گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره15

شماره 263 از مجموعه داستانک در عصر ما

موج افکار منفی

اسمال سیخی(1) باز می دوید و پله ها را دو تا یکی می پرید و می جهید تا به پشت بام می رسید! اما نه برای کبوترهایش و نه با خوشحالی، بلکه از سر اضطراب و کنجکاوی! از لبه بام یواشکی سرک می کشید و می دید جلو حیاط خانه حاجی آجیلی(2) یک اتومبیل شیک گلی رنگ گران قیمت پارک شده و اتومبیل حاجی جلوتر توقف کرده است.

دوباره از پله ها سرازیر می شد تا با مادر مشورتی داشته باشد ولی مادر هنوز به خانه برنگشته بود و به همین سبب دلشوره و نگرانی اش شدت پیدا می کرد. باز خودش را به پشت بام می رساند و از لبه بام خانه حاجی آجیلی را زیر نظر می گرفت و در چنین شرایطی هجوم افکار منفی بر مغزش سلطه پیدا می کرد:«نکنه خواستگار باشن و بخوان شیرین رو ببرن!؟ نکنه خانواده رو گول بزنن و کلاه سرشون بذارن!؟ نکنه شیرین رو مثل کالایی بخرن!؟ نکنه برق مال دنیا چشم شیرین رو بگیره و دلش بلرزه... یا اینکه پایش بلغزه... یا از پدرش بترسه!؟»

و اسمال در این امواج نگرانی در خودش می پیچید که در حیاط خانه ی حاجی باز شد و جوانی خوش تیپ و خوش لباس بیرون آمد! نفس اسمال حبس شد! به دنبال جوان حاجی آجیلی کرنش کنان و با نهایت شرمندگی ، ایشان را بدرقه می کرد.

در حیاط  بسته شد، صدای حاجی به وضوح به گوش می رسید که بر سر خانمش داد می زد:«همین امشب که من این جوون سرمایه دار رو با هزار فوت و فن به تور زدم ، شیرین باید غیبش بزنه!؟ شما خانم! تموم تلاش های منو به باد دادین! یعنی لگد بر بخت شیرین زدین!؟»

و خانم حاجی جواب می داد:«حاجی! صداتونو بلند نکنین! من از کجا بدونم که شما مهمون دارین! کف دستمو که بو نکردم، شیرینم از قبل دعوت داشته و رفته پیش دوستاش... حالا هم طوری نشده چن بار شما خواستگاری رو به هم زدین و این یک بار هم خود شیرین بدون قصد و نظر! این که سر و صدا نداره....»

و حاجی عصبانی:«شما اگر اون پسره سیخی کبوتر باز رو می گین خواستگار! من خوب کردم! نمی دونم این اسکلت روی پشت بام رو چرا باد نمی بره... آی ایهاالناس من دختر به یک کبوتر باز نمیدم...

و ننه اسمال پاسی از شب گذشته متوجه شد که پسرش خوابش نمی بره، بلند شد و جلو در اتاق اسمال ایستاد و گفت:« مادر جون! پیشت بمونه! شیرین رو مامانش کیش داده، از در پشتی...


1-به داستانکهای 14-89-92-98-120 و... رجوع شود

2-به داستانکهای 92-105-112-115-...140-144-146 و 154 رجوع شود



داستانک در عصر ما

دنباله 

داستانک در عصر ما

شماره14

شماره 262 از مجموعه داستانک در عصر ما

آنتونی و کلئوپاترا و پیرهدایتگر

قسمت چهارم


برگزارکنندگان نبرد، گلادیاتورها را پیروز میدان اعلام کردند و جمعیت با هورا هورا و هل هله ابراز احساسات از خود نشان می دادند.سربازان زیادی وارد میدان شده و مجروحین و جنازه ها را با خود می بردند.

گلادیاتورها با داشتن جراحاتی در ستونهای منظم با جلوداری مدیر موسسه و پیر هدایتگر، روبروی سردار آنتونی و کلئوپاترا ایستادند. سردار و مهمانش از جای خود بلند شدند. گروه موزیک مارش پیروزی می نواخت... و جمعیت نیز ایستاده بودند... اوکتاویوس و همراهانش غیبشان زده بود! سردار آنتونی دستور داد تا به یکایک گلادیاتورها سکه داده شود و نیز مدیر موسسه و پیر هدایتگر را احضار کرد

مدیر موسسه خلاصه ای کوتاه از شرایط خود و گلادیاتورها را برای  سردار توضیح داد و نیز شمه ای از حال پیرهدایتگر را بر آن افزود(1)

اولین پرسش را سردار از پیرمرد پرسید و خواست توضیح دهد چرا و چگونه روحیه گلادیاتورها عالی بود و نگاهی سلطه جویانه داشتند و کاملاً بر میدان مسلط بودند!؟

و پیرمرد اظهار کرد:« سردار و مهمان ارجمند به سلامت! روزگارتان شاد! دشمنانتان کور و جانتان از شر اهریمنان به دور! 1- به گلادیاتورها گفتم، جنگجویان مزدور هستند و برای کسب مزد بیشتر می جنگند. حال آنکه شما برای حفظ جان خویش می جنگید. 2-جنگجویان بنابر ضرورت استخدام، آماده می شوند ولی شما تمرین مداوم و مستمر دارید. 3-و سرود حماسی، تزلزل و تشویش را زایل می کند و به رزمنده نیرو می بخشد!»

