گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 101

شماره 349  از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت چهارده

آخرین ترفند بازاریان(2)

باید با دقت زیاد موضوعو دنبال کنیم و منتظر وقوع چنین ملاقاتی باشیم! چه پیش میاد خدا می دونه...»

***

دوستان بازاری جلوِ مغازه حاج جعفر جمع شده بودند و بی صبرانه منتظر شنیدن اخبار و اقدامات جدید بودند و از خود بی قراری نشان می دادند! و گاهی از یکدیگر پرسشهایی می کردند: عاقبت کار سید چه می شود؟ با شاغلام چه خواهد کرد؟  حاج ناصر با شایعات  موجود چگونه برخورد خواهد کرد؟ از ننه اسمال چه خبر؟ آیا مثل همیشه کاری از او ساخته است؟  پسر سید با این سوز و گدازش که همه اهل محل می دانند کارش به کجا خواهد کشید؟

دختر حاج ناصر که از ترس پدر سر به زیر چادر برده و احساساتش را بروز نمی دهد، چه سرنوشتی پیدا می کند؟ او که تنها مادرش از مکنونات قلبی اش اطلاع دارد و می داند دخترش در برخورد با پسر سید با نگاه راز و نیاز می کنند و دل به دل سخنها می گویند... این تعداد سوال روز به روز بر کنجکاوی دست اندرکاران و مطلعین از موضوع می افزاید.

مشتری حاج جعفر سمج به نظر می رسید و اهل چانه زدن بود!

اولی:« از جلوی مغازه حاج جعفر فاصله بگیریم تا بتونه با مشتریش کنار بیاد!»

دومی:«آره بابا!  بهتره مزاحمت ایجاد نکنیم برای بنده خدا! آره بابا...»

سومی:« این مشتری ول کن نیس! همچنان دنبال چونه زدنه!»

چهارمی:« حالا که فاصله گرفتیم درباره سید بازار صحبت کنیم و پسر دلباخته اش!»

اولی:«منتظر خبرهای جدید توسط حاج جعفریم!»

دومی:«آره بابا! خبرا همه دستِ حاج جعفره، از سید و پسرش و حاج ناصر و شاغلام و ننه اسمال تا لیلی و مجنونِ ما ! آره بابا...!»

سومی:« شیطونه میگه برم مغازه حاج جعفر و مشتریشو دَک کنم!»

 چهارمی:«دوست من! تند نرو کسی با مشتری من و شما این کار رو بکنه خوشمون میاد!؟»

و حاج جعفر به جمع دوستان پیوست و از اینکه منتظر ماندند عذرخواهی کرد.

اولی:«حاج آقا بی صبریم اخبار رو بگو!»

دومی:« آره بابا! ولی حاج آقا خواهشا! حاشیه نرو! محض خدا! آره بابا...!»

سومی:« ما که داره حوصلمون سر میره!»

چهارمی:«خب بذارین حاجی حرف بزنه!»

حاج جعفر:«اقدامِ ننه اسمال از طریق حاج حسین بزاز پدر خانم شاغلام به نتیجه رسیده و همه ما می دونیم اگر خانم ها از ته دل بخواهن مشکلی رو حل کنن، شگردهایی به کار می برن و خیلی زود موفق میشن! خانم شاغلام هم دست به کار میشه و با مقدمه چینی کم کم به اصل موضوع نزدیک میشه و شاغلامو به طرزی عالی تفهیم می کنه که در نهایت چه درد سرتون بدم، شوهر رو از روی اون خر شیطون که ما می دونیم و خبر داریم به زیر می کشه...

و من این چند روز گذشته یکی دوبار با شاغلام برخورد کردم که صمیمانه حال و احوال کردیم و معلوم بود، خیلی مهربون شده... اما اقدام بعدی قراره انجمن بازاریان برای تسویه حساب، تعویض و ساخت درهای انباری که تا یک هفته دیگه به پایان می رسه، سید رو به کارگاه نجاری  شاغلام بفرسته تا با هم روبرو بشن و سید فاکتور هزینه ها رو گرفته همونجا نقداً وجه اونو پرداخت کنه و این کار فشار عصبی شاغلامو کاهش میده...»

