گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(34)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(34)

سیدرضا میرموسوی

شماره 194 از مجموعه داستانک در عصر ما


(شب چله 2 -خانواده من!)

...حاجی معمار:«این گفته ایشونم از بابت حق شناسیه» و رو کرد به بابا یاشار و گفت:«بابا! تو رو خدا! این همه ساکت نباش! همه منتظر شنیدن نظر شما هستن!

میگن چن سالی میشه که اوستا رضای ما رو می شناسی؟»

بابا یاشار:« دُرُس گفتن! من تو این مدت به جز خوبی و معرفت و محبت مورد دیگری ندیدم، دیگه چی می تونم بگم!؟»

حاجی معمار:«ایلیار! عموجون دیگه وقتشه با اون صدای گرم و قشنگت این شب چله را به یاد موندنی کنی!»

ایلیار دستش را کنار گوشش گرفت و به سبک آن هنرمند بزرگی که در شیراز افتخار آشنایی داشتیم آوازی زیبا و حتی بهتر از گذشته با مفهومی خاص خواند:

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی               به پیام آشنایی بنوازد آشنا را(1)

پس از تشویق مهمانان ایلیار گفت:« من و اوستا رضا سالهاست که با همیم و تا اینجا اومدیم. به واقع شاید از دو برادر بیشتر به یکدیگر توجه کردیم!»

خانم ایلیار گفت:« بنابراین من میشم زن داداش اوستا رضا!» خانم حاجی معمار گفت:« من که افتخار می کنم جای مادرش باشم!» و حاجی معمار:« من جای پدرش! و با این مسئولیت می خوام از حاجی خانزاده خواهش کنم که با کمک هم توی این آشی داره جا می افته، آب گرم بریزیم!»

 و کلاه مخملی یا خانزاده به سخن در آمد:« مثل اینکه همه موعظه ها به ما ختم میشه! ما که یادمون نمی آد آب سرد توی آش کسی ریخته باشیم(2)

ما گفتیم جوونای امروز بهتره پیش از ازدواج خوب تحقیق کنن! بد گفتیم!؟

 ما گفتیم، ازدواج امروز نباید فقط از روی احساس باشه! بد گفتیم!؟ ما گفتیم، پیش از هر گونه تصمیمی  کس و کار همو بشناسن! بد گفتیم!؟»

و خطاب به خانمش گفت:« هنوز که بقیه کاسه کوزه ها رو سر ما نشکستن پاشو بریم!»

حاجی معمار دستش را گرفت و گفت:« کجا!؟ به جون معمار اگر بگذارم بری!

ما پس از سالها با اون همه خاطرات خوب همو پیدا کردیم! مگه میشه بری!؟

اونم در همچنین شبی عزیز!»

و  رو کرد به خانم ایشان و گفت...


1-حافظ

2-ضرب المثل آذری(آب سرد توی آش کسی ریختن! به مفهوم خراب کردن کار)




داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(25)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(25)

سیدرضا میرموسوی

شماره 185 از مجموعه داستانک در عصر ما

آوار دل!

...شب بعد از دور دیدم برق مغازه بابایاشار روشن است. خوشحال شدم و رفتم که حالی از بابا بپرسم و از پشت شیشه سایه اش را تشخیص می دادم.

جلوی مغازه با صدای بلند خواندم:«یاشاسین بابا یاشارجان-یاشاسین آذربایجان!»

ناگهان چشمهایم گرد و مات ماند! یخ کردم و عرقی سرد بر پیشانی ام نشست...

دختر خانم بود!

مغازه را اداره می کرد!

ایشان حال مرا که دید با همان نگاه افسونی و لبخندی دلربا گفت:«بابا تو خونه استراحت می کنه! شما هم ما رو ببخشین که شب گذشته بهتون زحمت دادیم»

لحظاتی گرفتار آهنگ لطیف صدا و امواجی از شرم و حیا بودم و حواسی نداشتم که چی باید بگویم، و نفهمیدم چی می خواستم و چی خریدم!؟»

آن شب دچار آشفتگی شدیدی شدم! کشش سحر چشمهایش رهایم نمی کرد!

شاید از نگاهش آوایی می شنیدم که گوش نواز و دلنواز بود و مرا صدا می زد! گاه بیخواب شده، خیال می کردم این دختر را سالهاست می شناسم و یا من در جستجویش بودم و خود نمی دانستم! و گاه چنان پریشان می شدم که می نشستم و زار زار گریه می کردم! و باز از سر خستگی خودم را شماتت می کردم که نباید تسلیم احساس و هیجان شوم و عمل ناپسند و نسنجیده ای از من سر بزند مثل سالها پیش که از تیر چراغ برق(1) بالا رفتم تا مهارت شیطنت آمیزم را نشان بدهم و بی خردی خود را به رخ دیگران بکشم!

