گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 93

شماره 341 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت ششم

نفوذ نگاه

ننه اسمال که منظور حاج جعفر را خوب می فهمید، لبخند زنان گفت:«البته که خیره! حاج آقا هفته گذشته خانم حاج ناصر روضه خونی داشت و از من خواست کمک دستش باشم منم از خدا خواسته با جون و دل پذیرفتم و در مدت سه روز مثل همیشه وظیفمو به خوبی انجام دادم که خانم در ضمن کار سفره دلش باز شد و گفت که دختر خانمش خواستگار داره ولی هنوز حاج ناصر رضایت نداده... از طرفی خانم می دونه دخترش به پسر سید بی نظر نیست اما حاج ناصر در این مورد از برادر خانمش یعنی همون شاغلام معروف چشم می زنه، حاج آقا! تا اینجا رو داشته باشین دیگه وقتتونو نمی گیرم از کار و کاسبی می افتین بقیه شو برای خانم تعریف می کنم فقط شما آقایون برای شاغلام فکری بکنین! این مرد دست و پای خودشو با تارهای یک خیالبافی خرافی بسته و خبر نداره...

ننه اسمال از حاج آقا خداحافظی کرد و زنگ خانه حاج آقا را به صدا در آورد که چند لحظه بعد خانم حاج جعفر در را گشود و با محبت از ننه اسمال استقبال کرد.

ننه اسمال در کار کمک به خانم فرز و چابک بود و ضمن کار به خانم می گفت:« پیشتون بمونه حاج ناصر و خانمش از دلبستگی دخترشون به پسر سید بی خبر نیستن ولی از ترس شاغلام فعلا سکوت کردن و گاهی اگر به ظاهر حالت تهاجمی نشون میدن به خاطر شاغلامه... یعنی مثلا نمی خوان شاغلامو میون بازاریها کوچیک کنن!»

خانم حاج آقا گفت:« همسایه ها میگن ، نام سید بردن همون و عصبانی شدن شاغلام همون!»

ننه اسمال گفت:« ای خانم ...! شاغلام کمی حق داره غرور داشته باشه یک دوره ای از جوونیشو به قالب جاهل محل گذرونده و تا می تونسته بی سر و صدا از این و اون باج می گرفته! اما دلشو به یک باره به دختری می بازه... دختری خونواده دار و محترم! نگاه مهرآمیز دختر وجودشو دگرگون کرد و فوری به کار و شغل چسبید... و حالا شده یک نجار ماهر بهش میگن استاد! این همه تغییر! پس خیالاتشم می تونه تغییر کنه!»

خانم حاج آقا گفت:« دختره یعنی عروس جوون از خونواده نجیبِ کم حرف و زیاد با کسی دوست نمی شه! راستی می دونی دختر کیه!؟ دختر حاج حسین بزازه که سر چهارراه مغازه داره»

ننه اسمال:«اِ...اِِ... حاج حسین رو من می شناسم بارها ازش پارچه خریدم! پس درسته باباشم مرد محترم و نجیبیه ولی دخترش حسابی روی شاغلام اثر گذاشته که تغییرش داده، هویتشو عوض کرده، یعنی روی شاغلام نفوذ داره و ما باید از این نفوذ استفاده کنیم! به هر نحوی که ممکنه!»

***

جمع دوستان بازاری مشغول بحث و گفتگو بودند که حاج جعفر از ته بازار سر و کله اش پیدا شد و به طرف آنها می آمد.

اولی:«حاج آقا! زودتر بنال چه خبره تازه، از این دلدادگان پر آوازه...»

دومی:«آره بابا! قصه دلدادگی این دو جوون رو تنها خواجه حافظ نمی دونه رفقا! آره بابا!»

سومی:«من باورم اینه اگه دنیام بدونه حریف هر کی بشیم، حریف شاغلام یکدنده نمیشیم!»

چهارمی:«شما همه باید یادتون باشه! شاغلام ابتدای جوونیش با اون یال و کوپالش عرض اندام می کرد و جاهل محله بود، و خیلی زود عوض شد، یعنی کار ، کار همین دل دادن و دلدادگی بود! تصمیم گرفت زندگی جدیدی بسازه که ساخت و این شرط دلدارش بود!» حاج جعفر:«دوستان! مشکل و گره اصلی و فعلی لیلی و مجنون ما ، همین شاغلامه اونم با خیال خود ساخته که عمیقا باورش شده... خیال می کنه وجود سید بدشگونه! سیدی که سالهاست مشکلات بازار و بازاریا رو به خوبی بر طرف می کنه و خدمات عامه فراوون داره...