اولی:« وای خدای من! ممکنه برخورد تندی پیش بیاد!» دومی:«آره بابا! نکنه تنشی پیش بیاد و همه چی خراب بشه! واویلا! آره بابا»

سومی: «باشه! شاید یک طرفه بشه و قال قضیه کنده بشه»

چهارمی:«این طور که حاجی میگه اگه خانم شاغلام روی شوهرش کار کرده باشه هیچ اتفاقی نمی افته...»



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 100

شماره 348 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت سیزده

آخرین ترفند بازاریان(1)

ننه اسمال گفت:«خانم جان! شاغلام مطیعِ خانمشه! چرا که خانمش عامل تغییر و تحول شخصیت او شده... و این جای امیدواریه...

***

چند روز از تلفن حاج حسین بزاز گذشته بود که باز دوباره ننه اسمال مثل همیشه توی کوچه قدم های تند بر می داشت، طبیعتش بود و نوع راه رفتن و چادر گرفتنش برای مردم محله شناخته شده بود که هر کسی او را از دور می دید، تشخیص می داد که باید ننه اسمال باشد! و دقایقی بعد زنگ خانه ی حاج جعفر را به صدا در آورد. حاج خانم به استقبالش آمد. ننه اسمال پس از خوش و بشی معمولی گفت:« خانمِ حاج آقا! شکر خدا داره اتفاقاتی خوش آیند می افته... که از صبح زود دلم می خواست به سوی خونه ی شما پر بکشم! اول خبر اینکه حاج ناصر با همسرش بر سر ازدواج دخترشون اختلاف پیدا کردن! و حاج آقا کمی اعصابش بهم خورده و عصبانی به نظر می رسه، شایعات در محله خواهی نخواهی به گوشش می رسه به طوری که نسبت به کلماتی مانند لیلی و مجنون زمونه و شیرین و فرهاد حساسیت پیدا کرده...

و کنایه های مشتریها و آشنایان در همین موارد، حوصلشو سر برده... از این بابت دوس داره هر چه زودتر دخترشو عروس کنه تا از این گونه دردسرها رها بشه! اما خانمش که خواسته ها و آرزوهای دخترشو دنبال می کنه و می دونه دامادی بهتر از پسر سید ممکنه نصیبشون نشه!منتظر تغییر رویه شاغلامه از تصور و خیالاتش نسبت به سید که وجودش براش شگون نداره و دردسرسازه... و می دونه که خانمِ برادرسرانجام اونو از این تصور اشتباه در میاره...

دوم خبر این که همین خانم شاغلام سنگ تموم گذاشته و ذهن شوهرشو از تصور غلطش نسبت به سید بازار خالی کرده و ماجراهای شوهرش و سید و حاج ناصر رو به صورت خاطراتی شادی بخش مطرح ساخته که همیشه  بیان اونا می تونه خنده دار باشه! و خود خانم بس که خندیده روی شاغلام تاثیر گذاشته که نگاهش نسبت به ماجراها عوض شده... و اما حالا ، در این شرایط آماده! اومدم از  حاج آقا و دیگر بازاریان خواهش کنم که دنباله این اتفاقات رو جدی بگیرن و بیش از همیشه پی گیر موضوع باشن به خصوص حاج جعفر که ثابت کرده،  نگران و دلسوزِ سید بازار هس! شاید در آینده ای نزدیک و شاید همین روزا این کار به سرانجامی برسه...»

خانم حاج آقا:«مادرجون خدا خیرت بده! بیخود نیس که محله از شما کمک می گیرن! تا کار رو تموم نکنی ول کن مساله نیستی و آروم نمی گیری! و بدونین این که بازاریان به گفته حاجی همچنان فعالن و هر کسی از دوستان حاجی مسئولیتی به عهده گرفته،  و تا جایی که من خبر دار شدم طرح جدیدی دارن که ممکنه  کمی تنش زا باشه ولی با تصمیماتی که گرفتن باید به نتیجه مثبت برسه!»

ننه اسمال:«چه طرحی؟ میشه بیشتر توضیح بدین! من که غریبه نیستم!» خانم حاج آقا:« نه بابا، خواهش می کنم ، این چه حرفیه!؟ طرحشون اینه که سید رو با شاغلام روبرو کنن البته در شرایطی مناسب که شاغلام به اصطلاح امروزی ها سورپرایز بشه... و نتونه اظهار نظر منفی به سید داشته باشه...»

