گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 108

شماره 356 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت بیست و یکم

دام سخن

بازاریان به جلوداری حاج جعفر اجازه ورود می خواستند و خانم به طرف اتاق پذیرایی دوید و همسرش را خبر کرد. حاج ناصر با عذرخواهی از مهندس به استقبال مهمانان جدید رفت  و با خوش آمد گویی آنان را به داخل خانه  و اتاق پذیرایی هدایت کرد. حاج ناصر با دیدن بازاریان احساس می کرد از تنهایی درآمده و روحیه ای بالنده به خود گرفت. بازاریان وارد اتاق پذیرایی شدند و با صلوات فرستادن به سلامتی حاج ناصر بر اهل مجلس تاثیر گذاشتند.  مهندس و خانمها  برای لحظاتی مات و متحیر به مهمانان جدید می نگریستند و مهندس با دیدن طبق های شیرینی و قند  بوی رقیب را احساس می کرد...

حاج ناصر که روحیه جدید گرفته بود مهمانان را به یکدیگر معرفی کرد و گفت که همه با نیت خیر به حاج آقا افتخار داده اند فقط از حضور این جمعیت امشب خود و خانمش غافلگیر شده اند . آن طور که شاید و باید  بر پذیرایی تسلط  کافی ندارند!

مهندس با این شرایط، خود را نباخت و سعی کرد بر مجلس فائق آید. به همین منظور رشته سخن رابه دست گرفت و گفت روی پروژه های ساختمانی کار می کند و تصمیم دارد همین امشب دختر خانم حاج ناصر را صاحب خانه کند!

حاج جعفر:«حاج ناصر! چه مهمان پر برکتی داری!؟» اولی:« از همین ابتدا  دختر خانم شما میشه صاحب ملک!» 

دومی:« آره بابا! وقتی مهمان، مهندس باشه توی کار و ساخت و سازه و دستش برای این گونه هدیه ها بازه... آره بابا!»

سومی:«از جناب مهندس این انتظار می ره»

چهارمی:« همه مهندسها این طوری دست و دلباز نیستن!»

مهندس که تاکنون با جماعت بازاریان این گونه رو برو نشده بود فکر کرد که چگونه دام سخنی برای آنان پهن کند، لذا لحن کلامش را  تغییر داد و در حقیقت از بازاریان دعوت کرد تا با شرکت و سرمایه گذاری در ساخت مسکن به سودهای کلان دسترسی داشته باشند!

حاج جعفر:«جناب مهندس! من  چند بار وسوسه شدم با یکی از شرکتهای ساختمونی همکاری کنم!»

اولی:«ول کن حاجی از حاج اکبر عبرت بگیر، می خواسته کیسه سیمان بلند کنه که کمرش آسیب دیده و تو خونه افتاده... حاج اکبر قالی فروش»

دومی:« آره بابا! کار هر بز نیس خرمن کوفتن/ گاو نر می خواهد و مرد کهن؛ آره جانم، آره بابا!»

سومی:« حاج اکبر سه ماهه که تو خونه درازه»

چهارمی:« سرمایه تو ساختمون زود میره، انتظار برگشتنش ریشو سفید می کنه!»

خواهران مهندس که از جای خود میان جمع مردان راحت نبودند و همکلامی نداشتند به پیشنهاد خانم حاج ناصر به اتاق خانم ها دعوت شدند که بساط ساز و طرب جور شده بود و آنجا با خانم های محترمی که بسیار صمیمی بودند ، آشنا شدند. این خانم ها دو خواهر را در آغوش گرفتند و کنار خود نشاندند تا با هم گپ و گفتگو کنند...

 اما مهندس در جمع بازاریان همچنان از تبلیغات خود درباره ساختمان سازی می گفت که کافیه روی دو تا پروژه ی آپارتمانی سرمایه گذاری کنین درسته که زمان می بره ولی سرمایه گذار تا آخر عمر راحته، در رفاهه...»

اولی:«البته اگر عمر و سلامتی مونده باشه!؟

دومی:آره بابا! دل شیر می خواد و صبر یعقوب و ایوب، اگر نشی معیوب! آره بابا!»




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 107

شماره 355 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت بیستم

هدیه ای برای عروس

و حالا تصمیم گرفته با عروس کردن دخترش قال و مقال تموم بشه و به آرامش برسه... ما هم با دوستان بازاری قصد کردیم بریم خونه ی حاج ناصر و موضوعو رک و راس بهش بگیم، یعنی بریم خواستگاری، هر چه باداباد...خود سید رو هم می بریم...»