معتمده بازار و محله س! یعنی وجودش برای ما و دیگرون برکت و نعمته، مگر میشه بدشگون و بد یمن  باشه!؟...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 92

شماره 340 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت پنجم

یک تابلو از لیلی و مجنون

چهارمی:«یک باور خیالی غلط که چشمشون رو در مورد خدمات سید به بازاریان کور کرده!»

و حاج جعفر به جمع دوستان پیوست و گفت:«حاج ناصر، محترمانه بازاریان رو از مغازه اش بیرون کرده و فقط عصبانی نشده...» دوستان سکوت کردند و غرق فکر و خیال که دیگر چه باید بکنند!؟ از طرفی ماجرای دو جوان دلداده... و طرف مقابل دارای باوری خیالی و غلط و تعصب آمیز! طرف سوم بیگناهی سید که بر همه یقین شده در کل ماجراهای گذشته نقش دشمنی نداشته ... حاج جعفر باز فکرش را به کار انداخت و گفت:« نگران نباشین! این بار توسط خانمها واردقضیه میشیم موضوع برای خانمها هیجان انگیزه... و ما از ننه اسمال(1) کمک می خواهیم به خصوص که سید برای دامادی پسرش زحمتهایی کشیده و ایشون از جون مایه می ذاره... اکنون کافیه ننه اسمال رو در جریان  این موضوع و مشکلات اون بذاریم اگر تاکنون وارد ماجرا نشده باشه!چطوره بچه ها!؟ یعنی کار رو باید به کار بلد سپرد.» و دوستان این طرح و نقشه را پسندیدند.

***

آن روز غروب حاج ناصر قصاب به اتفاق خانواده یعنی خانم و دختر خانم بلند بالایش از خرید بازار بر می گشتند. در دست هر یک از خانم ها بسته هایی دیده میشد. اما حاج ناصر دو کیسه نایلونی حاوی سیب و دیگر میوه ها را با خود داشت. بچه ها و جوانان محل گوشه و کنار مشغول بازی بودند. یا به گپ و گفتگو و طنز حال می کردند. خانه حاج ناصر روی سطح زمین برجسته ساخته شده بود، که از سمت راست با یک شیب ملایم به رودخانه محل مربوط میشد.

حاج ناصر دو کیسه نایلونی میوه ها را به دست راست گرفته و با دست چپ می خواست در حیاط را باز کند. کلید را که به قفل انداخت باز نشد و خوب نمی چرخید...ناچار برای اینکه بتواند در را جلو بکشد و کلید را بچرخاند، کیسه های میوه را به خانمها سپرد تا دو دستی مشکل قفل را حل کند که در این جابجایی کیسه حاوی سیب پاره شد و سیل آنها به طرف رودخانه سرازیر...

جوانان خوش ذوق که در اصل زاغ سیاه دختر حاج ناصر را چوب می زدند، با دیدن این صحنه هوار کنان خود را به مقابله با غلطیدن سیبها رساندند و جلوی ریزش آنها را به داخل رودخانه گرفتند... از میان این جوانان پسر سید بیشترین سیب را جمع کرده بود و دوستانش که از رابطه احساسی و عاطفی اش با دختر حاج ناصر اطلاع داشتند،  به سیبهای داخل دامن پیرهن پسر سید اضافه کردند. پسر سید با اعتماد به نفس و خندان و با احتیاط آنها را به کیسه نایلونی که حاج ناصر از مغازه محله به سرعت تهیه کرده بود می ریخت و حاج ناصر مرتب از او و همه کسانی که در این کار شرکت داشتند تشکر می کرد و درهمین حواس پرتی حاج ناصر پسر سید زیرکانه نگاهی به صورت گلگون دختر داشت که چشم میگون دختر بیتاب و بیقرار دیده میشد همچون آهویی که پی چیزی بگردد! و این آشفتگی ها درون پسر را فرو می ریخت و دست و پایش می لرزید ! که این لرزش در صدایش آشکار بود و حال پسر از چشم تیزبین خانم حاج آقا دور نماند و خیلی سریع متوجه شد که حال دخترش هم دست کمی از پسر ندارد که صورتش گل انداخته و لپهایش همچون دو سیب سرخ به جلوه در آمده بود! و برای اینکه حاج ناصر بویی نبرد بلند بلند از بچه ها تشکر می کرد.

