گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 42

شماره  290 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت نوزدهم: جدال لفظی زن و شوهر

به طور جدی قول همکاری میده!؟ مگر می خواد چی کار کنه!؟»پرسشهایی بودند که ذهن و فکر اسمال را اشغال کرده و دَوَرانی موج می زدند و او را رها نمی کردند!.

در خانه ی حاجی آجیلی چه گذشت؟

و آن شب حاجی آجیلی پس از ورود به خانه و رسیدگی به سر و وضعش، سر میز پذیرایی باز هم همچون شبهای گذشته به سخنان خود درباره شریکش ادامه داد و از صدور خشکبار به کشورهای منطقه گفت و سود سرشاری که عایدشان شده و این کار از وقتی رونق گرفته که با حاج آقا زرپور شرکت تشکیل داده اند، و اکنون تقریباً صدور خشکبار کشور را به عهده گرفتند. و نهایتاً به این نتیجه می رسید که اگر کسی شریک زندگی زرپور شود، آینده ای درخشان و طلایی خواهد داشت از این رو که اگر لب به جنباند هر نیازی از زندگی را بر آورده می کند و هیچ کسر و کمبودی نخواهد داشت...

سرانجام کاسه صبر خانم لبریز و مشتی بر میز کوبید تا حاجی کلامش را قطع کند! و گفت:«حاجی! تو رو خدا بس کن! نمیشه شبی از خودمون گفتمان داشته باشیم!؟ از روزهای خوب و خوشی که پشت سر گذاشتیم، از خاطرات زیبا و فراموش نشدنی، از سخنان خوشایندی که هر دو نفرمون لذت می بردیم و حالا از آینده تنها دخترمون...»

و این جمله آخری کافی بود تا حاجی استفاده کرده و عصبانی داد بزند:« خانم! پس بنده در این شبهای گذشته قصه می گفتم یا افسانه می بافتم!؟ از چی حرف می زدم!؟ شاید به حرفهای من گوش نمی دی!؟ منی که هر شب برای آینده شیرین دلسوزی می کنم! برای آینده او خودمو به آب و آتیش می زنم! مگر یک خانم از مردش چی می خواد!؟ جز رفاه!؟ جز مهر و وفا!؟ خانم:«کدوم رفاه!؟ کجا از رفاه دخترمون صحبت شده!؟ اینکه فلان حاجی پولش بانک رو سر پا نگه داشته، چه ربطی به دختر ما داره!؟ چرا متوجه نیستی که دخترمون داره رنج می بره!؟ این گفته های شما دخترمون رو خونه نشین کرده!؟ اصلن شما خبر داری شیرین چرا به دانشگاه نمیره!؟چرا خودشو توی اتاقش محبوس کرده و کارش شده خودخوری و گریه!؟» حاجی غرید:«چرا!؟ چرا!؟

مگر منِ پدر بدِ اونو می خوام کدوم پدر خیرخواه دخترش نیس! اونم یکی یک دونه!

پس اجازه بده تا واضح تر بگم تا همه چیز روشن بشه و شیرین هم بدونه! و با لبخند گفت:« این حاج آقا زرپور، شریک محترم بنده خاطرخواه شیرین شده خانم! شیرین رو پسندیده! حاضره سر تا پاشو طلا بگیره، زر بگیره، از دخترمون خواستگاری کرده...



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 41


شماره  289 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت هجدهم: گریه عاشقانه

به دو سه خونواده سری بزنم! هر چه زودتر بهتر...»

و جمشید که اسمال را کلافه می دید باز تکرار کرد:«من به مادرت اطمینان کامل دارم که هر کاری باشه می کنه و اجازه نمیده کسی عروسش رو ببره...

تو هم اعتماد کن و آسوده باش اون با خیلی خونواده ها ارتباط داره و این می تونه کلی کمک باشه! چون این خونواده ها مادرتو دوس دارن! شبهایی خواستگاری(1) یادته که چند نفر از اونا همراهی می کردن!والله دیگه چی بگم!؟ چیزی به فکرم نمی رسه! منم باید برم، امشب یکی دو جا برنامه دارم فقط روی منم حساب کن! خدانگهدار تا بعد...»

