-
داستانی بلند برای نوجوانان(18)
جمعه 21 آذر 1399 21:50
داستانی بلند برای نوجوانان(18) سیدرضا میرموسوی شماره 178 از مجموعه داستانک در عصر ما بسته های اسکناس ...و بغض آلود گفت:« ظرف چن ماه پدر و مادرمو از دست دادم و برای فرار از غم و غصه که بر وجودم چنگ انداخته بود با رفقا روانه ی تهرون شدم و خیلی زود فهمیدم اخلاقم با اونا سازگار نیس، راهمو جدا کردم! روزی در جمع کارگران...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(17)
جمعه 14 آذر 1399 23:06
داستانی بلند برای نوجوانان(17) سیدرضا میرموسوی شماره 177 از مجموعه داستانک در عصر ما خوره! ...و سرانجام کارگر کوتوله کار خودش را کرد و ناگهان ما از چشم مهندس و معمار و کارگر افتادیم! و من مرتب زمزمه می کردم:« که چرا!؟ چرا!؟ ما که هر روز کارمون مطلوب تر و کارایی مون بیشتر می شد!؟ تازه جا افتاده بودیم و شرایطمون خوب شده...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(16)
جمعه 7 آذر 1399 20:58
داستانی بلند برای نوجوانان(16) سیدرضا میرموسوی شماره 176 از مجموعه داستانک در عصر ما کارگر کوتوله! ...سریع دسته های فرقان را گرفتم و تا ظهر کوهی از آجر و ماسه را به محل مورد نظر انتقال دادم به طوری که همه تعجب کردند! و از همان روز من شدم یک کارگر حرفه ای ساختمانی! دستهایم تاول زد، سر انگشتانم را آجرها سائیده بودند و...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(15)
جمعه 30 آبان 1399 21:16
داستانی بلند برای نوجوانان(15) سیدرضا میرموسوی شماره 175 از مجموعه داستانک در عصر ما کشش اُنس خستگی و دوندگی روزانه مجالی برای گفتگو نمی گذاشت ولی کم کم بین ما انسی پنهانی بوجود آمد به طوری که اگر کسی شبی حاضر نمی شد، دیگری دقایقی دنبالش می گشت! تا شب حادثه... آن شب با صدای قدمهایی تند و نفس نفس زدنهای کسانی بیدار...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(14)
جمعه 23 آبان 1399 20:52
داستانی بلند برای نوجوانان(14) سیدرضا میرموسوی شماره 174 از مجموعه داستانک در عصر ما دستفروشی ... مرد چشم دریده نزدیک تر شد، نگاهش مرموز و لبخندی دلهره آور بر لب داشت... و با همان صدای خش دار آهسته گفت:« عزیزم! من برات کلی قصه دارم!» نفس گندش که به نفسم خورد، پاهایم را جفت کردم تا به شکمش بکوبم که خسرو خان برخاست و...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(13)
جمعه 16 آبان 1399 21:21
داستانی بلند برای نوجوانان(13) سیدرضا میرموسوی شماره 173 از مجموعه داستانک در عصر ما شب وحشت ...سرو صدای مسافران درآمد که دست کم سرعت اتوبوس را کم کند و خسروخان با غرور جواب می داد:« ما راننده ها پیش هم آبرو داریم هر چه زودتر به مقصد برسیم افتخارمونه!» تقریبا نیمه شب در تهران وارد گاراژی شدیم که جیپ پلیس کنار اتوبوس...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(12)
جمعه 9 آبان 1399 21:39
داستانی بلند برای نوجوانان(12) سیدرضا میرموسوی شماره 172 از مجموعه داستانک در عصر ما خسـرو خان ...و ماجرا فیصله پیدا کرد! و من چه خوش خیال بودم که فکر می کردم پدری دلسوزانه برای حمایت از فرزندش آمده! یاد گفته ی پدرم افتادم(1) ... و به این باور رسیدم که رضا باید پر پرواز بیابد تا بتواند خود را از این منجلاب برهاند......
