گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(3)

داستانی بلند برای نوجوانان(3)

سیدرضا میرموسوی

شماره 163 از مجموعه داستانک در عصر ما


آی دزد آی دزد

هر چه اطراف را گشتم اثری از رضا نبود.

راهی خانه بودم که صدایی به گوشم رسید!

صدا از طرف زیرزمین می آمد!

زیر زمینی که فقط دریچه ای به آن راه داشت و شبها لانه ی حیوانات و روزها آشغال دونی بوگندو که هر کسی از آنجا فاصله می گرفت.

صدا را بلندتر شنیدم:

«بچه محصل! یارو طوریش که نشد!؟»

گفتم:« نه! خیالت راحت باشه!»

لابد احساس مسسئولیت هم می کرد!!!

آن روز بعد از ظهر به باغ خرابه رفتم تا تلافی زمان تلف شده صبح را در بیاورم ولی اشتباه کردم، صدای موسیقی شاد عروسی چنان بلند پخش می شد که درس خواندن امکان نداشت...

فوری از باغ خارج شدم و دورتر زیر درختی نشستم.

آفتاب غروب می کرد که صدای :« آی دزد آی دزد» حواسم را جلب کرد.

چند نفر کوچک و بزرگ چوب به دست می دویدند و بد و بیراه می گفتند...

مردی خپله که از سر و صورت و سبیل پرپشتش عرق می چکید دست و صورت مرا بویید و گفت:«نه! ایشون بوی روغن نمیده!»

و با لنگ دور گردنش عرقش را می گرفت.

پسر بچه ای داد زد:«حروم زاده پنج تا رون مرغ رو دزدیده...»

 و هر کدام به سویی دویدند...

به رضا مشکوک شدم!

به طرف باغ رفتم و به سوی زیرزمین، صدای زنگوله شنیده شد و آشغال و خاک کنار رفت و رضا بیرون آمد!

آنچه که عجیب به نظر می رسید شاخ گل سرخی بود که در جیب پیراهن رضا خودنمایی می کرد و لبخندی که بر لبش دیده میشد!

فکر کردم حتما به غذای عروسی دستبرد زده! اما او روایت دیگری  داشت...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.