گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(13)

وقتی مدیر بودم(13)

سیدرضا میرموسوی


مشکل ازدیاد دانش آموزان را داشتیم. کلاس ها شلوغ شده بود. استقبال از مدرسه ی ما سال به سال بیشتر می شد. بودجه ای به اندازه ی ساخت و ساز در کار نبود. مستاصل شده بودیم.

شب جشن ماهانه ی مدرسه رسید. دانش آموزان از چند روز قبل در جنب و جوش بودند و با علاقه ی فراوان و بدون احساس خستگی سالن را آماده می کردند. آنها از بنده طبق معمول دعوت کردند تا تمرین نمایش را ببینم. دانش آموزی ضعیف الجثه و کوچک اما خیلی با مزه در این نمایش بازی داشت که تماشاگر را از خنده روده بر می کرد. از بچه ها تشکر نمودم و به خاطر موضوع خوب نمایش که در رابطه با مشکلات خود آنها در خانه و مدرسه بود، به اندازه کافی تقدیر کردم. شب نمایش رسید. تماشاگران، اولیا و فرزندانشان بودند. بعداز مراسم مقدماتی اهدای جوائز و معرفی و تشویق دانش آموزان با استعداد، نمایش شروع شد. پدر و مادری ردیف جلو نشسته بودند و از بازی پسر کوچک چنان ریسه می رفتند که اشک از چشمانشان سرازیر می شد و مدام با دستمال پاک می کردند. جمعیت هم خرد و کلان می خندیدند و در پایان چنان کف می زدند که بچه های نمایش مجبور شدند به صحنه بیایند. پدری که همچنان اشک می ریخت درحالی که صورتش را دستمال می کشید با شتاب نزد من آمد و ضمن تشکر فراوان گفت:

«شنیده ام بچه ها و معلم ها از شلوغی کلاس ها رنج می برند. من با کمال میل و افتخار هزینه ی ساخت دو کلاس را به عهده می گیرم.»

وقتی مدیر بودم(12)

وقتی مدیر بودم(12)


نوشته:سیدرضا میرموسوی


انجمن اولیاء و مربیان با اکثریت قریب به اتفاق رای به اخراج دو دانش آموز داد. من به عنوان مدیر و یک معلم دیگر مخالف بودیم.

حقیقتش این دو دانش آموز با ایجاد ترس و نگرانی، از دانش آموزان مختصر پول و اشیاء قابل آنها را می گرفتند. این مسأله سبب شده بود، برخی پدر و مادر ها برای شکایت و اعتراض به مدرسه بیایند.


فردای آن روز، خودم این دو دانش آموز را توی سالن دیدم و به دفتر بردم. نسبت به بچه های دیگر قوی تر بودند و از این فیزیک بدنی خود سوءاستفاده می کردند. تعارف کردم بنشینند. یکی از آنها با چرخشی گستاخانه سوال کرد:«واسه چی ما احضار شدیم!؟»


حرکت گستاخانه اش را ندیده و سوالش را نشنیده گرفتم. صمیمانه مشکلات مدرسه و از تعداد زیاد دانش آموزان گفتم و از آنها خواستم در اداره ی مدرسه مشارکت داشته باشند. انضباط بچه ها را پیش کشیدم و به خصوص ناراحتی برخی دانش آموزان را مطرح کردم و گفتم انجمن اولیا چه تصمیمی گرفته اند. خیلی باهوش بودند. یکی سرش را پایین انداخت و دانش آموز گستاخ بلند شد که برود از او خواهش کردم که بنشیند. گفتم:« کجا!؟ در مدارس اطراف که جایی ندارین؟ چرا برای پدر و مادر زحمت و ناراحتی درست می کنین!؟ بفرمایین تشریف داشته باشین تا دوستانه صحبت کنیم!»


چشم هایش را به زمین دوخت و گفت:« کسی با من تا حالا اینطوری حرف نزده...» فهمیدم. صمیمی تر با آنها گفتگو کردم. تعهد نوشتند دیگر مرتکب حرکت ناشایستی نشوند.

نظم سالن را تا آخر سال به آنها سپردم. هفته ای گذشت، شنیدم پول و اشیاء بچه ها را پس داده اند.

وقتی مدیر بودم(11)

وقتی مدیر بودم(11)


نوشته: سیدرضا میرموسوی


مدتی میشد که خبر می رسید:«برخی بچه ها گستاخ و بی پروا شده اند، حرمت کلاس و مدرسه را نگه نمی دارند...» تا این که سر و صدای کلاسی بلند شد و ظاهرا در کلاس به شدت باز و بچه ای از کلاس پرت شده بود. صدای هو بچه ها سالن را بهم ریخته و معلم ها و دانش آموزان دیگر کلاس ها سرک می کشیدند. با صدای تحکم آمیزی همه را به کلاس هایشان سوق دادم و خود به کلاس مزبور رسیدم. معلم هاج و واج و رنگ پریده، دانش آموزی را به باد کتک گرفته بود و دانش آموزان کلاس، کیف و دفتر معلم را لگدکوب و با صدای بلند او را هو می کردند ابتدا معلم را گرفته از دانش آموز که حالت تدافعی داشت جدا کردم، به معاون سپردم تا او را به دفتر ببرد بچه های کلاس را دعوت به سکوت نمودم و با بچه ای که کتک خورده بود وارد کلاس شدم. اجازه دادم دانش آموزان هر چه در دل دارند بگویند. انتقاد و اعتراض کنند.

نتیجه این شد که معلم سخت گیری های زیادی دارد و تا کنون چند نفر را کتک زده است.( البته جسته و گریخته قبلا معاون گزارش داده بود)

چاره ای نبود ، از معلم تقاضا کردم به مدرسه ی دیگر منتقل شود و همین قدر که شکایتی از او نشده شکرگزار باشد.