-
داستانی بلند برای نوجوانان(11)
جمعه 2 آبان 1399 21:25
داستانی بلند برای نوجوانان(11) سیدرضا میرموسوی شماره 171از مجموعه داستانک در عصر ما سروان قوی پنجه ...همسایه ها یواش یواش کنار کشیدند و فضای کوچه را برای جناب سروان خالی کردند. ایشان به محض خروج از منزل داد زد:«پدرسوخته! نیمه شب و عربده کشی!؟ اگر این همسایه ها استشهاد درس کنن و من گزارش روش بذارم می دونی چقد برات گرون...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(10)
جمعه 25 مهر 1399 21:22
داستانی بلند برای نوجوانان(10) سیدرضا میرموسوی شماره 170 از مجموعه داستانک در عصر ما بابازنگوله ...و همهمه ی همسایه ها... از لبه بام نگاه کردم، مردی چهارشانه با قدی بلند و موهایی ژولیده و خاکستری مایل به سفید، زیر نور چراغ برق کوچه سیگار دود می کرد و خط و نشان می کشید... سیاهی زن و بچه ها دیده می شد که از در حیاطها...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(9)
جمعه 18 مهر 1399 21:06
داستانی بلند برای نوجوانان(9) سیدرضا میرموسوی شماره 169 از مجموعه داستانک در عصر ما عربده کشی ...صبح زود بیقرار دیدن رضا بیدار شدم و به درمانگاه رفتم. پرستار خندید و گفت:«باهمون سر و صورت باندپیچی فرار کرده...» احساس خوشایندی داشتم، لابد حال عمومی او خوب بوده! اما شب، باز افکار مشوش کننده رضا رهایم نمی کرد! بحث و...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(8)
جمعه 11 مهر 1399 20:34
داستانی بلند برای نوجوانان(8) سیدرضا میرموسوی شماره 168 از مجموعه داستانک در عصر ما رضا زنگوله مجروح! ... شب از نیمه گذشته بود، هجوم افکار گوناگون آرامم نمی گذاشت! ماجرای زنگوله دلم را آزار می داد که فریادی کل افکارم را کنار زد!:«آی دزد! آی دزد...» و به دنبال هیاهوها شنیدم:«آخ! نزن!» از لبه ی بام نگاه کردم، تعدادی تو...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(7)
جمعه 4 مهر 1399 20:16
داستانی بلند برای نوجوانان(7) سیدرضا میرموسوی شماره 167 از مجموعه داستانک در عصر ما حکایت زنگوله ...پرسیدم:«چجوری اینجا اومدی!؟» جواب داد:«از تیر برق!» گفتم:«می دونی اگر همسایه ها بو ببرن با اون شناختی که از تو دارن! حالا چه راس چه دروغ! چی بسرت میارن!؟ چرا روز روشن نیومدی!؟» رضا گفت:«برای تو بد میشد!» گفتم:«چه ضرورتی...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(6)
جمعه 28 شهریور 1399 20:06
داستانی بلند برای نوجوانان(6) سیدرضا میرموسوی شماره 166 از مجموعه داستانک در عصر ما همسایه ها ...رضا آهسته به طرف من آمد و شاخه گل را گرفت و گفت:«می بینمت!» و دَر رفت... مدتی گذشت تا آن شب تابستان، شبهای تابستان من مانند سایر همسایه ها روی پشت بام می خوابیدم. تیر چراغ برق کوچه کنار پشت بام ما بود و به اندازه کافی برای...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(5)
جمعه 21 شهریور 1399 21:21
داستانی بلند برای نوجوانان(5) سیدرضا میرموسوی شماره 165از مجموعه داستانک در عصر ما شر شیطون ...منم به دنبال آنها با قدمهای تندتری رفتم و به مرد خپله که حدس می زدم آشپز باشی عروسی باشد گفتم:«اوستا! شما بزرگواری کنین، شما ببخشین!» اوستا خشمگین گفت:« نکنه تو خوردن مرغا شریکش شدی!؟ نشنیدی تخم مرغ دزد شتر دزد میشه آقا...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(4)
جمعه 14 شهریور 1399 20:58
داستانی بلند برای نوجوانان(4) سید رضا میرموسوی شماره 164 از مجموعه داستانک در عصر ما هدیه عروس ...با شگفتی گفتم:«انگاری بد نگذشته! موضوع این شاخه گل چیه!؟ لبخندت هم که میگه دلی از عزا در آوردی!؟ بگو! با چه جراتی پاتو اونجا گذاشتی و می دونی همین امروز یکی از جووناشونو شاید ناقص کرده باشی!؟» و در مقابل پرسش ها رضا لبخند...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(3)