***

حاج جعفر صبح که به قصد بازار از خانه اش خارج شد چشمش به ننه اسمال افتاد که به عجله به طرف خانه آنها می آمد. حاج جعفر صبر کرد تا ننه اسمال رسید و پس از سلام و حال و احوال پرسید:«چه خبر!؟ خیر باشه، خیلی عجله از خودتون نشون میدین! انشاءالله که خبر خوب به خانه ما ببرین! به ما هم بگین خوشحال میشیم و روزمون خوب میشه!»...


1-داستانک 113، 117،138، 140 و ..... و داستان 124 الی 331


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 91

شماره 339 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت چهارم

حکایت پشه و باد!

و در رفع مشکلات آنان از هیچ گونه کمکی دریغ نکرده به طوری که بازاریان خود را مدیون ایشان می دانند و دوست ندارند خدای نکرده رگه هایی از کینه و کدورت نسبت به سید وجود داشته باشد و این اتحاد و مودت بازاریان را به یکدیگر نزدیک و نزدیک تر می کند. بازاریان صلوات فرستادند و پیر بازار ادامه داد، خوبیت ندارد در چنین اجتماعی صمیمانه، کدروتی کهنه میان دو نفر یا سه نفر وجود داشته باشد که مانند زخمی گاه به گاه به بهانه ای سر باز کند و یا شیاطین بدجنس از این فرصتها سوءاستفاده کنند. به خصوص میان چند بازاری شریف و بزرگوار را بهم بزنند...

حاج ناصر که معنی و مفهوم کلام پیر بازار را خوب می فهمید طبق عادت مرتب به سبیلهایش دست می کشید، سرانجام داد زد:«برای سلامتی پیران بازار صلوات بفرستین!» و سپس خود جعبه شیرینی را دست گرفته به یکایک میهمانان تعارف می کرد و دور تا دور مغازه می چرخید. سپس در گوشه ای روبروی بازاریان ایستاد و گفت:« عرضم به حضور مبارک شما سروران خیر اندیش و خیرخواه رابطه ی ما با سید از روی کینه و دشمنی نیس! مثال حکایت باد و پشه است که پشه به کار خود است و باد به کار خود. وقتی پشه به شکایت نزد حضرت سلیمان می رود که از هجوم باد  آسایش و سر و سامان ندارد ، حضرت می فرمایند شکایت شما صحیح اما برای تفهیم اتهام به متهم و شنیدن دفاعیه او  احتیاج به حضورش است. و بدین ترتیب باد احضار می شود و پشه از پنجره پا به فرار می گذارد و می گوید:«آنجا که باد است جایی ما نیست...» پس باد و پشه دشمنی ندارن و هر یک به طور طبیعی به کار خود است و رابطه ما هم با سید این چنینه ، چون برای برادر خانمم ثابت شده هر گونه دوستی و رابطه با سید شگون نداره، دست کم برای ما و خانواده ما  که می خواهیم در امنیت و صحت و سلامتی کارمون رو پیش ببریم و زندگیمونو بکنیم! امیدوارم تونسته باشم منظورمو خوب بیان کنم و السلام.»

و دوباره جعبه شیرینی را برداشت و میان میهمانان چرخاند و می گفت که از صبح کار زیادی داشته و می خواهد زودتر به خانه رفته استراحت کند! بازاریان از چهره حاج ناصر می خواندند که باید رفع زحمت کنند و با هم بلند شده نگاه معنی داری به یکدیگر انداختند و در سکوتی سنگین مغازه را ترک کردند که گویی آبی سرد بر سر یکایک آنان ریخته شده است...

*

جمع دوستان بازاری با اطلاع از پذیرایی و برخورد سرد حاج ناصر گرد هم جمع شدند.

اولی:«دوستان! مثل اینکه ریش سفیدای ما دست خالی برگشتن و به جایی نرسیدن!»

دومی:«آره بابا! درمونده و سرافکنده و شرمنده... بیچاره پیرمردا! آره بابا»

سومی:«من که پس از این ماجرا چشمم آب نمی خوره...»

چهارمی:«شما که حق داری ناامید باشی ولی باید بدونی مشکل ازدواج و خواستگاری پیگیری میخواد و پافشاری!»

اولی:«من قبول دارم باید طرح دیگه، نقشه دیگه ای بکشیم»

دومی:«آره بابا، امر که امر خیره... مهم اینه دو جوون شدن آشنا! دل بستن به هم با مهر و وفا! آره بابا!»

سومی:«ولی دُرُس از دو قبیله دشمن، لیلی و مجنون زمونه ما !»

چهارمی:« یک کینه و کدورت کهنه شده ی مسخره... نه پدر کشتگی به طنز بیشتر شبیه هست!»

