گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 103

شماره 351 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت شانزدهم

به سوی آشتی و دوستی

دوستان بازاری یکی یکی جلوی مغازه سید بازار جمع شدند و همگی چشم به راه و منتظر حاج جعفر بودند و هر چند لحظه سر و گردن را به طرف مسیر آمدن او کج می کردند. این تاخیرهای حاجی برای دوستان عادی شده بود و گله و شکایتِ بارها هیچ تاثیری بر حاجی نگذاشت و ایشان همچنان به دلایلی که خود می دانست به وعده گاه دیر می رسید! سید، دوستان را به داخل مغازه دعوت کرد و پرسید:«شماها هیچ وقت اول صبحی اینجا جمع نمی شدین! خبری شده!؟»

اولی:«منتظر حاج جعفریم، قرار بوده اول صبح اینجا باشه!»

دومی:« آره بابا! حاجی همیشه تاخیر داره، اما می دونیم که میاد! آره بابا...!»

سومی:«حاجی حالا شده نماینده انجمن ، سرش شلوغه!»

چهارمی:«حقشه!  خیلی وقته در خدمتِ انجمنه، زحمت میکشه، هی... اوناهاش! داره میاد! کیف انجمن هم زیر بغلشه!» سید:«نگفتین چه خبره!؟»

که حاج جعفر از راه رسید و طبق عادت از دوستان عذرخواهی کرد، با تعارفِ سید داخل مغازه روی صندلی نشستند، حاج جعفر پس از مقدمات و صحبتهای معمولی چنین گفت:« جناب سید! شما رو زیاد در انتظار نگذاریم، اومدیم پیام انجمن را به شما ابلاغ کنیم، انجمن به شما ماموریت داده تا به کارگاه شاغلام تشریف ببرین...! که سید بی اختیار در جای خود تکانی خورد که از چشم دوستان بازاری پنهان نماند! حاج جعفر:«و فاکتور هزینه های ساخت درِ  انباری های بازاریها رو  تحویل بگیرین!»

سید:«ماشاءالله به جمعیت انجمن! از میون اونا مگه کسی نبود این مسئولیت رو به عهده بگیره!؟ شماها همتون می دونین بین ما و شاغلام و حتی شوهر خواهرش حاج ناصر قصاب، سالهاست که شکرابه! چرا من!؟»

حاج جعفر:«آقا سید کمی فکر کنین با شرایط کنونی شما ، انجمن صلاح دیده و با مشورت شورای انجمن به این نتیجه رسیدن! بدون دلیل نیس!» سید به فکر فرو رفت و به سرنخهایی رسید و گفت:«باشه! قبول می کنم!» و دوستان دست زدند و صلوات فرستادند.

سید:«شاید خیری باشه خودمم بدم نمیاد با شاغلام روبرو بشم و گپی بزنم به هر حال بچه یک محلیم!» حاج جعفر:«انجمن کارش درسته و بی هوا نیس؛ مطمئنه که مشکلی پیش نمیاد؛ چرا که این کیف حاوی پول نقده حساب شده و دفتر و دستکه و همون جا شما وظیفه دارین فاکتور هزینه ها رو در یافت و به طور نقد اونو پرداخت کنین!» کاسبی که برای بیشتر مشتریها نسیه کار می کنه و گاهی اجرتشو دیر به دستش می رسونن، با پرداخت نقد شما به طور حتم شوکه میشه، یا حالی به حالی میشه...»

سید گفت:« به روی چشم! همین امروز دنبال انجام این کار میرم، خودم شوق و ذوقی برای دیدن شاغلام و گفتگو با او دارم، شاید به یاد گذشته ها خوش و بشی بکنیم!»

دوستان بازاری هر یک برای سید آرزوی موفقیت کردند که از میان آنان صدای اولی و دومی بلند تر شنیده می شد،

اولی:« به امید صلح و دوستی!»

دومی:«آره بابا، چرا سالها قهر و دشمنی آقا! چه زیباست صلح و آشتی در زمونه ی پر از حادثه و بلایا! آره بابا!»




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.