گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 157

عسل عروس شده

(قسمت سوم: شریف عشقی)


... با شرایط روحی بد به میدون رسیدیم!

 که در قسمتی از این میدون بالای چند پله، سینما مخروبه ای بود که مردی نسبتاً جوون جلوی اون می نشست و به در سینما تکیه می داد و  زانوهاشو بغل می کرد!

بارونی قدیمی می پوشید و "کلاه کشی" بر سر که تا روی ابروهاش می کشید!

مردم این مرد رو به نام (شریف عشقی) می شناختن و می گفتن(عاشقه و قاطی کرده...) هر کسی که سربه سرش می ذاشت، دهانش باز و غرغری شنیده می شد و بعد فورانی از فحشهای رکیک بدون توجه به عابران نثارش می کرد!

و اگه چیزی دم دستش بود، یارو رو هدف قرار می داد و سوژه ی خنده و شیطنت جوونا بود! 

کافی بود یکی بهش بگه(عسل عروس شده) و این یعنی کبریت کشیدن بر فتیله ی دینامیت...

من با اون حس و حال بهم ریخته جلو سینما به فکرم رسید خودی به بچه ها نشون بدم و بی اختیار از پله ها بالا رفتم و جلو شریف نشستم!

گوشیمو روشن کردم که ترانه ای قدیمی مربوط به مراسم عروسی پخش می شد و گفتم:«آقا شریف! میشنوی!؟ عروسی عسله...»

که متوجه نگاه خشمگینش شدم!

چشمای درشتش اول روی فاق شلوارم زوم شد که تا سر زانو جلو اومده بود...

سپس روی خالکوبی ها چرخیده و بر کاکلم ایستادن!

و در پلک زدنی جسمی سنگین رو بر سرم کوبید...

فقط حس کردم صورتم رو خون پوشوند...



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 156

عسل عروس شده

(قسمت دوم: گل آرزو)


دوستی منو کنار کشید و گفت:«ای کاش! رو این بازوهای پیچیده تصویری از قهرمونا....»

گرفتم!

پیش اوستای خالکوب رفتم.

تب فوتبال بود و تصویری از رونالدو و مسی رو روی بازوی چپ و راستم نقش کرد!

و چند روز بعد لباس جین خریدم و تازه ترین شلوار مد روز که فاقش تا زیر زانو می رسید!

گفتند:«وای...! جمالتو عشقه! این دیگه آخرشه!»

 با خودم گفتم، حالا باید طرف منو ببینه! گل آرزوهام!

روزی غروب هنگام با بچه های محل رفتیم خیابون گردی! من گوشیمو بیشتر نمایشی کنار گوشم گرفته بودم که به راه رفتنم فرم میداد!

رهگذرا نیم نگاهی به من داشتن و بعضی از نوک پا تا کاکل سرم رو برانداز می کردند!

از طرفی بچه ها اطراف منو گرفته و گاهی خودشونو به من می چسبوندن!

خودمو سرداری می دیدم!

چرخی زدم و گفتم:«آی... نفس کش!»

بچه ها بلن خندیدن و گفتن:« ای ول... دمت گرم!» فقط شلواره کمی حال می گرفت...

هی پایین می اومد!

و فاقش پایین تر و پایین تر...

طوری که رو راه رفتنم تاثیر می ذاش...

و تو این حال و هوا یه مرتبه میون رهگذرا چشمم به کسی افتاد!

گل آرزوهام!

با مادرش بود، دلم لرزید...

تا چشمش به من افتاد چهره اش درهم شد و کیفشو جلو صورتش گرفت و سریع چسبیده به مادر، کج و معوج رد شد!!!

شوکه بودم!

چرا؟ چرا ادا و اطوار در آورد!؟



داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 155

عسل عروس شده

(قسمت یکم: تیپ باید به روز باشه)


گفتند:«قامتی کشیده و مناسب پرورش اندام دارم، چرا کاری نمی کنم؟ چرا به خودم نمی رسم!؟ چرا به روز نیستم!؟»

به باشگاه بدنسازی رفتم. پس از مدتی بازوها قوی، سینه ستبر و برآمده و قدمهام بر زمین استوار قرار می گرفت طوری که از شمرده قدم زدنم لذت می بردم! گفتند:« ماشاءالله! چقد پیشرفت...!»

با خودم گفتم، طرف باید منو ببینه! گل آرزوهام!

دوستی منو کنار کشید و گفت:« ببین! حسابی رو اومدی و تو چشمی! ولی کمی بوی کهنگی داری! بوی زورخونه ها! باید تیپ امروزی بسازی! مثلا موهاتو فرم بده، شکل مثلا فوتبالیستهای مطرح دنیا!

اخه تیپ باید به روز باشه!»

گرفتم! به آرایشگاه رفتم.

اوستا که چشمش به من افتاد و فیگورمو دید گفت:«خوش اومدی جوون! به روز باشه مگه نه!؟»گفتم:«قربون آدم چیز فهم!» ابتدا دور سرمو خالی کرد و موهای بالای سر رو، سر بالا شونه زد! قیچی لای انگشاتش ریتمیک به صدا در اومد و رو سرم چرخید! آب زدن و شونه و سشوار و اسپری که موهای بالای سرم سیخ ایستادند!

گفتند:« ای... ول! حرف نداره...»

با خود گفتم طرف حالا باید منو ببینه! گل آرزوهام!




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 154

خواستگاری(1)

مهمانان حاجی آجیلی گل می گفتند و گل می شنیدند و پس از گفتگو و خنده، از بانوی محترم خواهش کردند  همچون گذشته سخنران مجلس باشد.

بانوی محترم با اظهار خشنودی از بابت استقبال میزبانان و فراهم ساختن مجلسی درخور و شایسته، از آنان تشکر کرد و این اقدامشان را به فال نیک گرفت و درباره جوانان صدیق و شریف و فعال سخن راند و افزود چه از این زیباتر که بتوانیم واسطه ی امری خیر برای آنان باشیم.

این جوانان آنقدر به عشق شان پایبندند که از زبان شاعر می گویند:

(لبخندم را دوپاره می کنم/ نیمی تو و نیمی من/غمم را به تو نمی دهم/ به مثابه ی باز پسین نفس به سینه می گذارم(2))

در خاتمه صمیمانه گفت:«انشاءالله دو جوون، که شنیدم شیفته ی یکدیگرن، زندگی شیرینی رو شروع و تا پایان محبتشون افزون بشه...»

صلوات و دست زدن مهمانان...

توزیع بسته های شیرینی و میوه و نیز گرداندن چایی و شربت...

زنگ خانه به صدا درآمد...

ماموران بهداشت حاجی آجیلی را احضار و برای آزمایش و تست کرونا با خود بردند...

چرا که شاگردش جلو مغازه افتاده و با سرفه های خشک دست و پا می زده...

دلها فرو ریخت...

مهمانان غیبشان زد....

و سید از پنجره دید که (سومی(3)) با مامور بهداشت همراهی می کند!

اما سید بازار و بانوی محترم با نگاهی به یکدیگر به نام نامزدی دو جوون شیرینی خوردند...


1-به داستانکهای 115-117-120 و 135 و 158 رجوع شود.

2- عبدالله پشیو(شاعر کرد،  ترجمه آرش سنجابی)

3-به داستانکهای 116-126-143 رجوع شود.