ننه اسمال:« از اون طرحاس! استرس زا و هیجان انگیزه... اگر کمی منفی نگاه کنیم ممکنه ایجاد تنش کنه ، و برخوردی پیش بیاد که همه دیوارهای چیده شده رو بهم بریزه...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 99

شماره 347 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت دوازده

جای امیدواریه!

اما حاجی ادامه می داد:«وقتی فشار خون میره بالا که روی اعصابت راه میرن... یارو می گفت تو اگر مردی هوای دخترتو داشته باش! خوبه که تموم محله خبر دارن...»

دیگه آدم چه کنه؟ و چی بگه!؟ یک راه می مونه، دهن یارو رو باید خُرد کنی که به تو چه!؟»

***

و حاج جعفر برای دوستانش خبر آورد و گفت:« این بارِ سومِ که امسال حاجی با مردم درگیر میشه!»

اولی:«اعصابش آروم نیس! مشکل اصلی شاغلامه! بیچاره حاجی!»

دومی:«آره بابا! بنده خدا... سر دو راهی مونده تنهای تنها! آره بابا!»

سومی:«حاجی باید اول رک و راس تکلیفشو با شاغلام معلوم کنه!»

چهارمی:«توی رودربایستی گیر کرده! شاغلام برادر خانمشه!»

حاج جعفر:«از طرف بازاریان اقداماتی شده و با نقشه اینکه شاغلامو از خر شیطون پیاده کنن خوب پیش میرن و به جاهایی که مقصودشونه دارن میرسن! از طرف ننه اسمال هم فعالیتهای زیادی شده و این روزا باید خبرایی از او برسه، دیگه هر کاری که لازم بوده انجام شده و در حال نتیجه گیری هستیم، مثل وقتی معامله ای بزرگ می کنیم و منتظر مال التجاره می مونیم! در انتظار می مونیم تا هواپیما بیاد! کشتی لنگر بندازه و پهلو بگیره...

دوستان! زیاد نگران نباشین جای امیدواریه...»

***

و گوشی ننه اسمال سرانجام زنگ خورد و به صدا در آمد! ننه اسمال کارهایش را رها کرد و به سرعت آن را به گوش گرفت و سلام کرد. حاج حسین بزاز بود، پدرِ خانم شاغلام و پس از تعارفات و احوال پرسی، چی می شنید که مرتب می گفت:« خدا خیرت بده حاجی... خدا عمرت بده حاجی، عاقبت به خیر بشی حاجی!» و مرتب دعا و تشکر می کرد و پس از تشکرهای فراوان و چندین بار خداحافظی چادر و چاقچور کرد مثل همیشه با سرعت قدم بر می داشت تا زنگ خانه حاج جعفر را  به صدا درآورد.

حاج خانم در را گشود و ننه اسمال او را بغل زد و گفت:« داره خبرهای خوش می رسه...»

و حاج خانم هم با سرعت و لبخند زنان با بیان الهی شکر، ننه اسمال را  به اتاقی برد و سینی چایی را آماده کرد. ننه اسمال که التهابی داشت شروع به سخن گفتن نمود:«خانم جان! حاج حسین بزاز خودش به من زنگ زد، چی می گفت...» و صدای او را تقلید می کند:«شب گذشته فرصتی پیش اومد تا با دخترم گپی بزنم و من ماجراهای سید بازار و شاغلام و حاج ناصر رو به طور مفصل برایش گفتم که بسیار می خندید...

 در خاتمه قضاوت کردم که این دو هیچ کدوم یکدیگر رو کتک کاری نکردن! از بد حادثه گرفتار بدشانسی شدن! و این دلیل نمیشه سید بازار از نظر شاغلام بدشگون و بدیُمن باشه! مگر میشه کسی که امروز معتمد بازاریان و محله س و سالها خدمت به مردم می کنه و مشکلاتشون از سر راه بر می داره بدشگون باشه!؟ و جناب شاغلام با همین باور خودساخته سد راه ازدواج دو جوون خاطرخواه شده... چرا که آقا پسر، پسرِ سید بازارِ و دختر، دختر حاج ناصره یعنی دختر خواهر شاغلام!» و گفت:« مادر اسمال آقا! ما به وظیفمون در حد اعلا عمل کردیم انشاءالله که خیره تا ببینیم دختر ما چه رفتاری با شاغلام داشته باشه!»...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 98

شماره 346 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت یازدهم

رنج حاج ناصر!

