گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره 40


رستوران شلوغ بود. ده کودک و نوجوان ژنده پوش، کنار میزی حیرت زده، به مردی شیک پوش زل زده بودند که می گفت:« همه مهمون منین! سفارش غذا بدین!» دقایقی بعد بچه ها با حرص و ولع غذا می خورند و مرد در کار تماشا بود! بشقاب ها به سرعت خالی شد!

مرد با لبخند پرسید:« مثه این که سیر نشدین!؟» دو سه نفری با شیطنت گفتند:« نه!» دوباره غذا آوردند. بچه ها شعف زده و با اشتها شروع به خوردن کردند! و مرد همچنان در کار تماشا بود! سپس بچه ها یکی یکی بلند شدند. یکی دسته گل هایش را بغل زد، دیگری جعبه آدامس هایش را و سومی سبد دستمال کاغذی هایش و ... گفتند:« تا شب نشده باید بفروشیم!» و خندان از رستوران خارج شدند. مرد با آرامش خاطر جعبه قرصی را توی دهان خالی کرد و آب معدنی را سر کشید که خانمی شتاب زده و خشمگین به طرف مرد آمد و داد زد:« تو اینجا چی کار داری!؟ مگه نشنیدی یه بار دیگه سکته کنی کارت تمومه!» مرد هنگام رفتن لبخندی روی لبهایش نشست، دید شاخه گلی روی میز مانده...

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره: 39



به طور تصادفی دوستم را دیدم و شوکه شدم! مگه میشه!!؟ یه ماه پیش ، نه، دقیقاٌ سی و سه روز پیش که دیدمش مثل همیشه شوخ و شنگ و بذله گو بود و به اصطلاح شیطون رو به خنده می انداخت. ولی اکنون یعنی پس از سی و سه روز! ریش و موهای سرش سفید شده، چهره چروکیده و درهم !!! انگاری سی و سه سال پیرتر شده!!! بی اختیار پرسیدم: « چیزی شده!؟ چرا!؟» نذاش حرفم تموم بشه و گفت:« کُلِ سرمایه و پس اندازم، به اضافه ی پولِ فروش طلاهای همسرم رو به سرمایه داری مثلا آبرومند و معتمد سپردم تا با سود اون روزگار بهتر سپری بشه! اما فعلاٌ سرمایه دار آبرومند! تو زندونه و سرمایه ما باد هوا!!!

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره: 38


عباس آقا موهای سرش در مغازه ی کوچکش «تعمیرات کفش» سفید شده، اما در خوش قولی و نظم اعتباری کسب کرده است. او هر شب جمعه رأس ساعت هفت مغازه کوچکش را تعطیل می کند در مسیر خانه سه بطری نوشابه می گیرد. در خانه همسرش با سبدی حاوی قابلمه غذا و ظروف مورد نیاز، منتظرش است. با هم به ایستگاه راه آهن می روند زیرا تنها پسرشان در لحظه ی خداحافظی گفته :« چشم بهم بزنین شب جمعه ای با همین قطار بر می گردم، انشاءالله!»

عباس آقا به اتفاق همسرش مسافران هر قطاری را که توقف می کند از نظر می گذرانند. شامشان را همان جا میل می کنند و غذای پسرشان را به نیازمندی می دهند و آخر شب به امید شب جمعه ای دیگر بر می گردند...


سوزِ دلِ یعقوب ِستم دیده ز من پرس       کاندوه دل سوختگان سوخته داند


                                                  «سعدی»