گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 71

شماره 319 از مجموعه داستانک در عصر ما

و بچه ها دست زدند و هورا کشیدند...

(داستان کوتاه در دو قسمت)

قسمت اول

سه قلوها بزرگ شدند(1) و با دو خواهر کمی بزرگتر از خود، خانه ی حاج جعفر بازاری را به خانه ای شلوغ و پر سر و صدا تبدیل کردند!

نزدیکان حاج جعفر طنزوار او را حاجی عیال وار صدا می زدند!

سه پسر نوجوان و پر انرژی به قدری جست و خیز و سر و صدا داشتند که همسایه ها هم  از این مزاحمتها بی بهره نبودند! مادرشان حاج خانم مرتب داد می زد و آنها را تهدید می کرد که :

«صبر کنین! حاجی بیاد می دونم چی بهش بگم!»

دو خواهر زیرکانه به سر و صدای برادرانشان دامن می زدند و هنگامی که آنان دست گل به آب می دادند و خسارتی وارد می کردند، داد مادرشان به هوا می رفت و جارو بدست دنبال پسرها می کرد، دو دختر به گوشه ای خزیده و آرام آرام می خندیدند...

بیچاره حاج خانم وقتی می توانست با خیال راحت به کارهایش رسیدگی کند که بچه ها خواب باشند!

***

آن شب یکی از شبهای بلند زمستان بود و پنج نوجوان هر چه برنامه های کامپیوتر و تلویزیون و خبرهای موبایل را زیر و رو کردند، سرگرمی مناسبی نیافتند و سرانجام حوصله شان سر رفت و با همفکری به نتیجه ای رسیدند و دور پدر و مادر جمع شدند که مشغول تماشای سریالی تکراری بودند! یکی از دخترها گفت:«بابا! ما حوصلمون سر اومده، بهتر نیس بریم بیرون!؟» بچه ها دست زدند و هورا کشیدند... حاج جعفر گفت:«کجا؟ توی این هوای برفی و یخی زمستون!؟» بچه ها یک صدا گفتند:«سینما! سالنی گرم همراه با فیلمی جذاب!»حاج جعفر نگاهی پرسشگرانه به فرزندانش کرد و گفت:«ما با هم چند بار به سینما رفتیم و شما خوشتون نیومد که هیچی! کلی نق زدین! و خوب فهمیدین که فیلم جز سر و صدای کذایی حاصلی نداشته و آخر سر همه مون با اعصاب خسته و گاهی با سردرد اومدیم بیرون!»

یکی دیگر از دخترها گفت:«بابا راس میگه! سینما حال نمیده!»

 پسرها تایید کردند و یکی از آنان گفت:«چطوره بریم خونه عموجون!» بچه ها دست زدند و هورا کشیدند... اما حاج جعفر اخمهایش تو هم رفت و با ناراحتی گفت:« یعنی یادتون رفته!؟ کی خونه عمو رفتیم که گفتگوی منو  ایشون به بحث و جدل تبدیل نشده باشه!؟ باید تو سر و کله ی هم بزنیم و رسوایی بشه!؟همینو می خواین!؟ شماها که خودتون همیشه ترسون و لرزون از خونه عمو میاین بیرون!؟» دختری گفت:«بابا راس میگه! من یکی از دعوا خیلی می ترسم! مامانم می ترسه و می لرزه...پیشنهاد می کنم بریم خونه دایی اینا...»

و باز بچه ها دست زدند و هورا کشیدند... ولی زود متوجه شدند ابروهای پدر گره خورد و درهم شد! حاج جعفر با لبخند تلخی گفت:«می خواین برین ساز زدن دایی رو یادبگیرین!؟ که همسایه ها بگن بچه های حاج جعفر میرن کلاس موسیقی! می خوان مطرب بشن!»...


1- به داستانک  شماره 80 رجوع شود



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 70

شماره 318 از مجموعه داستانک در عصر ما

کلاه گشاد(داستان کوتاه در دو قسمت)

قسمت دوم

سومی:«آخرین قراردادم با حاج جعفر بود. رفته بودم عیادتش که خودش پیشنهاد فروش کالاهای انباریشو کرد. منم همونجا قرارداد بستم و چک کشیدم. قانونی، شرعی و عرفی!»

چهارمی:«حاج جعفر یک ماهه مریضه و پس از معالجه دوران نقاهت رو می گذرونه، شاید با همون قیمتهای یک ماه پیش قرارداد بستی!؟

اولی:«معلومه! حاج جعفر بنده خدا با روحیه مریضی و بی خبری از بازار اجناسشو فروخته!»

