گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 228 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

سنگ بزرگ

قسمت دوم

جلد هفتم

آقاسنجاب گفت:« من چند بار به اینجا آمدم و لانه ی آقا خرگوش را پیدا نکردم، ولی حالا فکر می کنم این سنگ بزرگ در اثر سیل کمی جابجا شده...

و اگر لانه ای باشد به احتمال زیاد زیر این سنگ است!»

و باز جفت طوطی های رنگین بال پیدا شدند و روی درختی نشستند. گویا آنها هم دنبال آقا خرگوش می گشتند! آشیانه ی یک جفت کلاغ هم  روی همین درخت بود.

سه حیوان ، آقا شغال و بچه خرس و آقا سنجاب یک بار دیگر زیر بوته ها و درختچه ها را مورد بررسی قرار دادند و درماندند که لانه ی آقا خرگوش چی شده!؟ در این موقع جفت کلاغ ها به پرواز درآمدند و لحظاتی بعد قارقار کنان روی سنگ نشستند! آقا سنجاب گفت:«نگاه کنین! این حرکت کلاغها یعنی لانه ی آقا خرگوش زیر سنگ بزرگ است!» و طوطی ها تکرار کردند:«زیر سنگ بزرگ!»

سه حیوان به یکدیگر نگاه می کردند که آقا شغال گفت:« یعنی چی!؟ یعنی لانه ی آقا خرگوش زیر سنگ به این بزرگی است!؟ کدام حیوان می تواند آن را تکان بدهد، بیچاره خاله راسو که گرسنه است و چشم به راه آقا خرگوش!»

آقا سنجاب گفت:« من احتمال می دادم که این سنگ بزرگ روی لانه را پوشانده است، شما توجه نکردید و حالا آقا خرگوش باهوش شاید از جای دیگری بیرون بیاید!»

بچه خرس گفت:«اگر می توانست، در این چندین روز گذشته بیرون می آمد!» و ادامه داد:«ولی باید کاری کرد!» و خود شانه اش را زیر گوشه ای از سنگ گرفت و زورآزمایی کرد که بی نتیجه بود و سنگ بزرگ کمتری تکانی نخورد.

باز بچه خرس به تکرار گفت:« ولی باید کاری کرد!» و چهار دست و پا به طرفی از جنگل دوید! آقا شغال گفت:«آقا سنجاب! سنگ به این بزرگی را  که نمی شود تکان داد، پس جابجا هم نمی شود!»

 و آقا سنجاب جواب داد:«خودمان را که می توانیم تکان بدهیم!» و دُور تا دُور سنگ چرخی زد و قستمی که می شد تا حدودی به زیر سنگ برود را نشانه گرفت و خودش را کوچک و کوچکتر کرد و تا می  توانست به زیر سنگ خزید! پس از اندک زمانی بیرون آمد و گفت:« آقا خرگوش زنده است! اما نمی دانم چرا جواب نمی دهد! از دهانه لانه فقط یک سوراخ کوچک باقی مانده حتا من جا نمی شوم!» آقا شغال با اشاره گفت:«حتی آن خارپشتِ کنار درخت! او چطور؟» 

آقا سنجاب سریع پیش خارپشت رفت که او را می شناخت و موضوع را به خارپشت گفت.

خارپشت که از دلسوزی های آقا خرگوش خاطره خوبی داشت بلافاصله به زیر سنگ رفت و پس از زمانی طولانی تر برگشت و گفت:«آقا خرگوش چاقالو و تنبل شده است می گوید، ...




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 227 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

سنگ بزرگ

جلد هفتم

قسمت اول

آقا سنجابِ دُم به پشتِ دوست داشتنی، چند روزی می شد که در جنگل سرگردان بود! چرا که مدت زیادی گذشته بود و او از تنها دوستش آقا خرگوش خبری نداشت و هر چه جستجو می کرد هیچ نشانی از او نمی یافت. لابلای درختان ، زیر درختچه ها ، زیر بوته ها... یا هر جایی که به نظرش می رسید، آقا خرگوش آنجا باشد همه را بارها و بارها گشته بود اما هیچ اثری از آقا خرگوش دیده نشد!