و به همین دلیل روزها بیش از پیش کار می کردم تا خوب خسته شوم  احساسات بر من غلبه نکند!

در همین روزها نامه ای از مهندس به دستم رسید با کلی عذرخواهی از اینکه موظف است خبر ناخوشایندی را اعلام کند.

تا بنده از آن بی اطلاع نباشم بدین مضمون:

«مجبور نیستی از این پس وجهی برای پدر ارسال کنی! ایشان به رحمت خدا رفت... خدایش بیامرزد!» عازم شهرستان شدم و آنجا شنیدم، پدر به دنبال یک نزاع لفظی بی ثمر روی مبلهای اسقاطی مغازه سکته کرده...


1-به شماره ی 6 و 7 مراجعه شود




داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(23)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(23)

سیدرضا میرموسوی

شماره 183 از مجموعه داستانک در عصر ما


سورپرایز!

...هر روز چشمهایم به دنیای روشن تری باز می شد و بی اختیار هر تابلو یا نوشته ای را می خواندم و نیز روزنامه و مجلات و ...

اما هیچ روزی از کار کردن در کنار ایلیار غافل نبودم و با زبان زد شدن ایشان به عنوان استاد بنای مسئول و خلاق همراه با حاجی معمار خوش نام، سبب شد ایلیار روزی با سرهنگ پادگان قرارداد ببندد، که طبق آن بنده پس از طی دوماه دوره تعلیماتی نظام وظیفه امور ساخت و ساز ساختمانی پادگان را تا پایان دوره خدمت به عهده بگیرم.

روزی سقف آسایشگاهی را می زدم که متوجه شدم افسری جوان بِرّ و بِرّ مرا تماشا می کند! دقت کردم، آشنا به نظر می رسید ، خشکم زد!!!

پسر آقای امیری بود!

یعنی چی!؟

او کجا اینجا کجا!؟

و صدایش را بلند کرد:

«سرکار اوستا! خسته نباشی!» تا از داربست پایین بیایم تمام خاطرات باغ خرابه، بچه محصل، این آقازاده آقای امیری، عروس خانم، آشپزباشی هیجان زده...(1)

مانند فیلمی پیش چشمهایم به نمایش در آمد و در باطن کمی آشفته و نگران بودم!

سلام نظامی دادم که سرباز بنا محسوب می شدم و جناب سروان با چهره ای باز مرا به آغوش کشید و خندان پرس و جوی حال مرا می کرد و به اتیکتم نگاهی انداخت و گفت:«از دیدن شما سرکار پایدار خیلی خیلی خوشحالم! ابتدا شک داشتم ولی خوشبختانه شکم به یقین تبدیل شد. چند وقت پیش در دفتر جناب سرهنگ بودم که با حاجی معمار و دوست شما اوستا ایلیار آشنا شدم که بسیار از نحوه ی کار و رفتار شما رضایت داشتن و از این بابت هم شادی خودمو نمی تونم پنهان کنم و این خبر برای من و خانواده ام یک سورپرایز هیجان انگیزه...»

از برخورد خوب او به یاد پدر بزرگوارش افتادم که همیشه شایسته احترام می دانستم و اینک پسر خلف او همان صفات را به ارث برده بود، لذا گفتم:«دیدن شما، پس از سالها برای منم یک سورپرایزه!»...


1-به شماره های 1-2-3 و4 مراجعه شود.


داستانی بلند برای نوجوانان(10)

داستانی بلند برای نوجوانان(10)

سیدرضا میرموسوی

شماره 170 از مجموعه داستانک در عصر ما

بابازنگوله

...و همهمه ی همسایه ها...

از لبه بام نگاه کردم، مردی چهارشانه با قدی بلند و موهایی ژولیده و خاکستری مایل به سفید، زیر نور چراغ برق کوچه سیگار دود می کرد و خط و نشان می کشید...

سیاهی زن و بچه ها دیده می شد که از در حیاطها سرک می کشیدند...