و اسمال روی پشت بام ماند و کبوترانش...

لحظاتی بغض کرده بود و غرق فکر و خیال...

گویی برای  لحظاتی خودش را گم کرده بود و مات خیره خیره به ناکجاآباد می نگریست... ناگهان بغضش ترکید و های های گریست...

یک گریه خالص عاشقانه و جانانه! به یاد یار از جور ایام تیره و تار و کج رفتار زمانه...کبوتران ساکت و مبهوت با نگاهی چپ و راست او را تماشا می کردند و بغ بغو کنان آهسته به دور خود می چرخیدند و باز روبروی اسمال می ایستادند و با سر و گردنی کج چشم به او  می دوختند... هنگامی اسمال به خود آمد که هوا تاریک شده بود و صدای مادرش را می شنید! با آستین پیراهن صورتش را پاک، قفس پرندگان را بست و از پله ها سرازیر شد. هر کس که او را می دید می فهمید که خیلی  گریه کرده است و مادرش که جای خود دارد.

ننه اسمال خوب می شنید که گوشی شنوا داشت و خوب می دید که نگاهی تیز و نکته بین داشت و از کردار و رفتار و حالات هر فردی نکاتی را می گرفت که کار هر کس نبود و در محله به هوش و زیرکی و تدبیر زبانزد بود و به همین جهت همسایگان چاره مشکلات خانوادگی خود را با او در میان می گذاشتند و اما اسمال متوجه شد که مادرش زیر باری از خستگی نای سخن گفتن ندارد و با صرف مختصری غذا آماده می شد که بخوابد و فقط زیر لب زمزمه کرد فردا کار زیاد تری دارد و باید استراحت کافی داشته باشد. و اسمال در بحر خیالات گوناگون فرو رفت و پرسش های زیاد و بی جواب:«چرا مادر به تازگی خسته س!؟ مگر چه می کند!؟ چرا مثل همیشه اونو در جریان کارهاش نمی ذاره!؟ چه کاری برای او از دستش ساختس!؟ اونم مادری با سن و سالی گذشته! چرا از شیرین به عنوان عروس خودش یاد می کنه و در این مورد کوچکترین شکی نداره!؟ راستی این جمشید مشنگ چقدر به مادر اطمینان و اعتماد داره و زیادی به مادر احترام می ذاره!؟ اصلا خود او چه کاری می تونه بکنه!؟ چرا...


1-داستانکهای شماره 117، 120، 135، 154




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 39


شماره 287 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت شانزدهم: مخمصه

...ننه جون! بلایی ناخواسته رسیده زندگی ما بهم ریخته... آرامش از من و شیرین گرفته...»

و ناگهان صدایش در گلو شکست و بغض خانم ترکید... و سیل اشک بر گونه هایش دوید... در این حال آهسته با دستمال اشکهای صورتش را پاک می کرد و آه می کشید

ننه اسمال ابتدا با لحنی مهربان و دلسوزانه که شاید مرهمی بر  زخمهای خانم باشد و او را تسکین دهد، خود را  چون همیشه شریک مشکلات و مصائب این خانواده می دانست! و سپس تشکری خالصانه و صادقانه از خانم کرد که همچنان گذشته به او اعتماد و اطمینان دارد و با استفاده از تجربیات خود گفت:«خانم جون! هر خونواده ای که من با اونا در تماسم یک جورایی مشکل دارن ولی راه و روش دلخواه زندگی رو به طور معمول ادامه میدن و کمر خم نمی کنن و از پا در نمیان! تسلیم هم نمیشن! انشاءالله که خیر باشه، شما هم  این مشکل رو پشت سر میذارین، خدا رو چی دیدین!(شاید که چو وا بینی خیر تو در آن باشد)(1)

منم برای  رهایی از چنین مخمصه ای با اجازه شما که می دونم به من اطمینان دارین هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم! با توکل بر خدا، فقط خواهشی که از شما دارم اینه که بیشتر با هم در تماس باشیم حتی شده با پیامک!»