چندین مرتبه هم به محل لانه ی آقاخرگوش سر زده بود ولی نه لانه ای وجود داشت و نه از آقا خرگوش خبری بود! روزها پشت سر هم می گذشتند و آقا سنجاب خود را بی یار و یاور می دید و هر گونه تلاش او  برای پیدا کردن آقا خرگوش به جایی نمی رسید. روزی آقا سنجاب دید که از دور روباه کوچولو(1) و آقا گرگ ، تند تند نزدیک می شوند، آقا سنجاب به سرعت بالای درختی رفت و روی شاخه ای ایستاد. هنگامی که روباه کوچولو و آقا گرگ به زیر درخت رسیدند آقا سنجاب صدا زد:«روباه کوچولوی قشنگ! روباه کوچولوی باهوش و زرنگ! شما هیچ از آقا خرگوش خبری دارید!؟» و جفت طوطی رنگین بال که این روزها مرتب آقا سنجاب را تنها می دیدند، از شاخه های بالاتر سخن او را تکرار کردند:«خبری دارید!؟»

روباه کوچولو ایستاد و نگاهی به بالای درخت انداخت و به طوطی ها و آقا سنجاب گفت:« آقا خرگوش پس از آن دام خطرناک(2) که جان سالم به در برد، چند روزی از ترس از لانه  بیرون نمی آید!» آقا سنجاب گفت:« من چندین بار به محل لانه اش سر زدم این طوطی ها هم بودند، ولی  نه لانه ای است و نه اثری از خودش!»

روباه کوچولو گفت:«ما اکنون گرسنه هستیم و می رویم به شکار، در برگشت خبر می گیریم! و شما بهتر است از بچه خرس بپرسید، آقا خرگوش گاه به گاه سراغ او می رفت.»

به محض دور شدن روباه کوچولو و آقا گرگ، آقا سنجاب از درخت پایین آمد و راه لانه ی بچه خرس را در پیش گرفت. در میانه ی راه بود که بچه خرس را دید! آقا سنجاب فوری جلو بچه خرس ایستاد و پرسید:« شما از آقا خرگوش هیچ خبر دارید!؟» و بچه خرس جواب داد:«خیر! اتفاقاًدنبالش می گردم! چند روزی است که پیش من نیامده، حالا دارم می روم به لانه اش سری بزنم!»

آقا سنجاب گفت:« منم می آیم!با اینکه چند بار آنجا رفتم!»

آقا سنجاب و بچه خرس در راه شغال را دیدند که طبق معمول با عجله می رفت. بچه خرس پرسید:«آقا شغال! چه خبر است باز عجله دارید!؟» و آقا شغال جواب داد:« آها ! خاله راسو گرسنه است، بیچاره دارد می میرد، می دانید از بس که چاقِ چاق شده، نمی تواند قدم از قدم بردارد باید بروم آقا خرگوش را خبر کنم، چون او برای خاله راسو غذا می برده...»

بچه خرس گفت:«صبر کن با هم برویم! ما هم دنبال آقا خرگوش هستیم!» و سه حیوان همراه شدند.

در اطراف محل لانه ی آقا خرگوش ایستادند و با تعجب لانه ی او را جستجو می کردند! به راستی لانه ای در کار نبود!...


1-دوستی روباه کوچولو و آقا گرگ در جلد اول

2- جلد ششم



قصه های جنگل


قصه های جنگل

شماره 226 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شکارچی و گنج

قسمت چهارم

جلد ششم

بخش پایانی

و شاخه به شاخه از درخت بالا می رفت که متوجه آشیانه ی پرنده ای شد! شاخه های باریک و انبوه را یا کناری می زد یا قطع می کرد.  طوطی ها در آسمان اطراف می چرخیدند و سر و صدای زیادی داشتند. مرد شکارچی لبخندی زد و با خودش گفت:« پس این طوطی ها برای خودشان نگرانند و برای بچه هایشان داد و فغان دارند، شکار گنج!»