دومین پرسش از جانب ملکه کلئوپاترا مطرح شد که با اشتیاق زاید الوصفی از پیرمرد خواست تا خودش یک بار سرود بخواند! و پیرمرد تبلی کوچک طلبید و بر چهارپایه ای نشست و به نقش مرشد زورخانه ضرب گرفت و خواند:

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار

همان به که نیکی بود یادگار(2)

و پس از ترجمه، کلئوپاترا چنان مشعوف شد که همراه با هدیه های آنتونی یک مچ بند طلای خود را به رسم یادبود به پیرمرد اهدا کرد.


1- به داستانکهای 42-57-62-103-114 و 131 رجوع شود

2- حکیم ابوالقاسم فردوسی




داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره 13


شماره261 از مجموعه داستانک در عصر ما

آنتونی و کلئوپاترا و پیرهدایتگر

قسمت سوم

گلادیاتورها با پاکوبیدن در جای خود ایستادند و برای سرداران سر تعظیم فرود آوردند. بدنهای آفتاب خورده و روغن زده  و عضلات پیچیده آنان، صحنه نبرد را هیجان انگیزتر جلوه می داد. به فرمان سردار آنتونی آغاز نبرد اعلام شد.

یکی از جنگجویان نام آور و دلاور قدم جلو گذاشت و با حرکاتی تهدید کننده و عربده هایی، هماورد می طلبید! پیر هدایتگر از میان داوطلبانِ گلادیاتور، ظریف ترین و چابک ترین را انتخاب و روانه میدان کرد.جنگجو با حملات پی در پی می خواست با نیزه گلادیاتور را از پای درآورد، اما گلادیاتور با جا خالی دادن ها، چنان با سرعت پیچ و تاب می خورد و می نشست و بلند می شد که جنگجو گاهی عصبانی او را گم می کرد!

در همین لحظات غافلگیرانه، گلادیاتور نیزه  خود را در کمر حریف جای داد! دو نفر جنگجو به سرعت وارد میدان شدند و پیر هدایت گر دو نفر از گلادیاتورها را که ویژگی خاصی داشتند به مقابله فرستاد. این دو گلادیاتور با آرامش و در کمال خونسردی حملات پی در پی جنگجویان را دفع می کردند. تا اینکه جنگجویی با شمشیر چنان ضربه ای بر سپر گلادیاتوری کوبید که سپر دو تکه شد و شمشیرش نیز شکست و گلادیاتور لحظه ای امان نداد و شمشیرش را در سینه ی حریف نشاند.

جنگجوی دیگر که از  بازویش خون می ریخت بر زمین افتاده بود که سردار اُکتاویوس خشمگین و بیقرار دستور حمله جمعی جنگجویان را صادر کرد و جنگجویان به طرف گلادیاتورها یورش بردند و جنگ مغلوبه شد...

پیرهدایت گر چون پرنده ای به هر گوشه و کنار می دوید و می پرید و گلادیاتورها را از حملات غافلگیرانه یا حیله گرایانه خبر می کرد.

ناگهان چشمش به ارابه ای تیغ دار افتاد که از دروازه ای وارد میدان شد و به سرعت به طرف گلادیاتورها در حرکت بود.

فریادهای هشدار پیرمرد سبب شد گلادیاتورها در ضمن شمشیر زدن از مسیر ارابه فاصله بگیرند و پیر هدایتگر فریادی دیگر برآورد و گلادیاتوری را به نام خواند:« کار ، کار توست!» این گلادیاتور که در پرتاب نیزه تخصص داشت با ضربه ای حریف را به زمین انداخت و برق آسا نیزه را پرتاب و در سینه ی ارابه ران جای داد و ارابه منحرف و چند تن از جنگجویان را مجروح کرد...



داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره12

شماره 260 از مجموعه داستانک در عصر ما

آنتونی و کلئوپاترا و پیرهدایتگر

قسمت دوم

...سکه های مدیر به راستی پیرمرد را دگرگون کرده بود! در تمرینات گلادیاتورها به طور مرتب شرکت می کرد و از آنها جدا نمی شد و روز به روز چالاک تر و پا به پای آنها جست و خیز داشت و ضربه های جانانه و دفاع دلیرانه ی آنان را تحسین می کرد و نیز مهارتهای خاص هر گلادیاتوری را به خاطر می سپرد.

هر روز که می گذشت به روز نبرد نزدیک تر می شد و بر هیجان و اضطراب می افزود و پیرهدایتگر می بایست با تمهیداتی این تشویش روز افزون را به کاهد و بر اعتماد به نفس گلادیاتورها بیافزاید! او در این زمینه ها از نبردهای قبلی آموخته بود و عاقبت روز نبرد فرا رسید.