اولی:« دشمنی حاج ناصر و شاغلام به سید با یک باور خرافی خیالی همراه شده  فکر می کنن ارتباط و دوستی با سید بدشگونی به دنبال داره!»

دومی:«آره بابا اتفاقی بوده که اتفاقهایی افتاده به هم ضربه نزدن اصلا و ابدا! آره بابا!»

سومی:«شاغلام و حاج ناصر باورشون شده که ارتباط با سید براشون هزینه داره...»




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 90

شماره 338 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت سوم:

در جستجوی چراغ سبز

سید برگشت و نگاهی به حاج جعفر انداخت و گفت:« پس خبرش به گوش بازاریان رسیده!» حاج جعفر:«این گونه خبرها کافیه به گوش یک خانم برسه ، شب نشده توی محله پیچیده... خب خبر شاد کننده و باب طبع بیشتر خانماست...» سید جواب داد:« اصل موضوع که خیره و شادی آور ولی مشکلات و مسائلی اخلاقی و رفتاری سر راهه... دوران روزگار نسل به نسل می گذره، ما تا بزرگ شدیم و مستقل پدر و مادر رو پیر کردیم و حالا نوبت فرزندان ماست تا ما رو پیر کنن!» حاج جعفر:« ما قدیمیها که بزرگترا تکلیفمونو معلوم می کردن و گاهی مصیبت می شد... و یا عاقبت خوشی نداشت... بچه های امروز می خوان خودشون به خواسته هاشون برسن،  یعنی خودشون شریک زندگیشونو انتخاب کنند انشاءالله به مبارکی! آقا سید! شما بهتر می دونین برای این گونه اقدامات همیشه مسائل و دشواری هایی هست و حل این مشکلات زندگی بچه ها رو شیرین تر می کنه... مَثَله که میگن، گنج بی مار، و گرگ بی خار نیست(1)»

سید:«برخی مشکلات ریشه داره و کهنه شده ، به آسونی حل نمیشه!» حاج جعفر:«ای آقا سید، ما بازاری ها همه می دونیم بر شما و شاغلام و حاج ناصر چی گذشته، به خصوص شما که هیچگاه جرمی مرتکب نشدین و بی تقصیرین، شاید این اتفاق پیش آمده تا این کدورتها از بین بره و ایجاد صمیمیت کنه!؟» سید:«حاجی ! من که اینا رو می دونم ولی حاج ناصر و شاغلام در طی این سالها روی خوشی به من نشون ندادن ، حالا با چه رویی موضوع وصلت رو با این قوم مطرح کنم؟ باید یک چراغ سبزی ببینیم که جلو رو روشن کنه و پیش برم.»

گفتگو افتاد توی همون کانالی که مقصود و منظور حاج جعفر بود لذا حاج جعفر قول داد که دوستان بازاری در این زمینه هر کاری  که از دستشون بر بیاید  دریغ نکنن و با افتخار به انجام برسونن، و شما هر پیشنهادی داشته باشید به روی چشم همه می باشه!» سید سفارش کرد:« اگر دوس داشتین پیش حاج ناصر برین به طور حتم ریش سفیدا رو  با خود ببرین تا به احترام اونا مشکلی پیش نیاد! » و این یعنی مجوز برای حاج جعفر! که دنبالش بود!

*

چند روز گذشت تا جمعی از بازاریان به پیش قراولی حاج جعفر با اطلاع قبلی به طرف قصابی حاج ناصر راه افتادند و با سبدی از گلهای رنگارنگ و جعبه ای شیرینی که همراه خود داشتند. حاج ناصر که بعد از ظهری مغازه اش را شسته بود، چند صندلی اضافی از همسایه ها گرفته و کنار هم چیده، آماده پذیرایی از میهمانان انتظار می کشید و می اندیشید:« به احتمال زیاد موضوع آشتی دادن او با سید است و باز خودش جواب می داد: چه کار عبثی اگر من آشتی کنم، یا سکوت کنم جواب شاغلام برادر خانممو  چی بدم!؟ شاغلام باورش شده که آشتی یا هر گونه ارتباط با سید شگون نداره و نحسی به بار میاره و خیلی زود یک جورایی دامن آدم رو می گیره...