دومی:«آره بابا! بنده خدا ، از قیمت روزافزون کالاها خبری نداشته که نداشته! آره بابا!»

سومی:«ولی خودش پیشنهاد داد و کلی از من تشکر کرد! انگاری می خواست از شر اجناسش خلاص شه!»

چهارمی:«دِ! مشکل همینجاست دیگه! دوست عزیز! این معامله از نظر بازاریان نوعی زرنگی خریدار و فرصت طلبی او  محسوب میشه و صریح تر ، با عرض شرمندگی، نوعی کلاه برداریه!»

اولی:«بیچاره حاج جعفر! مریض و مغفول و مغبون!»

دومی:« آره بابا! خوب که بشه پاشو بذاره بازار، متوجه میشه چه کلاه گشادی سرش رفته، آره بابا!»

سومی:«قصدم کلاه برداری نبوده، رفتم عیادت! اینکه کار خیره»

چهارمی:«اینکه به تنهایی رفتی مساله داره! ما هم رفتیم، اما با گروه!»

اولی:«یک جورایی قضیه بو داره... مشام رو آزار میده!»

دومی:«آره بابا!بوی شک و گمان و سوءظن داره...بدتر، کینه و نفرت به بار میاره...آره بابا!»

سومی(ماتم گرفته):« میگین چی کار کنم!؟ چاره چیه؟ من میخوام توی بازار کار کنم، آبرویم در خطره...»

چهارمی:«یک تاجر پیشه، تن به ورشکستگی میده اما اجازه نمیده آبروش بره، آبرو و اعتبار، سرمایه اصلیه یک تاجر یا یک بازاریه، بسا تاجرانی ورشکسته که با همین سرمایه دوباره خودشونو نشون دادن! و اما چاره چیه!؟ شما اگر به واقع معذب هستی و خواب و آرامش نداری! دوستانه و برادرانه میگم بلند شو و مغازه رو ببند تا بگم چی کار باید کرد!

اولی و دومی در بستن مغازه کمک کردند و هر چهار نفر باز به عیادت حاج جعفر رفتند و پس از حال و احوال و تعارفات، موضوع اشتباه در قرارداد قبلی را پیش کشیدند و آن را فسخ و دوباره قراردادی جدید با نرخ روز کالاها بستند با امضای شاهدان بازاری...

سومی نفس راحتی کشید و گویی از حصاری تنگ که آرامشش را می گرفت بیرون آمد ! و برق شادی در چهره کم حال حاج جعفر درخشید!

پایان





داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 69

شماره 317 از مجموعه داستانک در عصر ما

کلاه گشاد(داستان کوتاه در دو قسمت)

قسمت اول

کسبه بازار تا چشمشان (به او) می افتاد یا روی خود را بر می گرداندند و به کاری خود را مشغول می کردند یا جواب سلامش را خیلی سرد و با اکراه می دادند! یا گاهی سلامش را نشنیده می گرفتند! این گونه برخوردها حالش را می گرفت و نمی توانست روی حساب و کتابش تمرکز داشته باشد. احساس سردرگمی و کلافگی می کرد، زیرا  هرگاه فرصتی و خلوتی می یافت و در خود فرو می رفت و غرق فکر و خیال می شد و  در کار و رفتار گذشته اش کنکاش می کرد، به جایی نمی رسید و نتیجه می گرفت:«نه! کار خلافی مرتکب نشده!» و باز از خود می پرسید:«پس این حکایت نگاه های مرموز و مشکوک بازاریان چیه!؟» و پاسخی نمی یافت و خاطرش همچنان آزرده بود و آرامش نداشت ، رنج روحی عذابش می داد تا جایی که خواب راحت را هم از او گرفته بود! و جرات نمی کرد از کسی علت را جویا شود.به یاد دوستان افتاد و برای حل این معما و رهایی از رنج خاطر، آنها را به مناسبتی به مغازه اش دعوت کرد تا مشاوره بگیرد. عجیب اینکه دوستانش هم در بدو ورود به مغازه آن گرمی و صمیمیت قبلی را از خود نشان نمی دادند! با این وجود تا می توانست از آنان پذیرایی کرد و کنارشان نشست و کم کم صحبت را به درددل کشاند و اصل موضوع را بیان کرد و منتظر نظر آنان ماند. دوستان نگاهی به یکدیگر کردند و اولی لب به سخن گشود:

اولی:«متفکرانه گفت باید از حافظه ات کمک بگیری! به تازگی با کی نشستی؟ مشاجره ای نداشتی؟ معامله ای نکردی که دنباله داشته باشه!؟»

دومی:«آره بابا! کلی از مسائل و مصائب و مشکلاتمون از خیالات خودمون ناشی میشه! آره بابا!»

