داستانی بلند برای نوجوانان(17)
سیدرضا میرموسوی
شماره 177 از مجموعه داستانک در عصر ما
خوره!
...و سرانجام کارگر کوتوله کار خودش را کرد و ناگهان ما از چشم مهندس و معمار و کارگر افتادیم! و من مرتب زمزمه می کردم:« که چرا!؟ چرا!؟ ما که هر روز کارمون مطلوب تر و کارایی مون بیشتر می شد!؟ تازه جا افتاده بودیم و شرایطمون خوب شده بود!
یعنی چی!؟ چرا!؟»
و ایلیار جواب می داد:«نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است
رضا! این جور آدمای خودبین و خودخواه ممکنه تو هر محیط کاری پیداشون بشه! میخوان خودشونو نشون بدن و چون باری ندارن به این روش متوسل میشن و این خودبینی و خودخواهی آخرش خوره میشه و خودشونو میخوره...»
ایلیار نگاهش که به چهره گرفته و محزون من افتاد، دستش را کنار گوشش گرفت و خیلی جدی زیر آواز زد:«غمناک نباید بود .... از طعن حسود ای دل شاید که چو وابینی... خیر تو در آن باشد»(1)
خواهش کردم تکرار کند و سپس گفت:«رضا طوری شده!؟» گفتم:«نه! هم صدات به دل میشینه و هم مفهوم شعر در شرایط ما بجاست!
می تونم بپرسم چطوری با شعر و آواز آشنا شدی!؟»
ایلیار:«پدر خدا بیامرزم در تمام طول عمر تا فراغتی می یافت اشعار شاعران را قرائت می کرد و گاهی ابیات را با صدای بلند و آهنگین می خواند به خصوص مثنوی!
و من از مدرسه به خاطر تشویق معلم و دوستان مدتی پی آواز را گرفتم ! و نُه کلاس درس خوندم!»
و پرسید:«باز که ماتم گرفتی!؟ یادت باشه رضا! غم و غصه و عصبانیت هیچ دردی رو دوا نمی کنه! تنها راه، چاره جوییه!»
گفتم:« حالا چاره چیه!؟»
ایلیار جواب داد:« ما همین کارو تلاش رو می تونیم تو تبریز انجام بدیم با پشتوانه بهتر و پیشرفت بیشتر!» پرسیدم:«چطوری!؟»
ایلیار:« من عمویی دارم که معماره و برای شرکت های ساختمونی با اعتبار...
همه جا هم نفوذ داره...
ببینه که ما کارگرای مسئول و زحمت کشی هستیم رهامون نمی کنه...»
پرسیدم:«پس چرا آواره تهرون شدی؟» و چشمهای ایلیار در اشک نشست...
1-حافظ