جمعه 7 شهریور 1399 21:21
داستانی بلند برای نوجوانان(3) سیدرضا میرموسوی شماره 163 از مجموعه داستانک در عصر ما آی دزد آی دزد هر چه اطراف را گشتم اثری از رضا نبود. راهی خانه بودم که صدایی به گوشم رسید! صدا از طرف زیرزمین می آمد! زیر زمینی که فقط دریچه ای به آن راه داشت و شبها لانه ی حیوانات و روزها آشغال دونی بوگندو که هر کسی از آنجا فاصله می...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(2)
جمعه 31 مرداد 1399 20:35
داستانی بلند برای نوجوانان(2) سیدرضا میرموسوی شماره 162 از مجموعه داستانک در عصر ما خنده ی درد رضا پلکهایش را گشود، چشم های درشت و کمی قرمزش شبیه چشمهای جغد بود!برقی زد و تافتون را از دستم قاپید، گاز می زد و می بلعید! تافتون را می دیدم که کوچک و کوچکتر می شد... پس از قورت دادن لقمه آخر گفت:«چرا هر جا من کتک می خورم تو...
-
داستانی بلند برای نوجوانان(1)
جمعه 24 مرداد 1399 21:17
داستانی بلند برای نوجوانان(1) سیدرضا میرموسوی شماره 161 از مجموعه داستانک در عصر ما رضا زنگوله «می کشم... می کشمشون... همه ی اونایی که رو من دست بلن کردن!» و صدای نفس زدن های پی در پی... تمرکزم را بهم ریخت... سال آخر دبیرستان بودم و در باغی متروک و مخروبه در حاشیه شهر دروس شفاهی را حفظ می کردم و هنوز جوی آبی روان و...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 17 مرداد 1399 21:21
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 160 آن سال برف سنگینی بر زمین نشست و به علت برودت هوا، ماندگار شد! کسی را یارای بیرون آمدن از خانه نبود! مگر به حکم ضرورت آنهم با سر و صورتی پوشیده در شال و کلاه، و به مصداق(...نگه جز پیش پا را دید نتواند...)(1) کسی، کسی را نمی دید یا نمی شناخت. دو جوان کاسب کار بازاری از کسادی و تعطیلی...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 10 مرداد 1399 21:38
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 159 اسمال آقا (1) از مغازه ی تعمیرات کفش (2) عباس آقا بیرون آمد ولی متحیر و غرق فکر و خیال و درگیر با خود!:«یعنی چی؟ مگه ممکنه!؟ تو این روزگار نابکار کج رفتارِ پر از دوز و کلک که آدم رنگ کاری مثل منو رنگ می کنن! چطوری این اوستا رایگان کار می کنه!؟ مهمتر، اصرار داره ناهار مهمونش باشی و...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 3 مرداد 1399 21:15
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 158 عسل عروس شده (قسمت چهارم: نمک بر زخم!) چند روزی رو در بیمارستان سپری کردم. خیال دکتر که راحت شد، مرخصم کرد. با صورتی متورم و سری باند پیچی شده بر جراحتی که به قول دکتر به مرور بهبود می یافت... اما زخمی عمیق و موندگار آزارم می داد، زخمی که دیده نمی شد و نمی تونستم اونو به کسی نشون بدم!...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 27 تیر 1399 21:57
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 157 عسل عروس شده (قسمت سوم: شریف عشقی) ... با شرایط روحی بد به میدون رسیدیم! که در قسمتی از این میدون بالای چند پله، سینما مخروبه ای بود که مردی نسبتاً جوون جلوی اون می نشست و به در سینما تکیه می داد و زانوهاشو بغل می کرد! بارونی قدیمی می پوشید و "کلاه کشی" بر سر که تا روی...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 20 تیر 1399 21:38