سومی:«والله من هر چی فکر می کنم کار خلافی انجام ندادم، شماها که  منو میشناسین، اهل مشاجره  هم نیستم، حساب و کتابم مو لاش نمیره... دقیقه دقیقه!»

چهارمی:«بازم خوب فکر کن! این رفتار کسبه بی سبب نیس. یه جای کار می لنگه!

اولی:«مشاجره که نداشتی! فکر کن آخرین قرارداد تجاریتو با کی بستی!؟»

دومی:«آره بابا! شما همیشه کارت تجارته! رد یابی و شناسایی برات که راحته...آره بابا!»



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 68

شماره 316 از مجموعه داستانک در عصر ما

چشم به راه

امشو  درِ بهشت خدا وایه پندری

ماه رَ عروس مِنَن، شوِ ارایه پندری(1)

عباس آقا(تعمیرکار کفش)(2) به اتفاق همسرش توی کوچه، جلوی درِ حیاطشان را تندِ تند آب پاشی جارو می کردند. عباس آقا به خواست حاج خانم بیت بالا را با لهجه مشهدی و آواز وار و با سوز و حال  زمزمه می کرد.

 مرد همسایه ای که تازه از در خانه اش بیرون آمده بود با دیدن آنها گفت:«خسته نباشید! چه خبره همسایه!؟ دیگه شبای جمعه به ایستگاه راه آهن نمیرین!؟» عباس آقا جواب داد:«ای داد از دست زمونه! سن و سال که بالا میره حوصله و توان کم میشه اما بر عکس امید و انتظار قوت می گیره... اینم می دونیم وقتی پسرمون از قطار پیاده بشه، فوری با وسیله ای خودشو به خونه می رسونه، ما همین جا چشم به راهشیم و آماده استقبال از او، همسایه ها هم که باشن دیگه دست مریزاد داره...»

عباس آقا با کمک همسرش زیر انداز بزرگ پلاستیکی را بر زمین پهن کردند و در گوشه گوشه آن گلدانهای  پر از گل شمعدانی گذاشتند. کنار دیوار را با قالیچه و پتوهای تا شده فرش و پشتیهایی به دیوار تکیه دادند و بساط سماور و چایی و قلیان را راه انداخته و خود نزدیک آنها نشستند دیسی پر از شیرینی و سبد میوه همراه با قاب عکس پسرشان وسط زیرانداز خودنمایی می کرد. همسایه هایی که آنها را خوب می شناختند، کم کم آمدند و به گپ و گفتگو مشغول شدند و این محفلی شد تا همسایه ها هفته ای یک بار جمع شوند و صیمیانه به یکدیگر نزدیک گردند.

میان گفتگوها، خانمی عباس آقا را خطاب قرار داد و گفت:«غلط نکنم شما و همسرتون امشب شور و حالِ خاصی دارین! خبری شده که ما نمی دونیم!؟» عباس آقا گفت:«لابد شنیدین یا دیدین امروز چند تا از جوونای همراه پسر ما ، برگشتن و این به ما قوت قلب داده تا مشتاق تر از همیشه چشم به راه باشیم!»پسر جوانی که مرتب به سیبی گاز می زد گفت:« ولی اونا رو افقی آوردن!» و لحظه ای سکوتی سنگین بر جمع سایه افکند! رنگ چهره عباس آقا تغییر کرد که می دید سیلاب اشک گونه های همسرش را می شست!

 حاج خانمی که به پشتی تکیه داده بود و قلیان می کشید چادرش را کمی روی صورتش جمع کرده و گفت:«اونا دینشونو ادا کردن و پیش خدا رزق و روزی دارن، (3) و پسر عباس آقا به طور یقین سالم و سرحال مشغول انجام وظیفه س» دیگران هم با تکان سر کلام حاج خانم را تایید کردند و پسر جوان را با چشم غره می نگریستند...

عباس آقا بیقرار و بی اختیار با صدای بلند آواز وار و با شور و حال خواند:

امشو  درِ بهشت خدا وایه پندری

ماه رَ عروس مِنَن، شوِ ارایه پندری


1-ملک الشعرا بهار

2-به داستانکهای 38، 70، 86، 99، 108 و ... رجوع شود

3-آیه 169 سوره آل عمران