ننه اسمال آن روز عصر خوشحالی زاید الوصفی داشت، هم اطلاعاتی کسب کرده و هم مثل همیشه مورد وثوق خانم حاجی آجیلی قرار گرفته بود و این مورد آخر روحیه ننه اسمال را بالا می برد و با قوت و توان زیادتری قدم بر می داشت و با خود واگویه می کرد:« مگر من مرده باشم که بتونن عروسمو از چنگم در بیارن... مگر من مرده باشم! به من میگن ننه اسمال! نه یک چوب خشک برای لای دیوار! مگه میشه حلال مشکلات خونواده ها باشم و یار و یاور اونا که این هنر بنده اس تا آخر کار، تا نفس می کشم! حالا برای مشکل خودم در هم پیچیده باشم!؟ و سربار! نه ! نه! اینکه نمیشه!؟ شوهر خدا بیامرزم که سرش توی کتاب بود تکرار می کرد،«بی هنر درخت بی بره»(2)

و تنها  برای سوختن خوبه! فرصتیه ثابت کنم که ننه اسمال کیه!؟ بی بر و بی بال و پره یا هنروره...»

و هنگامی که وارد خانه شد بی اختیار از پله های پشت بام بالا رفت که می دانست این ساعت اسمال پیش کبوتراست، به پله آخر نرسیده بود که صدای ترانه خوانی به گوشش رسید و متوجه شد کسی باید کنار اسمال باشد...

1-حافظ

2-مرموزات اسدی




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 33

شماره 281 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت دهم: استاد مینیاتور

مسئولین رضایت و خرسندی خود را  از روش کار اسمال پنهان نمی کردند. روزی یکی از معاونین دانشگاه در حال سخنرانی برای دانشجویان بنا بر حکم ضرورتی در کلام، به موضوع وجدان کاری یا احساس مسئولیت در کار کشیده شد و در این زمینه توضیح و تفسیر مفصل ارائه کرد و نتیجه گرفت که این تعهد کاری از هر کسی در هر شغلی مفید، شخصیتی قابل تحسین و تقدیس می سازد و به عنوان شاهد عینی استاد نقاش ساختمان را مثال زد که این روزها در خدمت دانشگاه است و توصیه کرد دانشجویان بروند و ببینند و دنبال کنند که چگونه فعالیتهای او هر روز بهتر از دیروز نمود دارد! و گفت بدانید که این  تعهد کاری دو پیام عالی به ارمغان می آورد، اول رضایت خاطر کارفرما است تا به پروژه اش ادامه دهد، دوم که خیلی مهم تر از اولی هست خرسندی و خوشحالی استاد کار است که با دیدن حاصل زحماتش نشاطی روحی در خود احساس می کند و شب با فراغت بال سر بر بالین می گذارد تا روز بعد با ذوق و خلاقیتی تازه به کار بپردازد.

شیرین از این موقعیت عالی استفاده کرده در بیرون از سالن سخنرانی به گوش این معاون رساند که اگر به استاد نقاش میدان دهند کار تصویرگری هم می کند. و چند روز بعد رئیس دانشگاه پوستری را به استاد نقاش نشان داد و از او خواست تصاویر را بر دیوار آمفی تأتر نقاشی کند، تصاویری از چند چهره مینیاتوری. اسمال با جان و دل پذیرفته و میناتورها را پس از مدتی به قدری زیبا و ظریف بر دیوار نقش کرد که چشم هر بیننده ای را جلب و جذب و برای لحظاتی نگاهش را در جا مبهوت می ساخت زیرا نگاه مینیاتورها خاص بود و هر تماشگر را  از هر طرفی به سوی خود می کشید و اسمال با آنها راز و نیاز داشت و این شور و دلدادگی با رنگها آمیخته و به قلمش قوت می بخشید.

