گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 92

شماره 340 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت پنجم

یک تابلو از لیلی و مجنون

چهارمی:«یک باور خیالی غلط که چشمشون رو در مورد خدمات سید به بازاریان کور کرده!»

و حاج جعفر به جمع دوستان پیوست و گفت:«حاج ناصر، محترمانه بازاریان رو از مغازه اش بیرون کرده و فقط عصبانی نشده...» دوستان سکوت کردند و غرق فکر و خیال که دیگر چه باید بکنند!؟ از طرفی ماجرای دو جوان دلداده... و طرف مقابل دارای باوری خیالی و غلط و تعصب آمیز! طرف سوم بیگناهی سید که بر همه یقین شده در کل ماجراهای گذشته نقش دشمنی نداشته ... حاج جعفر باز فکرش را به کار انداخت و گفت:« نگران نباشین! این بار توسط خانمها واردقضیه میشیم موضوع برای خانمها هیجان انگیزه... و ما از ننه اسمال(1) کمک می خواهیم به خصوص که سید برای دامادی پسرش زحمتهایی کشیده و ایشون از جون مایه می ذاره... اکنون کافیه ننه اسمال رو در جریان  این موضوع و مشکلات اون بذاریم اگر تاکنون وارد ماجرا نشده باشه!چطوره بچه ها!؟ یعنی کار رو باید به کار بلد سپرد.» و دوستان این طرح و نقشه را پسندیدند.

***

آن روز غروب حاج ناصر قصاب به اتفاق خانواده یعنی خانم و دختر خانم بلند بالایش از خرید بازار بر می گشتند. در دست هر یک از خانم ها بسته هایی دیده میشد. اما حاج ناصر دو کیسه نایلونی حاوی سیب و دیگر میوه ها را با خود داشت. بچه ها و جوانان محل گوشه و کنار مشغول بازی بودند. یا به گپ و گفتگو و طنز حال می کردند. خانه حاج ناصر روی سطح زمین برجسته ساخته شده بود، که از سمت راست با یک شیب ملایم به رودخانه محل مربوط میشد.

حاج ناصر دو کیسه نایلونی میوه ها را به دست راست گرفته و با دست چپ می خواست در حیاط را باز کند. کلید را که به قفل انداخت باز نشد و خوب نمی چرخید...ناچار برای اینکه بتواند در را جلو بکشد و کلید را بچرخاند، کیسه های میوه را به خانمها سپرد تا دو دستی مشکل قفل را حل کند که در این جابجایی کیسه حاوی سیب پاره شد و سیل آنها به طرف رودخانه سرازیر...

جوانان خوش ذوق که در اصل زاغ سیاه دختر حاج ناصر را چوب می زدند، با دیدن این صحنه هوار کنان خود را به مقابله با غلطیدن سیبها رساندند و جلوی ریزش آنها را به داخل رودخانه گرفتند... از میان این جوانان پسر سید بیشترین سیب را جمع کرده بود و دوستانش که از رابطه احساسی و عاطفی اش با دختر حاج ناصر اطلاع داشتند،  به سیبهای داخل دامن پیرهن پسر سید اضافه کردند. پسر سید با اعتماد به نفس و خندان و با احتیاط آنها را به کیسه نایلونی که حاج ناصر از مغازه محله به سرعت تهیه کرده بود می ریخت و حاج ناصر مرتب از او و همه کسانی که در این کار شرکت داشتند تشکر می کرد و درهمین حواس پرتی حاج ناصر پسر سید زیرکانه نگاهی به صورت گلگون دختر داشت که چشم میگون دختر بیتاب و بیقرار دیده میشد همچون آهویی که پی چیزی بگردد! و این آشفتگی ها درون پسر را فرو می ریخت و دست و پایش می لرزید ! که این لرزش در صدایش آشکار بود و حال پسر از چشم تیزبین خانم حاج آقا دور نماند و خیلی سریع متوجه شد که حال دخترش هم دست کمی از پسر ندارد که صورتش گل انداخته و لپهایش همچون دو سیب سرخ به جلوه در آمده بود! و برای اینکه حاج ناصر بویی نبرد بلند بلند از بچه ها تشکر می کرد.

***

حاج جعفر صبح که به قصد بازار از خانه اش خارج شد چشمش به ننه اسمال افتاد که به عجله به طرف خانه آنها می آمد. حاج جعفر صبر کرد تا ننه اسمال رسید و پس از سلام و حال و احوال پرسید:«چه خبر!؟ خیر باشه، خیلی عجله از خودتون نشون میدین! انشاءالله که خبر خوب به خانه ما ببرین! به ما هم بگین خوشحال میشیم و روزمون خوب میشه!»...


1-داستانک 113، 117،138، 140 و ..... و داستان 124 الی 331


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 89

شماره 337 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت دوم:

مجنون به هوای یار خود بود...

