گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 149

سایه اشباح

(قسمت اول)

روستاییان تا چشم شان به بابانـبی افتاد که از دور می آمد،متفرق شدند! بچه ها هم با دیدن او پا به فرار گذاشتند! پیرمرد به من گفت:« می بینی آقای مدیر!»

پرسیدم:«چرا!؟ موضوع چیه!؟»

گفت:«باید تشریف بیارین به باغ، موضوع از اونجا شروع شد!» تاریک نشده داخل باغ بودیم که سگی گرگ آسا و پارس کنان به استقبال مان آمد، پبرمرد آرامَش کرد.

باغی بود با خیابان های باریک و خاکی و درختان درهم...

در جای جای باغ مترسکهایی دیده میشد!

بابانـبی به گوشه ای اشاره کرد و گفت:«از اونجا! سال پیش در شبی طوفانی دو جوونک شیطون به داخل باغ می پَرَن!

سک به اونا حمله می کنه که از ترس به بالای درختی فرار می کنن!

باد شدید شاخه ها رو میشکنه...

یکی از جوونکها به زمین می افته که سگ پاچه شو می گیره و من همون لحظه به دادِش می رسم!

دیگری با دیدن من سفیدپوش چراغ قوه به دست، هیاهوی درختان در اثر وزش باد، تکان خوردن آدمکها به شکل اشباح... دچار وحشت شده از درخت پایین آمده لرزان و گریان میگه:« آقای روح غلط کردیم، ما رو ببخشین!»

در باغو باز می کنم که همراه با سرعت وزش باد می گریزن...

از اون موقع شایع میشه بابانـبی با ارواح و اشباح ارتباط داره، باغ هم مسکن اوناس!!!

آقای مدیر انشاءالله به دردبی درمون گرفتار نشی!»

جواب دادم:« بی درمون نیست، دوا داره...»



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.