ننه اسمال:«چاره نیس ولی بهتر اینه که  قبل از رفتن خبر بدین تا خانواده غافلگیر نشن! گله ای نباشه!» حاج جعفر:« مادر! همین حالا برو خونه ی ما که نزدیکه خونه حاج ناصره و از خانم من  بخواه که  خانم حاج ناصر رو دعوت کنه که کاری فوری پیش اومده و این خانم تمومی ماجرای  جناب مهندس خلق الساعه را  می گوید که به کجای کار رسیدن... خواستگاری انجام شده یا نه؟  جواب دادن یا نه؟ شما راه بیفت من به خانمم زنگ می زنم و خبر میدم...» و ننه اسمال به سرعت روانه خانه ی حاج جعفر شد. و حاج جعفر زیر لب زمزمه کرد:« اینم یک مشکل دیگه...»

***

شب جمعه ، وعده گرفته ی جناب  مهندس خیلی زود فرا رسید و هنوز اوایل شب بود که ماشین مهندس جلوی خانه ی حاج ناصر توقف کرد و نیز ماشین دیگری که همراهان مهندس بودن، شامل  دو خانم و یک آقا که برادر و خواهرهای او معرفی شدند.

حاج ناصر و خانمش به نوعی غافلگیر شده بودند، زیرا باورشان نشده بود که مهندس در تصمیمش اینقدر جدی باشد و به گونه ای انفعالی مهندس و همراهانش را پذیرفتند.

مهندس با سبدی از گلهای رنگارنگ زیبا وارد خانه شد و خانم ها دیس های تزئین شده شیرینی را در دست داشتند و نگاهشون در جستجوی خوش آمد گویی دختر خانم، اطراف را می پاییدند ولی کمتر به نتیجه مطلوب می رسیدند و چون  از حاج  خانم جویای حال دختر شدند، خانم گفت:« توی اداره جلسه دارند.» خانم  حاج آقا ضمن پذیرایی از مهمانان اولین اقدامی که از خود نشان داد، پیامکی برای ننه اسمال بدین مضمون فرستاد:«مادر اسمال آقا! سلام! اگر  آب دستتون هست زمین بگذارید و به خانه ما بیایید مهندس مهمان ما است و به حاج جعفر خبر دهید!» اقدام دیگر  خانم حاج آقا این بود که از خانمهای همسایه ی دیوار به دیوار تقاضای کمک کرد. مهندس هنوز توی میان تعارفات بود و می گفت:« به خاطر قولی که هفته پیش داده مجبور شده بعضی از کارهای ساختمانی اش را ناتموم رها کنه که تهعدش ضروری بوده زیرا وقتی دل گرفتار میشه دستم به کار نمیره و نیز دست خالی نیومده که به همراه خود خبرهای خوبی  برای حاج آقا، به خصوص دختر خانم داره که باید همین امشب اعلام کنه» حاج ناصرر همچون هفته گذشته محو خوش گفتاری مهندس بود اکنون بی صبرانه انتظار می کشید تا خبر خوب مهندس را بشنود. به همین منظور گفت:« جناب مهندس در شرایط کنونی خانما گرفتارن و میدونین که گرفتاری های خاص خودشونو دارن، پس جمع ایشون  عجالتاً ممکن نمیشه، بفرمایین هر خبری همینجا گوش به گوششون می رسه!» خانم حاج ناصر فرز و چابک به اتاق پذیرایی رفت و آمد داشت و تلاشش این بود که نیازمندی ها را آبرومندانه تامین کند. از طرف دیگر خانمهای همسایه را که به کمک آمده بودند مدیریت می کرد. مهندس سخن حاج آقا را پذیرفت و گفت:« پس لطف کنین و به گوش عزیزان برسونین که بنده در شهر شما به کار ساختن ساختمانی چهار طبقه مشغول می باشم که در شرف اتمامه...

 و می خوام یکی از واحدهای طبقه ی اول رو به نام آنیمای خودم ثبت کنم، به شناسنامه نیازه که به اداره ثبت ببرم و این تعهد رو همین امشب امضا می کنم.» خواهران مهندس از حاج خانم خواهش کردن تا لحظاتی کنار آنها بماند تا بیشتر گپ بزنند در این هنگام ابتدا صدای توقف و بوق بوق ماشین هایی شنیده شد و پس از لحظاتی زنگ خانه به صدا درآمد....

 خانم حاج ناصر مضطرب و مشوش به سوی در دوید... جمعی از بازاریان بودند، طبق هایی از قند و شیرینی که زرورق آن را پوشیده بود زیبا تر جلوه می کرد و نیز برخی سبدهایی از گل را روی دست گرفته بودند... خانم حاج ناصر خیلی از آنها را می شناخت که شوهرش بازاری بود.  از آن میان حاج جعفر که این ایام در  ارتباط تلفنی بودند...