پس این فکر و تصور شما زیاد دُرُس نیس!»شاغلام کنجکاوانه پرسید:«چی می خوای بگی عزیزم! حرف اصلیتو بگو!» و خانم جواب داد:«می دونین این خیال و تصور شما مانع پیوند دو جوون، دو دلداده شده!؟ دو دلداده ای که توی محله لیلی و مجنون لقب گرفتن یعنی همه ی محله اطلاع دارن همون طور که ماجراهای  خنده دار شما رو برای هم نقل می کنن!، کنجکاو شدن که شما چه می کنین!؟ چون لیلی امروز خواهر زاده شماس! و مجنون پسر سید! و حاج ناصر از شما چشم می زنه!؟ به خاطر تصور شما از سید!»

شاغلام متفکر پرسید:«یعنی چطوری!؟ ازدواج این دو جوون چه ربطی به ماجراهای ما داره!؟» خانم گفت:« دختر خواهر شما هم سرویسیه پسر سیده! و در این مسیر رفت و برگشت سال گذشته مهرشون حسابی به دل هم افتاده... و تنها حاج ناصر به خاطر شما جواب نمیده... اما خواهر شما بدش نمیاد که پسر سید دامادش بشه! چون مثل پدرش میون مردم مقبوله!» و شاغلام به خانمش نزدیک شد و گفت:«اگر موضوع اینه که انشاءالله دُرُس میشه! همون طور که بنده درس شدم!»

***

سر و صدای زیادی از پایین بازار، پایین تر از مغازه حاج جعفر می آمد و ایشان و چند کاسب دیگر از مغازه های خود بیرون آمده سرک می کشیدند که به ظاهر لحظه به لحظه جمعیت بیشتر جمع می شدند این کاسبان می خواستند ببینند چه خبره و به اطلاع دیگران برسانند. حاج جعفر و یکی از دوستان بازاری برای اطلاع بیشتر به آن سو  رفتند و هر چه نزدیک تر می شدند بر کنجکاوی آنها افزوده می گشت. حاج جعفر گفت:«شلوغی، جلوی قصابی حاج ناصره... اِاِ... خود حاج ناصرِ با مردی گلاویز شده...»

و سر و صدا بیشتر ... مردی حاجی را تهدید می کرد و ناسزا می گفت و چند نفر می خواستند آنها را جدا کنند... مرد دهانش کف کرده و سعی می کند مشتی به سر و گردن حاجی بکوبد که مردم نمی گذارند و جداشون می کنند... حاجی مرد را هل داده به سرعت چوبی از داخل مغازه اش بیرون می آورد که با آن گوسفندان را جابجا می کنند ولی مرد خود را از مردم جدا کرده و به حاج ناصر حمله می برد، که مردی دیگر از میان جمعیت دویده او را بغل می کند، مردِ دهن کف کرده تلاش می کند خود را به رهاند و مرتب به حاج ناصر دشنام می دهد... حاج جعفر و دوستانِ اصلی حاج ناصر ، او را به داخل مغازه برده و روی صندلی می نشانند و مرتب خواهش می کنند آرام باشد و لیوانی آب سرد به او تعارف و باز تکرار می کنند آرامش خود را حفظ کند.

و حاجی نفس زنان توضیح می داد :«یارو حرف زور می زنه! منطق سرش نمیشه... نزدیک ظهر من دیدم اومد و ته صفِ مشتریا ایستاد، بهش تذکر دادم که با این تقاضای گوشت و مشتریها به ته صف نمی رسه... یارو عین خیالش نبود! و یکی از مشتریا به طور اتفاقی برای مهمونی شون دو برابر همیشه گوشت برد و باز به مرد اشاره کردم! یارو لبخند معنی داری تحویلم داد! حاجی از جای خود بلند شد و در یخچال را باز کرد و گفت:«شماها گوشتی می بینین! اینا... اینا... همه دنبه هستن!» دوستانش او را دعوت به نشستن کردن و گفتن:«حاجی ما همه شما رو می شناسیم!» در این موقع قهوه چی بازار با یک سینی چایی وارد شد و ضمن قرار دادن سینی روی میز صلوات بلند فرستاد...