و خوشحال و هیجان زده به طرف آشیانه حرکت کرد، بالاتر رفت، برای لحظه ای سنجاب را دید که از روی شاخه ها روی درخت مجاور پرید و دَر رفت. طوطی ها همچنان صداهای گوش خراش در می آوردند و روی درخت می چرخیدند و بیقراری نشان می دادند. مرد شکارچی هنوز دست خود را به سوی آشیانه دراز نکرده بود که کلاغی سیاه قارقار کنان و بال زنان از روی آشیانه، چنان ناگهانی به پرواز درآمد که مرد شکارچی دستش بی اختیار از شاخه جدا شد و تا بخواهد خودش را کنترل کند، دست دیگرش به یکی از شاخه هایی که خودش شکسته بود کشیده و از ساق دست تا آرنج دریده شد!

خون آستین پیراهنش را قرمز کرد و روی شلوارش ریخت...

مجبور شد از درخت آهسته پایین برود تا دستش را ببندد.

آشیانه مربوط به کلاغ بود و چند تا کلاغ بر فراز درخت قارقارکنان چرخ می زدند. مرد شکارچی وقتی پایش به زمین رسید دچار یاس و شگفت زدگی شد، کیسه توری پاره نه تنها اثری از خرگوش نبود بلکه قفس هم پای درخت افتاده بود!

از خشم و عصبانیت در خودش می جوشید که مرد دوم یک دست به کمر و لنگ لنگان می آمد و تا چشمش به مرد شکارچی افتاد با ناراحتی گفت:«این آخرین بار است که من به جنگل می آیم!»

مرد شکارچی غرید:«شما دیگر چه شده اید!؟» دوستش گفت:«موقعی که قفس را می آوردم، خرگوش از توری پاره شده به زمین افتاد و گیج به این سو و آن سو می دوید! دنبالش کردم تا بگیرمش، از روی پوشش گیاهی یکی از چاله ها دَر رفت، منم فکر کردم چاله نیست و خودم افتادم!» و چون متوجه وضع دست مجروح و خونین شکارچی شد با عجله پارچه سفیدی از کوله پشتی بیرون کشید و ضمن بستن محل بریدگی گفت:« حالا جلو خون ریزی گرفته شود... تا خودمان را  به درمانگاه برسانیم!» مرد شکارچی که دیگر دست مجروحش کارایی لازم را نداشت، ساکت و مات به فکر فرو رفته بود.

مرد دوم که او را غرق تفکر دید کلامش را ادامه داد:«در ضمن با این حوادث منظورم صدمه دست شما و کمر و پای من باعث شد باز هم تاکید کنم که این پرندگان در همین جنگل سبز و خرم با این هوای لطیف و پر از اکسیژن و در کنار هم زیبا و قشنگ هستند و گر نه چرا نمونه ی این حیوانات در پرنده فروشی نزدیک خانه ما ، تا این اندازه زیبا و دوست داشتنی نیستند!؟»

هنگامی که شکارچی ها سوار ماشین لندرور خود شدند، صدای طوطی ها بلند شد:«شکارچی ها آمدند! شکارچی ها آمدند!»

آقا سنجاب گفت:« نه! نه! شکارچی ها رفتند! شکارچی ها رفتند!»

و طوطی ها تقلید کردند:« نه! نه! شکارچی ها رفتند! شکارچی ها رفتند!»

