گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(9)


داستانی بلند برای نوجوانان(9)

سیدرضا میرموسوی

شماره 169 از مجموعه داستانک در عصر ما

عربده کشی

...صبح زود بیقرار دیدن رضا بیدار شدم و به درمانگاه رفتم.

پرستار خندید و گفت:«باهمون سر و صورت باندپیچی فرار کرده...»

احساس خوشایندی داشتم، لابد حال عمومی او خوب بوده! اما شب، باز افکار مشوش کننده رضا رهایم نمی کرد!

بحث و گفتگوی همسایه ها در این مورد بر آن دامن می زد...

و می شنیدم که استاد صفر با کلماتی نامفهوم با کبوترانش راز و نیازی داشت و جوانی که در محله ما به بذله گویی و طنز شهرتی یافته بود صدایش را بلند کرد:« اوستا صفر! میگما!این بوی دل و جیگر و قلوه ای که اکبرآقا رامیندازه، گربه ها رو به اینجا می کشونه هااا!»

استاد صفر:« آره والله! تو بمیری دوبار بهش گفتم میگه شغلمه!»

و سر و صدای قابلمه اکبر جگرکی به گوش می رسید که به خانه نزدیک میشد!

استاد صفر:«اکبر آقا خسته نباشی! چه خبر!؟»

اکبرآقا:«دردسر!»

و قبل از این که حال و روز مشتریهایش را شرح بدهد استاد صفر ادامه داد:« میگم اکبرآقا چرا یک مغازه درست و حسابی نمی زنی که قال گربه ها کنده بشه یا کم بشه!

حیوونی ها از بوی دل و جیگر دهنشون آب میفته!»

اکبر آقا:«راس میگی اوستا صفر!خدا پدرتو بیامرزه! این عالیه! اما مساله مالیه!

یعنی جای پولاش خالیه...

و در ضمن، گربه ها از دیدن کفترهای چاق و چله بیشتر دهنشون آب میفته! میگی نه!

وقت پرواز کفترا، گربه ها رو تماشا کن چه با حسرت نگاشون می کنن! بیخودی که شبیخون نمی زنن!»

همسایه ها معلوم بود که بگوشند و می خندند...

و این بحث تا پاسی از شب ادامه داشت!

عجیب اینکه هیچ وقت با هم سرشاخ نمی شدند! پلکهایم  سنگین و آرام آرام خوابم برد که صدای عربده ای خواب از سرم پراند...:«آی...نامردی که روی بچه زنجیر می کشی بیا بیرون!

اگر مردی بیا بیرون! د بیا بیرون نامرد!»...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.