و هنوز که هنوزه پس  از سالها هیچ رابطه ای با هم که ندارن از یکدیگر گریزونن!

اولی:«قضیه داره پیچیده میشه!»

دومی:«آره بابا! یعنی نه بابا؛ دشمنی سالها پیش چه ربطی به این دو جوون داره آقا!؟آره بابا...!

سومی:«گرفتم، من یکی که چشمم آب نمی خوره...»

چهارمی:«نگفتم زبونت به خیر باز نمیشه!»

حاج جعفر:«جای این بحثا نیس، به سید فکر کنین و شرایطش... اوضاع و احوالش»

اولی:«من اغلب اوقات می بینمش؛ بنده خدا بد جوری حواسش نیس! قبلا حال همه رو می پرسید...»

دومی:«آره بابا! سیده و حلال مشکلات بازاریها، ثابت کرده تا حالا... آره بابا...!

سومی:«من که گفتم سید یه جایی کارش می لنگه، چون منگه!»

چهارمی:« ولی من همینجا اعلام می کنم آماده هر کاری در جهت کمک به سید هستم.»

حاج جعفر:« ابتدا باید به سید نزدیک بشیم و ببینیم خودش نظرش چیه!؟ اگر خودش موضوعو پیش کشید و کمک خواست می تونیم  با مشورت چاره جویی کنیم ولی تا سید اجازه نده، کنجکاوی ما فضولی محسوب میشه! راستی فردا شب جلسه انجمن بازاره سید رو اونجا می بینیم، چون جلسه بدون سید نه بار داره و نه یار...

***

چند روز بعد اول صبح دوستان بازاری به اتفاق حاج جعفر دور هم جمع شدند و از اینکه سید در جلسه ی انجمن شرکت نکرده،  بیشتر ابراز نگرانی کردند و اشتیاقشان را برای پی  بردن به مشکل سید به گونه ای بروز دادند. حاج جعفر گفت:« دوستان! راز این گونه مسائل عشقی و خاطر خواهی میون خونواده هاس، از رشته کلام خانما میشه به این اخبار دست پیدا کنیم و ننه اسمال(1) توی محله  از همه زودتر به این مسائل آشنا میشه و اولین کسی است که سر از این کارها در میاره و بعد پخش خبر میون خانما...

و پیشنهاد حاج جعفر نتیجه داد و شایعه ی خاطر خواهی پسر سید صحت داشت و نیز سرگردانی سید که هر چه تلاش کرده بود بلکه پسرش را منصرف کند بی نتیجه مانده ، حتی مادر و خواهر وعده و وعیدهایی داده بودند و زیبایی دختران همسایه ها را وصف کرده که هر یک پنجه ی آفتابند! یا دختران فامیل که از نظر سواد و کلاس هر یک توی زندگی از هر انگشتشان هنری می ریزد و می توانند دختران شایسته ای باشند اما این تیرها  به سنگ خورد و هیچ تاثیری روی پسر نگذاشت... و پسر محکم و با اراده و مصمم بر سر عهد و پیمان عاشقانه خود پابرجا بود.

دومی با شنیدن این سخنان به شعر خوانی افتاد.

دومی:« آره بابا! هر کس صفت جمال می گفت / مجنون سخن از خیال می گفت

هر کس به طرب به کار خود بود/ مجنون به هوای یار خود بود!»(2) آره بابا!

***

روزی دوستان بازاری به حاج جعفر خبر دادند که از صبح زود سید خودش مغازه را باز کرده و از شاگردش خبری نیست. حاج جعفر فوری مغازه اش را به کارگرش سپرد و طبق معمول سفارش های لازم را کرد و به نزد سید شتافت که وسایل مغازه را جابجا می کرد. حاج جعفر پس از عرض ادب و حال و احوال و دیدن گرفتگی چهره سید ، کمک کرد تا زودتر به کارهایش برسد. حاج جعفر ضمن کمک کردن لبخند زنان گفت:«سید! این روزا خبرای خوبی به گوشمون می رسه که خیر و مبارکه...


1-به داستانک های 113-117-138-140-159 و 272 مراجعه شود

2- امیرخسرو دهلوی


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 76


شماره 324 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت اول

گروهی از جوانان کاسب بازار در فرصت فراغتی داخل مغازه آقا سید جمع شدند و خواهش کردند تا سید مطابق قولی که داده ماجرای شب دامادی شاغلام را به طور مشروح نقل کند و مشتاقانه چشم به دهان سید بازار دوختند!