تمامی سکوها و دور تا دور میدان مملو از جمعیت بود و هوار و هیاهوی بسیار...

 شیپورها به صدا در آمدند و این قال و غوغا کم کم فرو نشست. سربازان گارد بر میدان سلطه پیدا کردند. شیپوری دیگر ورود سرداران را اعلام نمود.

سردار مارکوس آنتونی به همراه ملکه کلئوپاترا در جمع محافظان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند.

 درست روبروی آنان در آن طرف میدان سردار اکتاویوس و همراهان مستقر شدند.

شیپورها باز به صدا در آمدند و به فرمان سردار آنتونی دروازه های میدان باز  شدند. از دروازه ای جنگجویان اکتاویوس غرق در زره خود و شمشیر و سپر و نیزه در آرایشی نمایشی و خیره کننده قدم در میدان گذاشتند و با حرکاتی جنگ طلبانه برای هر دو سردار سر فرود آوردند. از دروازه ای دیگر، پیرمرد سپیدموی قدم در میدان گذاشت و تمام میدان را از نظر گذراند! جنگجویان از دیدن او به قهقهه افتادند! اما جمعیت که این پیر را می شناختند سکوت اختیار کردند. به دنبال پیرمرد گلادیاتورها با خواندن سرودی حماسی و در ستونهای منظم پا بر میدان گذاشتند و طنین صدای هماهنگ و مردانه آنها چنان بود که جمعیت ایستاده هورا کشیدند...

همه سر به سر تن به کشتن دهیم

از آن به که سنگر به دشمن دهیم(1)


1- حکیم ابوالقاسم فردوسی و صحیح بیت: همه تن به تن سر به کشتن دهیم/ از آن به که کشور به دشمن دهیم.





داستانک در عصر ما

دنباله

داستانک در عصر ما

شماره11

شماره259 از مجموعه داستانک در عصر ما


آنتونی(1) و کلئوپاترا(2) و پیر هدایتگر(3)

(داستانی کوتاه در چهار قسمت)

مدیر موسسه گلادیاتوری با هیجان به دیدار پیرهدایتگر شتافت و گفت:«ای پیر! بختت بلند! عمرت دراز و دلت خرسند! آمده ام خبری خوشایند و طلایی را برایت بیان کنم!» و در حالی که بیقراری و نشاط در چشمانش می درخشید ادامه داد:«ای پیر! قصد دارم قراردادی ببندم. بپرس با کی!؟ با نماینده ی سردار، مارکوس آنتونی!!! مبنی بر اینکه گلادیاتورهای ما با جنگجویان سردار اوکتاویوس نبرد کنند! و چون ایشان رقیب سیاسی سردار آنتونی است اگر ما بتوانیم جنگجویان را شکست بدهیم، سبب سرافرازی و غرور مارکوس آنتونی خواهد بود و هدیه اش برای ما بدون شک بسی با ارزش تر از هدیه قیصر(4) است.

به ویژه اینکه نبرد در حضور ملکه کلئوپاترا معشوقه سردار آنتونی برگزار می گردد و به طور یقین سردار در حضور او از خود سخاوت بیشتری نشان خواهد داد!!!»

و رو کرد به پیر هدایت گر و گفت:«ای پیر! همه ی این حدس و گمان ها وقتی شکل واقعی به خود می گیرد که تو مثل همیشه، گلادیاتورها را کمک کنی و از هوش و فراست و تجربه ی سی ساله ات بهره ببری! مهم تر اینکه چون در نبردهای قبلی شهرتی کسب کرده ای، مردم مشتاقند دوباره تو را در میدان ببینند!

و این است یک قرارداد ناب و جذاب! عالی! عالی! و طلایی...

هان!؟چه می گویی پیرمرد!؟»

پیرهدایت گر به زحمت از جایش بلند شد، نمی توانست زیاد سرپا بایستد، ضعف بدنی حالی برای او باقی نگذاشته بود! مدیر این ناتوانی و بینوایی او را دریافت و کیسه ای سکه در دستهای او گذاشت و گفت:«تا روز نبرد حدود دو ماه فرصت است و در این مدت می توانی خوب به خودت برسی! حالت که جا آمد، می دانی که باید در تمرینات گلادیاتورها شرکت کنی و به مهارتهای یکایک آنان پی ببری! اکنون من باید بروم و به تدارکات بپردازم!» و چشمکی به پیرمرد زد و ادامه داد:«نباید گلادیاتورهایی را که مدتها پرورش داده ایم به آسانی از دست بدهیم!» و از اتاقک پیر هدایتگر به سرعت خارج شد...


1-مارکوس آنتونی(خواهرزاده قیصر)

2-کلئوپاترا (ملکه مصر و معشوقه آنتونی)

3-به داستانکهای 7-42-57-62-103-114 و 131 رجوع شود.

4-اشاره به داستانک شماره 57