گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 160


آن سال برف سنگینی بر زمین نشست و به علت برودت هوا، ماندگار شد! کسی را یارای بیرون آمدن از خانه نبود! مگر به حکم ضرورت آنهم با سر و صورتی پوشیده در شال و کلاه، و به مصداق(...نگه جز پیش پا را دید نتواند...)(1)

کسی، کسی  را نمی دید یا نمی شناخت.

دو جوان کاسب کار بازاری از کسادی و تعطیلی طولانی به تنگ آمده با هر زحمتی که بود در سوز و سرمای برفی خود را به بازار یخ زده رساندند و اطلاعیه های واگذاری مغازه های خود را بر در و دیوار چسباندند و نیز از طریق پیامک تبلیغ کردند.

سید بازار(2) که آن دو جوان تازه کار را در صداقت و درستی شناخته بود و می دید که در انجمن بازاریان و کارهای انجمن کوشا هستند، پیامک داد:

«عزیزان! چه وقت واگذاری!؟ در این شرایط اضطراری شکارچیانی هستن که در انتظار شکار خسته و درمونده نشستن! چنانچه شما را مشکلی هس به انجمن مراجعه بفرمایین!»

در انجمن به مشکلات آنان رسیدگی شد. و سیدبازار که شنیده بود دو جوان تابستان را با دوستانِ اداره جاتی در تعطیلات و استراحت و تفریح همراه می شوند خواند:

ای دل تو ندانستی قدر گل و بستان را                 بیهوده چه می نالی سرمای زمستان را (3)

و اضافه کرد:

«ما بازاریان تابستون رو مثل مورچه، آذوقه و بودجه برای زمستون ذخیره می کنیم و بستان و گلستان رو می گذاریم به وقت فراغت، حال و قال و آسودگی خیال...»


1-اخوان ثالث

2-به داستانک های 24، 30، 33، 44، 50، 56، 66 و ... رجوع شود.

3-عماد خراسانی


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.