گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سید رضا میرموسوی

شماره: 87


آتش لحظه به لحظه شعله ور تر می شد. بازاریان با سر و صدای بسیار تلاش می کردند آن را خاموش کنند.  گروهی با راهنمایی سید بازار اجناس ارزشمند را شتاب زده  از مغازه بیرون می کشیدند.

نیمی از مغازه سوخت و بخشی از سقف کاذب آن فروریخت... آتش نشانان رسیدند و پیش از سرایت آتش به مغازه های دیگر آن را مهار  و کاملا خاموش کردند.

حاج جعفر(1) رو بروی مغازه سوخته اش ایستاده و گویی نفسش بالا نمی آمد! حتی کلام سید را که کنارش بود نمی شنید! سید لیوانی آب قند تعارفش کرد حاج جعفر لبانش لرزید: « نابود شد... نان سه قلوها...»

سید با لحنی مهربان گفت: «خواهش  می کنم نیاز بچه ها را قـاطی مشکلات بزرگترها نکن! خوشبختانه کوچولوها هنوز مفهوم خسارت سرشون نمیشه، کودکان به پدرشون به چشم یک قهرمان نگاه می کنند...» حاج جعفر با زهرخندی زانو زد و نشست... سید ادامه داد:« تا چشم بهم بزنی این بازاریان مغازه ای شیک تر از قبل برات می سازن. نگاه کن! اجناس قابل سالمن... بقیه شم خدا بزرگه،  روز از نو روزی از نو، چرا زانو زدی مرد! خشم و غصه جز تخریب آدم چیزی رو درست نمی کنه! خیال کن زمین خوردی باید بلند شی! دِ بلند شو مرد! سه قلوها چشم انتظارتن... »و حاج جعفر در برابر دیدگان نگران بازاریان بلند شد...


1) رجوع شود به داستانک شماره 80

داستانک در عصر ما

سید رضا میرموسوی

شماره 86


برای چندمین بار جفت کفش ها را برداشت و پشت و روی آنها را بررسی کرد. 

عباس آقا تعمیرکار کفش(1) متعجب بود که چگونه چنین کفش های فرسوده را قبول کرده است!؟ کفش ها به هیچ وجهی جای تعمیر نداشتند.

تخت ها سوراخ و سائیده... رویه چرمی آنها بی رنگ و پوسیده... هیچ جایی برای دوخت و دوز نداشتند تا بتوانند تخت تازه را نگه دارند. لابد شب صاحبش می آمد و آنها را طلب می کرد. و او که به خوش قولی و منظم بودن در محله شهرتی کسب کرده بود، چه توجیهی برای این اشتباهش داشت!؟ هر چه به شب نزدیک تر می شد، اضطرابش افزایش می یافت. کفش ها نگاه عباس آقا را باز هم به سوی خود کشیدند! چقدر شبیه کفش های پسرش بودند! عرق سردی بر پیشانی اش نشست...شیشه نازک دلش  شکست و اشکهایش آرام بر صورتش جاری و از میان بلور اشک ها شبح صاحب کفش ها را دید که وارد مغازه شد و پرسید:

« استاد کفش های ما چی شد؟»

عباس آقا کفش های تعمیری را روی میز کار ش گذاشت و کفش های فرسوده را نشان داد و گفت:« آقا! اینا که قابل تعمیر نیستند!» مرد لبخندی زد و گفت: «اونا ته کیسه نایلونی بوده، می خواستم بندازم دور...»

عباس آقا در مغازه را محکم بست و با صدای بلند گریست...


1) به داستانک شماره 38 رجوع شود.

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 85


دو نامزد جوان با فاصله از یکدیگر روی نیمکت پارک نشستند و ظاهرا  خود را با تلگرام گوشی سر گرم کردند. اما در حقیقت  صداهایی شبیه هیاهوی آزاردهنده ی گردباد در گوششان می پیچید و ناخواسته تکرار می شدند و کم و بیش آنها را  نسبت به یکدیگر بدبین و نگران می کردند.

صداهایی که به گوش پسر می رسید:  بیشتر فکر کن! ازدواج کاری عمرانه ست!... تحقیق کن طرف کیه! خانواده اش کی هستن!... بیگدار به آب نزن! ... خدا نکنه که از سر احساس تصمیم بگیری! .... و...

صداهایی که به گوش دختر می رسید: دختر جان اول بپرس چه کاره اس! درآمدش چقده ! .... ببین خونه داره یا نه !... تو این دور و زمونه می تونه یه زندگی  معمولی رو بچرخونه!؟... آشنا بهتر از غریبه س دست کم از کم و کیفش خبر داری! ... سعی کن سر در بیاری که سالمه یا نه! منظورمو که می فهمی... و ...

ناگهان پسر از جا برخاست و به گوشهایش دست کشید! دختر آشفتگی را در چشمهایش دید و پرسید: «چیزی شده! آلودگی صوتی گوشاتو آزار میده!؟» پسر گفت: « شما چی!؟» دختر گفت: « سر هر ازدواجی صداهایی آزاردهنده هس و ما هم اینا رو می دونیم! تنها به تشویش و دلشـوره دامن می زنن، مهم اینه که ما چـی فکر می کنیم!؟» پسر گفـت:« من انتخاب اول و آخرمـو کردم عزیزم!» و دختـر لبـخنـد زنان گـفـت: « منم!»


داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره:84



آژیر آمبولانس را شنیدیم که کنار خانه ما توقف کرد. خدمه آن به اتفاق پدر و خواهرم دویدند و با برانکارد مامانِ بیهوش را داخل آن گذاشتند و آمبولانس آژیر کشان به سرعت راهی بیمارستان شد.

همسایه ها را دیدم که سرک می کشیدند! اصل قضیه از این قرار است که با نزدیک شدن عید نوروز، مامان نظافت خانه یا خانه تکانی را آغاز و تا مدتی کار روزانه اش به حساب می آمد.

شب ها از خستگی زیاد می نالید و صبح ها به زور بلند می شد و باز نظافت نورورزی...

به قدری در تمیز کاری مقید بود  که کم کم توانش را از دست می داد و ما را نیز به کار می گرفت. اگر ما دنبال وسیله ای می گشتیم با ناراحتی جواب می داد و اگر نیازمان تکرار می شد داد می زد و از حال می رفت و کف اتاق غش می کرد! ما می دانستیم باز فشارش پایین افتاده و محض احتیاط به اورژانس  زنگ می زدیم! اما بعد...

ایام عید علاوه بر مهمانان ، عیادت همسایه ها از مامانمان را داشتیم... 

روزی کنار تخت مامان نشستم و صمیمانه گفتم:» مامان گلم! گونه تون مثل همیشه گلگون و دل افروز نیس! چرا ما باید ایام نوروز نه پیروز و نه بهروز باشیم!؟ آخه:



 

و از سال بعد مامان برای کار  خانه تکانی کارگر می گرفت.


1) خیام