چند مرد بیرون آمدند و استاد صَفَر جلوتر از همه بود و می گفت:«من می شناسمش بابازنگوله ست! چن بارکفشاشو تعمیر کردم!» و صدایش را بلند کرد:«بابازنگوله! چه خبرته؟ خدا وکیلی خیلیا خوابن! ما رو هم کور خواب کردی!؟»

بابا زنگوله:«اوستا صفر!تو بمیری نه! این تن بمیره زدن بچمو ناکار کردن! دیشبی کلی مایه اومدم! مگه اون نامرد با من روبرو نشه! وگرنه حالیش می کنم که یک من ماست چقدر کره داره...!»

اوستا صفر:«تو نمیری بابا! من بمیرم اشتباه شده، اونم سر هیچ و پوچ!»

اکبر جگرکی:« من حقیقتو میگم والله بالله بچت از دیوار مردم رفته بالا...»

بابازنگوله:«اکبری! قربون اون جغور بغورت(1)! گیریم که بره بالا! مملکت قانون داره والله...

مامور قانونم حق نداره بچه رو به قصد کشت بزنه!

نامرد کلی هزینه رو دستم گذاشته...»

اوستا صفر:«بابا! اشتباه که قابل گذشته!»

بابا زنگوله:«اوستا! تو بمیری بچه رو ناقص کرده و این تو بمیری از اون تو بمیریها نیس، تا حالشو نگیرم دست نمی کشم! 

آی... نامرد خودتو نشون بده...!»

پنجره ای با صدای خشک باز شد و حواس همه را به سوی خود جلب کرد! نیم تنه ی سروان قوی پنجه بیرون آمد! با آن سبیلهای تا بناگوش در رفته اش که ترسی در دلها می افکند، گفت:«زنگولی! چه مرگته!؟ خیلی گرد و خاک کردی! برای چشمای باباقوری ات

خطر داره! عربده کشی و نصفه شبی!

بهم زدن آسایش و امنیت مردم!

اونم کنار گوش من!

همونجا باش الساعه خدمتت می رسم!»

سکوتی سنگین کوچه را فرا گرفت و همه منتظر آمدن جناب سروان شدند. بابازنگوله مردد و دودل! مرتب پک به سیگار می زد...





داستانی بلند برای نوجوانان(4)

داستانی بلند برای نوجوانان(4)


سید رضا میرموسوی


شماره 164 از مجموعه داستانک در عصر ما


هدیه عروس
...با شگفتی گفتم:«انگاری بد نگذشته! موضوع این شاخه گل چیه!؟
لبخندت هم که میگه دلی از عزا در آوردی!؟ بگو! با چه جراتی پاتو اونجا گذاشتی و می دونی همین امروز یکی از جووناشونو شاید ناقص کرده باشی!؟» و در مقابل پرسش ها رضا لبخند بر لب و سر به زیر ایستاده بود و این مرا بیشتر سردرگم می کرد!
صدایش در آمد:«من مرغا رو خوردم! ولی ندزدیدم!»
برای اولین بار صورت رضا را باز دیدم!
و ادامه داد:« این شاخه گلم هدیه عروس خانمه...»
یعنی چی!؟
داشتم بهم می ریختم...
تقریبا داد زدم:«جون به لبم کردی بیشتر توضیح بده!»
رضا گفت:«غروبی بوی مرغ سرخ شده در فضا پیچید...
منم گرسنه!
رفتم یواشکی سرک بکشم ببینم چه خبره!
دیدم همه رفتن تو ساختمون و صدای بلند بزن و بکوب...
چن دیگ رو آتیش و دیگی زیرش خاموش بود! سر دیگو برداشتم چه بویی! دست بردم که مرغا رو بردارم، صدای لطیفی گفت:« نه! پسر خوب! اجازه بدین!» و به سرعت پنج رون مرغو لای نونی پیچید و به دستم داد!
چه نگاهی!
دنیای شهر فرنگ!
و شاخه گلی چید و گفت:« این هم هدیه عروس به شما! برای من دعا کن آقا پسر! منم برای شما!»
رضا در سکوتی سنگین، بی صدا اشک می ریخت... و هق هق کنان گفت:« من نمی خوام دزد باشم! می خوام کار کنم، ولی کسی به من کار نمیده... و در یک لحظه غافلگیر کننده مرد خپله پرید و مچ دست و یقه رضا را گرفت و به دنبال خود می کشید...
شاخه گل افتاد، که من آن را برداشتم و رضا دید و در عین گرفتاری لبخند زد و عجیب اینکه خودش به دنبال مرد می دوید...
گویی دوباره سر دیگ می رود...
مجازات حربا به تحمل آفتاب!(1)

1-سهروردی