سید که خواهش و اشتیاق آنان مجذوبش کرده بود، مانند نقالی حرفه ای  بر صندلی نشست و گفت:«منم از خدامه! تا هر چه بیشتر  مردم اصل ماجرا و حقیقتو بدونن و اطرافیان از ظن و گمان خود و بر اساس نقل و قولها و شنیده ها قضاوت و داوری نکنن، به خصوص بعضی افراد شوخ طبع یک کلاغ، چل کلاغ می کنن و آب و روغنشو زیاد و به عمد بر نمکشم اضافه می کنن تا بیشتر تفریحی باشه و فضایی شاد بوجود بیارن و ندونسته تهمت و افتراهایی به ما می بندن تا بیشتر بخندن! و اما عرض بشه به حضور شما جوونا! شاغلام قلدر و یکه بزن محله ما ! پس از اون که  در یک کشمکش و زور آزمایی با بنده، بنده ی نصف خودش اتفاقی و از بدشانسی زمین خورد و من با دوچرخه ام روش افتادیم(1)! از اون روز به مدت یک ماه دست و کتفش بسته بود و غرور و تکبرش مثل  بادبادکی ترکید و در حقیقت شاخ قلدریش توی محله شکسته شد! از اون موقع آرام و سر به زیر به نظر می رسید! اما من  هر گاه که با او روبرو می شدم اگر چه جواب سلاممو به خوبی می داد ولی در عمق نگاش برقی از کینه و کدورت می دیدم که سعی می کرد اونو پنهون کنه و آشکار نشه! با این حال در هر تلاقی من با ایشون شک و گمانم در این مورد فزونی می یافت و مطمئن می شدم شاغلام دنبال فرصتی مناسب می گرده تا بار این کینه ی کهنه شده رو بر سرم خالی کنه...

این موضوع آزارم می داد و نمی تونستم با دوستان در میون بذارم چون می گفتن:«شاغلام خیلی وقته شاگرد یک نجار شده و توی کارگاه نجاری کار می کنه و به قدری به کارش عشق و علاقه نشون میده که به اندازه دو سه کارگر برای استادش زحمت می کشه.

الوارهای سنگین، کمدهای ساخته شده، درهای کهنه و نو رو یک تنه و به راحتی جابجا می کنه و در کار رنده و اره کشیِ تخته و کنده درخت خسته نمیشه! مهمتر اینکه  با هوش و حواس تموم کمک دست استادشه! باشه تا بزودی به یک نجار قابل و ماهر تبدیل بشه!» و جالبتر و لطیف تر این بود که می گفتن:«شاغلام این روزا نگاش به نگاه مهرآمیز نگاری گره خورده و گرفتار شده، نه کسی رو می بینه و نه کسی رو     می شناسه،  به جز نگار و کارش! گرفتار دنیای خاطرخواهی شده که این دنیا خواهی نخواهی اونو با خودش می کشه و می بره و ممکنه خیلی  زود یا همین روزا خبر ازدواجش پخش بشه!» و پخش شد...


1-به داستانک شماره 142 رجوع شود



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 63

شماره 311 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهلم: عروسی با شکوه

و سید بازار ادامه داد:«حاج آقا! خواهش می کنم آروم باشین! کمی حوصله کنین! ببینین عروس خانم خوشحال و راضیه! اگر توجه کنین مرتب داره از مردم محله که در جشن عروسی اش شرکت کردن تشکر می کنه! چه عروس وظیفه شناسی! خداحفظش کنه و عروسی اش مبارک باشه» حاج آقا زمزمه کرد:«با اجازه کی! چطوری!؟ کِی!؟ کجا!؟ چجوری!؟»

سید:«هنوز فرصت هست، بدون اجازه پدر این عروسی زیبا و خاطره انگیز که رسمیت پیدا نمی کنه، ما مدتی پیش تو خونه خودتون شیرینی نومزدی این دو جوون رو خورده بودیم(1)، یعنی حاجی امشب حق به حق دار رسیده و کار خلافی صورت نگرفته باید خیالتون راحت باشه!»

بلافاصله بانوی محترم دنباله سخن را گرفت:«حاج آقا! دزد عروس رو که دیدین! پیش چشم شما و این جمعیت لو رفت، نه راه فرار داشت و نه راه انکار و نه جرات اعتراف و اقرار...

حاج آقا ثروت بی حد و شمار لیاقت می خواد و شایستگی و وجاهت و وقار...

وگرنه این میشه که دیدیم سوءاستفاده از این بار!

مردک بی عار از درموندگی ممکن بود جونش در بیاد، خوشبختانه بدون هیچ مورد ناگواری این جناب پولدار نابکار به خونواده اش سپرده شد ماجرایی بود که در این سیر و گشت، هر چه بود، شکر خدا به خیر گذشت!»