گروهی از بازاریان با حفظ حرمت ریش سفیدان یکی یکی وارد مغازه حاج ناصر شدن و پس از تعارفات معمولی یکی از ریش سفیدان سخن را با تعریف و تمجید از شیوه کار  حاج ناصر و رضایت مشتریان آغاز کرد و نیز توصیف تلاش های بازاریان در انجام مسئولیتهای خود به نحو شایسته و دلسوزی و پشتیبانی از دیگران به ویژه سید بازار که سالها معتمد و خدمتگزار بازاریان بوده...

1-مولانا



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 89

شماره 337 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت دوم:

مجنون به هوای یار خود بود...

و هنوز که هنوزه پس  از سالها هیچ رابطه ای با هم که ندارن از یکدیگر گریزونن!

اولی:«قضیه داره پیچیده میشه!»

دومی:«آره بابا! یعنی نه بابا؛ دشمنی سالها پیش چه ربطی به این دو جوون داره آقا!؟آره بابا...!

سومی:«گرفتم، من یکی که چشمم آب نمی خوره...»

چهارمی:«نگفتم زبونت به خیر باز نمیشه!»

حاج جعفر:«جای این بحثا نیس، به سید فکر کنین و شرایطش... اوضاع و احوالش»

اولی:«من اغلب اوقات می بینمش؛ بنده خدا بد جوری حواسش نیس! قبلا حال همه رو می پرسید...»

دومی:«آره بابا! سیده و حلال مشکلات بازاریها، ثابت کرده تا حالا... آره بابا...!

سومی:«من که گفتم سید یه جایی کارش می لنگه، چون منگه!»

چهارمی:« ولی من همینجا اعلام می کنم آماده هر کاری در جهت کمک به سید هستم.»

حاج جعفر:« ابتدا باید به سید نزدیک بشیم و ببینیم خودش نظرش چیه!؟ اگر خودش موضوعو پیش کشید و کمک خواست می تونیم  با مشورت چاره جویی کنیم ولی تا سید اجازه نده، کنجکاوی ما فضولی محسوب میشه! راستی فردا شب جلسه انجمن بازاره سید رو اونجا می بینیم، چون جلسه بدون سید نه بار داره و نه یار...

***

چند روز بعد اول صبح دوستان بازاری به اتفاق حاج جعفر دور هم جمع شدند و از اینکه سید در جلسه ی انجمن شرکت نکرده،  بیشتر ابراز نگرانی کردند و اشتیاقشان را برای پی  بردن به مشکل سید به گونه ای بروز دادند. حاج جعفر گفت:« دوستان! راز این گونه مسائل عشقی و خاطر خواهی میون خونواده هاس، از رشته کلام خانما میشه به این اخبار دست پیدا کنیم و ننه اسمال(1) توی محله  از همه زودتر به این مسائل آشنا میشه و اولین کسی است که سر از این کارها در میاره و بعد پخش خبر میون خانما...

و پیشنهاد حاج جعفر نتیجه داد و شایعه ی خاطر خواهی پسر سید صحت داشت و نیز سرگردانی سید که هر چه تلاش کرده بود بلکه پسرش را منصرف کند بی نتیجه مانده ، حتی مادر و خواهر وعده و وعیدهایی داده بودند و زیبایی دختران همسایه ها را وصف کرده که هر یک پنجه ی آفتابند! یا دختران فامیل که از نظر سواد و کلاس هر یک توی زندگی از هر انگشتشان هنری می ریزد و می توانند دختران شایسته ای باشند اما این تیرها  به سنگ خورد و هیچ تاثیری روی پسر نگذاشت... و پسر محکم و با اراده و مصمم بر سر عهد و پیمان عاشقانه خود پابرجا بود.

دومی با شنیدن این سخنان به شعر خوانی افتاد.

دومی:« آره بابا! هر کس صفت جمال می گفت / مجنون سخن از خیال می گفت

هر کس به طرب به کار خود بود/ مجنون به هوای یار خود بود!»(2) آره بابا!

***

روزی دوستان بازاری به حاج جعفر خبر دادند که از صبح زود سید خودش مغازه را باز کرده و از شاگردش خبری نیست. حاج جعفر فوری مغازه اش را به کارگرش سپرد و طبق معمول سفارش های لازم را کرد و به نزد سید شتافت که وسایل مغازه را جابجا می کرد. حاج جعفر پس از عرض ادب و حال و احوال و دیدن گرفتگی چهره سید ، کمک کرد تا زودتر به کارهایش برسد. حاج جعفر ضمن کمک کردن لبخند زنان گفت:«سید! این روزا خبرای خوبی به گوشمون می رسه که خیر و مبارکه...


1-به داستانک های 113-117-138-140-159 و 272 مراجعه شود

2- امیرخسرو دهلوی