گروه، گروه دانشجویان به تماشا می آمدند و دوستان شیرین می گفتند چشم و نگاه مینیاتورها همان چشم و نگاه شیرین است!

و اسمال از مینیاتورها می خواست هرگاه شیرین به دیدنشان آمد با همین نگاه های مسحور کننده به او بفهمانند که اسمال بی تاب و بیقرار اوست ولی نمی تواند این بی تابی را در حضورش عیان کند و یا اینکه آنچه دلش می خواهد بگوید زیرا زبانش لکنت می گیرد و شرم و حیا چنان بر وجودش چیره می شود که تمام کلمات تمرین کرده اش از حافظه می پرد! و...



داستانک در عصر ما


یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 32

شماره 280 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت نهم: ننه دریای حسود!

...

اسمال روی تختش دراز کشید و دستهایش را به پشت سر قلاب کرد و گفت:«مادر! میخوام خواهش کنم یه بار دیگه قصه دخترای ننه دریا رو برام بخونی! همون قسمتی که ننه دریا حسودی می کنه و...»(1)

و مادر کنار تخت جوان دلباخته اش نشست و می فهمید که پسرش بی تاب و بیقرار است، رنج بسیار می برد و صبری مردانه از خود نشان می دهد!

 دلش خیلی لطیف و نازک شده... به همین سبب با کمال میل شروع به خواندن کرد:«...ننه دریا کج و کوج/بد دل و لوس و لجوج/جادو در کار می کنه/ننه دریای حسود/ابرا رو بیدار می کنه/اسبای ابر سیاه/تو هوا شیهه کشون/آسمون غرومب، غرومب/طبل آتیش دود و دمب/نعره موج بلا/میره تا عرش خدا...»

و اسمال پرسید:«این هیاهویی که امروز حاجی به راه انداخته، طبل آتیش دود و دمب نیس!؟»

مادر:«ممکنه باشه و هم تبلیغ و هیاهویی برای دخترش... با این تفاوت که قبلا هم گفتم حاجی حسود نیس، بدطینت نیس، هیاهوشم تو خالیه... تنها کاسبه و به منافعش فکر می کنه، به خصوص حالا که کارشم گرفته و صدور آجیل به کشورهای منطقه رو به عهده داره، دیگه پایین تر از خودشو نمی بینه... و کاسب هوش و حواسش به سود و زیانه! به همین دلیل می خواد از بابت آینده دخترش خیالش آسوده باشه، یعنی به نوعی دخترشم دوس داره...

ولی مشکلش اینه که چون توی کار درآمد زایی افتاده، مهر و عاطفه و عشق براش اعتبار و جایی نداره، اما کور خونده، شیرین عروس منه! من دختر حاجی رو از خودش بیشتر می شناسم، بزرگش کردم! مادرشم این شناخت منو از دخترش داره... پسرجون خیالت راحت باشه! این تلاشهایی که حاجی می کنه خواب و خیال خوش دیدنه، آب توی هاون کوبیدنه!

*

از فردای آن روز صبح وقتی که اسمال ابزار کارش را روی پشت وانت جا سازی می کرد، زیر چشمی می دید حاجی آجیلی ماشینش را آماده می کند تا دخترش را به دانشگاه برساند. قیافه اش به قدری عبوس و عصبانی دیده می شد که کسی جرات نمی کرد به او سلام و صبح بخیر بگوید. اما شیرین هنگام سوار شدن نیم نگاهی زیرکانه به اسمال داشت...

 و همین نگاه کوچک وجود اسمال را لرزاند و بی اختیار زیر لب زمزمه کرد:

«مرا کیفیت چشم تو کافی است

ریاضت کش به بادامی بسازه...»(2)

و امیدوار با دلی گرم روی وانت پرید تا برای ادامه کار روانه دانشگاه شود.

در دانشگاه چنان با روحیه بالا کار می کرد که هر لحظه ذوق و خلاقیتش قوت بیشتری می گرفت به طوری که ...


1-احمد شاملو و اشاره به داستانک 140

2-باباطاهر