گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(10)

داستانی بلند برای نوجوانان(10)

سیدرضا میرموسوی

شماره 170 از مجموعه داستانک در عصر ما

بابازنگوله

...و همهمه ی همسایه ها...

از لبه بام نگاه کردم، مردی چهارشانه با قدی بلند و موهایی ژولیده و خاکستری مایل به سفید، زیر نور چراغ برق کوچه سیگار دود می کرد و خط و نشان می کشید...

سیاهی زن و بچه ها دیده می شد که از در حیاطها سرک می کشیدند...

چند مرد بیرون آمدند و استاد صَفَر جلوتر از همه بود و می گفت:«من می شناسمش بابازنگوله ست! چن بارکفشاشو تعمیر کردم!» و صدایش را بلند کرد:«بابازنگوله! چه خبرته؟ خدا وکیلی خیلیا خوابن! ما رو هم کور خواب کردی!؟»

بابا زنگوله:«اوستا صفر!تو بمیری نه! این تن بمیره زدن بچمو ناکار کردن! دیشبی کلی مایه اومدم! مگه اون نامرد با من روبرو نشه! وگرنه حالیش می کنم که یک من ماست چقدر کره داره...!»

اوستا صفر:«تو نمیری بابا! من بمیرم اشتباه شده، اونم سر هیچ و پوچ!»

اکبر جگرکی:« من حقیقتو میگم والله بالله بچت از دیوار مردم رفته بالا...»

بابازنگوله:«اکبری! قربون اون جغور بغورت(1)! گیریم که بره بالا! مملکت قانون داره والله...

مامور قانونم حق نداره بچه رو به قصد کشت بزنه!

نامرد کلی هزینه رو دستم گذاشته...»

اوستا صفر:«بابا! اشتباه که قابل گذشته!»

بابا زنگوله:«اوستا! تو بمیری بچه رو ناقص کرده و این تو بمیری از اون تو بمیریها نیس، تا حالشو نگیرم دست نمی کشم! 

آی... نامرد خودتو نشون بده...!»

پنجره ای با صدای خشک باز شد و حواس همه را به سوی خود جلب کرد! نیم تنه ی سروان قوی پنجه بیرون آمد! با آن سبیلهای تا بناگوش در رفته اش که ترسی در دلها می افکند، گفت:«زنگولی! چه مرگته!؟ خیلی گرد و خاک کردی! برای چشمای باباقوری ات

خطر داره! عربده کشی و نصفه شبی!

بهم زدن آسایش و امنیت مردم!

اونم کنار گوش من!

همونجا باش الساعه خدمتت می رسم!»

سکوتی سنگین کوچه را فرا گرفت و همه منتظر آمدن جناب سروان شدند. بابازنگوله مردد و دودل! مرتب پک به سیگار می زد...





داستانی بلند برای نوجوانان(9)


داستانی بلند برای نوجوانان(9)

سیدرضا میرموسوی

شماره 169 از مجموعه داستانک در عصر ما

عربده کشی

...صبح زود بیقرار دیدن رضا بیدار شدم و به درمانگاه رفتم.

پرستار خندید و گفت:«باهمون سر و صورت باندپیچی فرار کرده...»

احساس خوشایندی داشتم، لابد حال عمومی او خوب بوده! اما شب، باز افکار مشوش کننده رضا رهایم نمی کرد!

بحث و گفتگوی همسایه ها در این مورد بر آن دامن می زد...

و می شنیدم که استاد صفر با کلماتی نامفهوم با کبوترانش راز و نیازی داشت و جوانی که در محله ما به بذله گویی و طنز شهرتی یافته بود صدایش را بلند کرد:« اوستا صفر! میگما!این بوی دل و جیگر و قلوه ای که اکبرآقا رامیندازه، گربه ها رو به اینجا می کشونه هااا!»

استاد صفر:« آره والله! تو بمیری دوبار بهش گفتم میگه شغلمه!»

و سر و صدای قابلمه اکبر جگرکی به گوش می رسید که به خانه نزدیک میشد!

استاد صفر:«اکبر آقا خسته نباشی! چه خبر!؟»

اکبرآقا:«دردسر!»

و قبل از این که حال و روز مشتریهایش را شرح بدهد استاد صفر ادامه داد:« میگم اکبرآقا چرا یک مغازه درست و حسابی نمی زنی که قال گربه ها کنده بشه یا کم بشه!

حیوونی ها از بوی دل و جیگر دهنشون آب میفته!»

اکبر آقا:«راس میگی اوستا صفر!خدا پدرتو بیامرزه! این عالیه! اما مساله مالیه!

یعنی جای پولاش خالیه...

و در ضمن، گربه ها از دیدن کفترهای چاق و چله بیشتر دهنشون آب میفته! میگی نه!

وقت پرواز کفترا، گربه ها رو تماشا کن چه با حسرت نگاشون می کنن! بیخودی که شبیخون نمی زنن!»

همسایه ها معلوم بود که بگوشند و می خندند...

و این بحث تا پاسی از شب ادامه داشت!

عجیب اینکه هیچ وقت با هم سرشاخ نمی شدند! پلکهایم  سنگین و آرام آرام خوابم برد که صدای عربده ای خواب از سرم پراند...:«آی...نامردی که روی بچه زنجیر می کشی بیا بیرون!