حاجی آجیلی کنار سید قرار گرفت و پرسید:«سید! این بانوی محترم کیه!؟ یکی دوبار به خونه ی ما اومده ، کلامش عجیب تاثیرگذاره... منو به ایام جوونی می بره! » سید:«به زبون خودش میشه یک معلم مهربون معروف به امینه ادیب! مرهم محنت دیگرون!» بانوی محترم همه اطرافیان را خطاب قرار داد:«تو رو خدا ! نگاه کنین! در سرتاسر کوچه عطر عروس و داماد بر تمامی وجود این جمعیت نشسته، تصویر عروس و داماد در چشمان مردم نقش بسته! چهره ها سرشار از شادی، خنده بر لبها و مردم خشنود و راضی! سرتاسر کوچه تابلویی زنده می سازه که به زیبایی در سر طاق خاطرات این مردم به یادگار و به روشنی ثبت میشه، یک عروسی باشکوه! حالا میخام از مهمونا تقاضا کنم، خواهش کنم لحظاتی با هم خانم حاج آقا و مادر اسمال آقا رو تماشا کنیم! ببینین با چه شور و هیجانی همسایه ها یا هر کسی رو که در این جشن با شکوه شرکت کرده برای صرف شام به خونه های خود فرا می خونن! و در این کار چنان جدی و کوشا هستن که اگر کسی از قلم بیفتد گویی کم آوردن و ضرر می کنن! و این مادران مسئول دلسوز و با محبت رو باید به«آفتاب دعوت کرد، یا به مهمانی گنجشکها برد»(2)


1- اشاره به داستانک 154

2-استفاده از شعر فروغ


داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 62

شماره 310 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و نهم: ازدحام نشاط انگیز

خانم حاجی آجیلی بود و به محض رسیدن، صندوقچه را تقدیم خانم حاج آقا زرپور کرد و با صدای بلند قسم خورد که از جواهری تا کنون باز نشده و قفل طلایی اش هم شکسته نشده...

بنز ابتدا آهسته از میان جمعیت گذشت و سپس سرعت گرفت و دور شد...

صدای بلندگو موسیقیِ مبارک باد را پخش می کرد.

هلهله، سوت و دست زدنِ مردم و کِل کشیدن خانم ها انفجاری در کوچه بوجود آورد چرا که چشمشان به عروس و داماد افتاده بود! که میانِ جمعیت از آنها تشکر می کردند و توی کوچه دور می زدند...

ننه اسمال به دنبال آنها اسفند دود می کرد. و جمشید به اتفاق دوستانش در اطراف عروس و داماد گام بر می داشتند و در همراهی با مردم در این شور و نشاط، بیشترین هیجان و شعف را  داشتند و بر خود می بالیدند که نقش موثری در این مراسم بر عهده گرفته بودند و هم اکنون نیز در حقیقت برای ادامه این راه به نوعی مسئولیت ساقدوشی را بر دوش احساس می کردند که باید هشیار باشند تا اتفاقی غیر منتظره نیفتد.

جمشید نیز خود گاهی، به عروس و داماد نزدیک می شد و نقل و اسکناس های کم بها بر سر آنها می ریخت که میان کودکان و نوجوانان ولوله ای ایجاد می کرد و آنها تلاش داشتند از لابلای جمعیت، خندان و شاد پول بیشتری جمع کنند.

خدمتکاران مادر عروس به سفارش ایشان دیس ها و طبق های شیرینی را مرتب به میان مردمِ کوچه می آوردند و به یکایک آنها تعارف می کردند که به سرعت خالی می شد!

دهانی نبود که شیرین نشده باشد و لبانی دیده نمی شد که به خنده باز نگردد که سرتاسر کوچه نمایشی حقیقی از خنده و شادی بود که گویی در و دیوار هم در این هیجان نشاط انگیز شریک بودند و شاهد شور و عشق نشاط و روشنی...

و حاجی آجیلی تازه به خود آمد! او با دیدن خانواده حاجی زرپور دچار بهت و حیرت شده بود.

با دیدن عروس و داماد یعنی شیرین و اسمال میان جمعیت هلهله گر فریاد کشید:«آی ایهاالناس! آی ایهاالناس! عروسو دزدیدن!» و عصبانی گوشی اش را در آورد و غرید:«مملکت قانون داره، حساب کتاب داره، باید به پلیس اطلاع بدم! عروسو تو روز روشن دزدیدن! مگر شهر هرته!؟ مگر هر کی هر کی شده!؟»

که یکی از دوستان بازاری گوشی اش را قاپید و خنده کنان گفت:«حاج آقا! چرا!؟ عروس خانم که پیش چشم ما و میان مردمه!؟ کجا دزدیدنش!؟ نگاه کن!

این جمعیت به خاطر این جشن عروسی چه با شور و حالن!؟ میشه به این مردم محله و آشنا ضدحال زد!؟ گیرم پلیس بیاد با دیدن این شرایط خوب دچار مشکل نمیشه!؟»...