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 156 عسل عروس شده (قسمت دوم: گل آرزو) دوستی منو کنار کشید و گفت:«ای کاش! رو این بازوهای پیچیده تصویری از قهرمونا....» گرفتم! پیش اوستای خالکوب رفتم. تب فوتبال بود و تصویری از رونالدو و مسی رو روی بازوی چپ و راستم نقش کرد! و چند روز بعد لباس جین خریدم و تازه ترین شلوار مد روز که فاقش تا زیر...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 13 تیر 1399 21:39
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 155 عسل عروس شده (قسمت یکم: تیپ باید به روز باشه) گفتند:«قامتی کشیده و مناسب پرورش اندام دارم، چرا کاری نمی کنم؟ چرا به خودم نمی رسم!؟ چرا به روز نیستم!؟» به باشگاه بدنسازی رفتم. پس از مدتی بازوها قوی، سینه ستبر و برآمده و قدمهام بر زمین استوار قرار می گرفت طوری که از شمرده قدم زدنم لذت...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 6 تیر 1399 21:24
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 154 خواستگاری(1) مهمانان حاجی آجیلی گل می گفتند و گل می شنیدند و پس از گفتگو و خنده، از بانوی محترم خواهش کردند همچون گذشته سخنران مجلس باشد. بانوی محترم با اظهار خشنودی از بابت استقبال میزبانان و فراهم ساختن مجلسی درخور و شایسته، از آنان تشکر کرد و این اقدامشان را به فال نیک گرفت و...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 30 خرداد 1399 14:28
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 153 کلام منطقی دوستم وقتی باخبر شد که قصد خرید خونه دارم، پیامک زد:«خیر باشه! من در خدمتم! می دونی که مدتی با بنگاه مسکن همکاری داشتم و اطلاعات خوبی کسب کردم!» پیام فرستادم«دوست عزیز! کور از خدا چی می خواد!؟ دو چشم بینا! با تشکر از لطف و محبت شما!» عالی شد! با این روزگار رنگ و وارنگ پر...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 23 خرداد 1399 21:50
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 152 سایه اشباح قسمت چهارم بابانبی:«آقای مدیر!اون شب با پارس مداوم سگ بیدار شدم! پدر به نماز صبح ایستاده بود. گوشه کنار باغ رو بررسی کردم ولی سگ بی تابی نشون می داد!» پدر گفت:« نصفه شبی حال خانم ارباب بهم خورده و ارباب هول هولکی با همراهی مادر و نامزدت راهی شهر شدن...» صدای موتور... و...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 16 خرداد 1399 21:32
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 151 سایه اشباح قسمت سوم بابانبی:«می دونم آقای مدیر! می خوای بدونی من پیرمرد چرا تنهام!؟ کس و کارم کجان!؟ و توی این باغ بزرگ چه می کنم!؟ گذشتم شنیدنیه! حوصله داری آقای مدیر!؟» گفتم:«مشتاق شنیدنم!» پیرمرد نگاهش را در فضای باغ گردانید و گفت:«همینجا! لابلای درختان، میان چمنها جست و خیز می...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 9 خرداد 1399 22:58
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 150 سایه اشباح قسمت دوم بابانبی برای روستاییانی که دعوت او را به میوه چینی پذیرفته بودند آنقدر حکایات شیرین و باب طبع آنان تعریف کرد که متوجه تاریک شدن هوا نشدند! پیرمرد سخن را به موضوع شایعه پردازی کشاند و گفت:«آدم تنها خود شایعه سازه، به خصوص اینکه براش حادثه ای همراه با ترس و وحشت پیش...
-
داستانک در عصر ما
جمعه 2 خرداد 1399 20:53
سیدرضا میرموسوی داستانک شماره 149 سایه اشباح (قسمت اول) روستاییان تا چشم شان به بابانـبی افتاد که از دور می آمد،متفرق شدند! بچه ها هم با دیدن او پا به فرار گذاشتند! پیرمرد به من گفت:« می بینی آقای مدیر!» پرسیدم:«چرا!؟ موضوع چیه!؟» گفت:«باید تشریف بیارین به باغ، موضوع از اونجا شروع شد!» تاریک نشده داخل باغ بودیم که سگی...