پایان

شماره آینده جلد هفتم




قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 225 از مجموعه داستانک  در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

شکارچی  و گنج

قسمت سوم

جلد ششم

آقا خرگوشه آرام نمی گرفت و به تلاش پی گیر خود ادامه می داد و از جویدن طناب خسته نمی شد. در این شرایط ، بدبیاری دیگری هم رسید. طوطی ها جیغ کشان از بالای درخت به پرواز در آمدند و سنجاب از لابلای شاخه ها با شتاب خودش را به لانه رساند و پنهان شد! 

عقابی بالای درخت چرخ می زد و پایین آمد... تا روی شاخه ای از درخت بزرگ نشست و ضمن جابجا کردن خود ، به آقا خرگوشه زل زد. شاید فکر می کرد چگونه می تواند به این خوراکی لذیذ دست پیدا کند. 

عقاب عاشق گوشت خرگوش است.

اما آقا خرگوشه با دیدن عقاب وحشت زده و عصبی طنابها را می جَوید. 

عقاب حرکت کرد و با چنگالهای قوی خود به طنابهای کیسه توری چسبید و سعی کرد با منقارش ضربه ای به خرگوش بزند، اما پریدن سنگین او روی کیسه ی توری آن را به حرکت و چرخش در آورده بود، به طوری که  عقاب مجبور شد دوباره به روی شاخه برگردد و به تماشا بنشیند که چه باید کرد!؟

آقا سنجاب سر از لانه در آورد و یکی دو شاخه پایین تر آمد تا سری به آقا خرگوشِ گرفتار بزند ولی وقتی چشمش به عقاب افتاد، دوباره به لانه اش گریخت!

طوطی ها صدایشان از لابلای شاخه های درختِ بزرگِ دیگری آمد:«شکارچی ها آمدند!شکارچی ها آمدند!» و شکارچی ها رسیدند

مرد شکارچی که متوجه حرف زدن طوطی ها شده بود ، به تماشای آنها ایستاد. منقاری قرمز و بزرگ، رنگ پرها به طور کلی سبز با رگه هایی قرمز که این قرمزی در قسمت زیر گلو و سینه بیشتر می شد و زیبایی خاصی به این پرنده ها می بخشید!

مرد شکارچی به دوستش که او هم محو زیبایی  طوطی ها شده بود گفت:« این کمتر از گنج نیست! باغ وحشها، نمایشگاه ها و افراد ثروتمند حاضرند بابت سخنگویی این طوطیها سرمایه گذاری کنند!»

در همین موقع چشمش به کیسه توری افتاد که خرگوش در آن گرفتار بود.

 آهسته به دوستش گفت:«عجله کنید! هر چه سریعتر قفس را از داخل ماشین بیاورید! عجله کنید!»

عقاب دوباره به کیسه توری چسبید و سعی می کرد خرگوش را نوک بزند، اما سوراخی های توری کوچک بود و این کار به سختی انجام می شد، زیرا هم خرگوش زیاد دست و پا می زد و هم حرکت چرخشی کیسه توری تسلط کامل عقاب را می گرفت.

عقاب وقتی دید مردی به طرف او می آید ناچار به پرواز شد و روی شاخه های  بالاتری از درخت، نشست.

مرد شکارچی از درخت بالا رفت تا طناب و دستگاه را باز کند و کیسه توری را پایین بیاورد که صدای طوطی ها گوشش را نوازش داد، طوطی ها می گفتند:«شکارچی ها آمدند!شکارچی ها آمدند!» مرد دوم باز گشته بود تا سوئیچ ماشین را بگیرد و گفت:« سنجاب را دیدم بالای همین درخت لانه دارد.» مرد شکارچی که حواسش به طوطی ها بود گفت:« این طوطی ها تعلیم ببینند چه می شوند!؟ و اضافه کرد:«که گفتی سنجاب بالای همین درخت است!؟ تا شما قفس را بیاورید، من سری به بالای درخت می زنم، خرگوش که در چنگ ما است! اگر بتوانم لانه سنجاب یا آشیانه طوطی ها را پیدا کنم، دست خالی بر نمی گردم امروز روز من است ! شکار گنج»....