اگر مردی بیا بیرون! د بیا بیرون نامرد!»...

داستانی بلند برای نوجوانان(8)


داستانی بلند برای نوجوانان(8)

سیدرضا میرموسوی

شماره 168 از مجموعه داستانک در عصر ما


رضا زنگوله مجروح!

... شب از نیمه گذشته بود، هجوم افکار گوناگون آرامم نمی گذاشت! ماجرای زنگوله دلم را آزار می داد که فریادی کل افکارم را کنار زد!:«آی دزد! آی دزد...»

و به دنبال هیاهوها شنیدم:«آخ! نزن!»

از لبه ی بام نگاه کردم، تعدادی تو کوچه می دویدند و برخی از پشت بامها به کوچه می پریدند... و کسی داد زد:«زدنش!» یاد رضا مضطربم کرد و خودم را به کوچه رساندم، جلو رفتم رضا دراز به دراز روی سنگ فرش افتاده و در سایه روشن چراغ برق سر و صورتش آغشته به خون دیده می شد!

استاد صفر گفت:«این رضا زنگوله است... من میشناسمش!

باباشم سمساری داره! هر جا منفعتش باشه مثل کنه می چسبه و به آسونی کنده نمیشه!»

اکبر آقا جگرکی با تاسف گفت:« عجب دور و زمونه ای شده! حالا... یه الف بچه از دیوار مردم میره بالا...»

پیرمردی گفت:«کاش نمیره... والّا خونش گردن گیره...»

به دنبال این سخن هر یک از افراد حاضر به بهانه ای به طرف خانه هایشان برگشتند!

استاد صفر گفت:« به شهادت همسایه ها گربه ها نقشه شبیخون کشیدن!

میخوان کلک کفترامو بکنن، من باید برم!(1)»

اکبر آقا جگرکی گفت:«منم باید برم تا به جگر و دل و قلوه شبیخون نزدن!»(2)

پیرمرد به من گفت:«پسرجان! برو علی آقا راننده تاکسی رو خبر کن! به پنجره بزن بیدار میشه!»

و دقایقی بعد داخل درمانگاه بودیم.

دکتر پس از معاینات لازم اظهار کرد که:« جراحات سطحیه! فقط بمونه تا بهوش بیاد و سر و صورتش تمیز و زخمها پانسمان بشه!»

پیرمرد خطاب به من گفت:« برو پسرجان بخواب من پیشش می مونم!»...


1 و 2- به قسمت 6 رجوع شود



داستانی بلند برای نوجوانان(7)


داستانی بلند برای نوجوانان(7)

سیدرضا میرموسوی

شماره 167 از مجموعه داستانک در عصر ما


حکایت زنگوله

...پرسیدم:«چجوری اینجا اومدی!؟»

جواب داد:«از تیر برق!» گفتم:«می دونی اگر همسایه ها بو ببرن با اون شناختی که از تو دارن! حالا چه راس چه دروغ! چی بسرت میارن!؟

چرا روز روشن نیومدی!؟»

رضا گفت:«برای تو بد میشد!»

گفتم:«چه ضرورتی داشت که خطر کنی!؟»

جواب داد:«بچه محصل! تو اولین کسی هستی که با من دُرُس حرف زدی و محبت کردی!

اومدم مشورت کنم و بگم دیگه رضای سابق نیستم!

عطر گل سرخ، نگاه پر مهر عروس، گفتار بابای بزرگوارش دلم رو لرزوند!

از حالا می خوام گلها رو بو بکشم! این آسمونو ماه و ستاره هاشو که سو سو می زنند با خیال آسوده تماشا کنم!

و سوسوی این چراغها رو تا اون سوی دور دستها...»

 لبخندی زدم و گفتم:« معلومه که تغییر کردی!»

و ادامه داد:« خیلی فکر کردم... اول باید کاری پیدا کنم که اینجا کسی به من کار نمیده!

و منو به نام شیطون شرور می شناسن!

میگم بچه محصل! چطوره برم یه شهر دور؟»

گفتم:«با این شرایط که تو داری اگر بخواهی زودتر به آرزوت برسی هجرت یکی از راه هاست(هستم اگر می روم، گر نروم نیستم)(1)»

رضا فوری پرسید:« چی گفتی؟ شعر می خوندی!؟»

گفتم:«بله!»

در این موقع رضا حرکتی کرد که زنگوله اش به صدا در اومد!»

گفتم:« رضا ! موضوع این زنگوله چیه؟»

صداش بغض گرفت و گفت:«یک ماجرای تلخ! حالشو داری بشنوی!؟»

گفتم:«بگو!»

آه عمیقی کشید:«وقتی خیلی کوچیک بودم، در غروبی تیره و تار و دلگیر... پدرم توی حیاط مادرمو زیر کتک می گیره...

زن همسایه که جرات نزدیک شدن نداره منو دور می کنه...

مادرم در یک فرصت کوتاه این زنگوله را از گردن بره مون باز کرده به گردن من می بنده و ناپدید میشه...»

رضا بغضش را فرو داد و گفت:« و حالا می سپرم به تو! تا بعد...

و مثل گربه ای از تیر برق پایین رفت...


1-اقبال لاهوری