گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 97

شماره 345 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت دهم

شب نشاط خانم شاغلام

با این درهای ساخت عهد بوق و پوسیده و قفل و زنجیرهای آویزان! دیگرِ بازاریان نوع کار را که می دیدند تحسین می کردند و به فکر درِ انباری های خود می افتادند. آن روز شاغلام سخت مشغول کار بود که یک نفر به نمایندگی از طرف دوستانِ بازاری برای تسویه حساب به موقع وارد کارگاه نجاری شاغلام شد و پس از سلام و عرض خسته نباشین و تشکر از زحمات شاغلام تقاضای برگه ی فاکتور هزینه ها را کرد و بلافاصله وجه آن را به طور نقدی پرداخت. و با تشکر دوباره از استاد خداحافظی کرده از مغازه خارج شد.

شاغلام خشنود از دریافت وجه زحمات خود ، می اندیشید که بازاریان چه مشتری هایی دست به نقد هستند و به کار ارّه کشی خود مشغول شد.

هنوز زمان زیادی نگذشته بود که یکی از نمایندگان انجمن بازاریان با لیستی  وارد کارگاه شد و با سلام بلند بالایی به استاد خسته نباشید گفت و از اینکه مزاحم کارش شده عذرخواهی کرد. شاغلام با آستین پیراهنش عرق صورتش را گرفت و ارّه و چوبهای اره شده را به کناری ریخت و گفت:«در خدمتم» مرد بازاری گفت:«اوستا! کار شما در مورد چند درِ انباری ساخته شده مورد پسند قرار گرفته و انجمن این لیست درهای فرسوده ی انباری ها را که لازم التعویض هستند، با مشخصات کامل پلاک و محل دقیق اونها تقدیم شما می کنم!»

***

و آن شب خانم جوانِ شاغلام شاداب تر از همیشه به نظر می رسید! هر چند گاه لبخندی بر صورتش ظاهر می شد. و سر شب با چالاکی بیشتر سفره غذا را آماده کرد که می دانست شوهرش خسته از کار و گرسنه است و سریع و با ذوق و سلیقه ی تمام ظروف غذا را بر سفره چید که بخار و عطر آن در فضای اتاق پیچید و اشتهای شاغلام را بیشتر کرد به طوری که امان نداد و به غذا حمله ور شد...

خانم که همچنان لبخند می زد از اینگونه اشتهای شوهرش لذت می برد، شاغلام با نگاه های مکرر به خانم او را شاد تر از همیشه و آماده خندیدن می دید و جذاب تر و دوست داشتنی تر جلوه می کرد! و خانم کم کم با نگاهی حاکی از مهربانی و با خنده از ماجراهای شوهرش و حاج ناصر و سید یاد می کرد و بیشتر می خندید، خنده ای که خستگی از تن شاغلام می گرفت... و نیز... یاد شب عروسی!

خانم می گفت و می خندید... خانم با خنده ای که نمی توانست خودش را کنترل کند گفت:«شب عروسی ... یادته... پرسیدم این کبودی های روی شونه ها و بدنتون چیه...(خنده امانش نداد) و شما می گفتین... می گفتین...بار چوب خالی کردیم...فشار و ضربه های چوبه... و (خنده های شدیدتر خانم) و منم باورم می شد...(خنده نفس خانم را گرفت) شاغلام که سیر شده بود دید خانمش از این ماجراها به خنده افتاده و به وجد آمده و بیش از اندازه شاد است، پس خود شروع کرد ماجراها را با آب و تاب و تفسیر به بیان آنها... و خانم گاهی از خنده روی فرش می افتاد و بلند می شد و دلش را گرفته بود! سرانجام خسته شد و توانست خودش را کنترل کند. خانم:«این ماجرای شب عروسی خیلی با مزه است!  خاطره ای خنده دار و به یاد موندنی ست خاطره ای با قهرمونای محله!»

شاغلام گفت:«لابد یکی سید بازاره، منحوس و بدشگون!» خانم با مهربانی گفت:«نه! نه! نشد! با این فکر و خیال شاید شما هم برای آقا سید میشین بد شگون!در صورتی که از وقتی ازدواج کردیم ثابت شده هم شوهر خوبی هستین و هم روز به روز زندگی مون بهتر شده و زندگی خواهرتون با حاج ناصر و دختر خانمشون که دیگه دم بخته... سید بازار هم همین طور برای بازاریان خیر و برکته! که شما هم چون بازاری شدین در آینده نزدیک می بینین که ایشون برای شما هم خیر و برکته...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 96

شماره 344 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت نهم

نان به تنوره!

حاج حسین:«ماجراهایی که گفتین اون سالها به گوشم رسیده و نقلِ محافل و مجالس بود و گاهی برای تفریح بیشتر شاخ و برگم اضافه می کردن و به همین دلیل کسی جدی نمی گرفت چه برسه به امروز!!! یعنی پس از سالها کدورتی کهنه، مانع پیوند دو جوون شده!!؟ خیلی جای سوال داره...» و متفکر ادامه داد:«اما مادر محترم! موضوعی حساسه، نرم و آهسته باید جلو رفت عجله و شتاب زدگی در این گونه موارد نتیجه خوبی به بار نمیاره و ممکنه کار رو بدتر کنه و لج و لج بازی پیش بیاد! باشه، به روی چشم! من هر کاری از دستم بر بیاد در این زمینه دریغ نمی کنم! و به طور حتم با صبییه صحبت خواهم کرد که همسر شاغلامه!» و شماره تلفنی از ننه اسمال گرفت و گفت:« خبر با من ، به امید خدا، من پیش این خانمهای جوون به شما قول میدم، خبر با من!» ننه اسمال:«صدتا فرشته بر آن دست بوسه می زنند/کز کار خلق یک گره بسته وا کند»(1)

حاج حسین:«ماشاءالله!»

***

مدتی گذشت و خانه و مجلسی نبود که به طریقی موضوع دو دلداده جوان مطرح نشود و جوانب گوناگون آن را بررسی نکنند.

1-درماندگی سید!

2-رنگ به رنگ شدن حاج ناصر قصاب اگر کسی کنایه معنی داری در این زمینه می گفت و او سبیلهایش را دست می کشید و سکوت می کرد یا نهایت به درگیری می کشید.

3- و خانم حاج ناصر یا خواهر شاغلام که میان احساس و علاقه دخترش و باور برادرش سردرگم بود!

4-خود شاغلام که باوری برای خود ساخته بود و به آن اعتقاد داشت به طوری که نام سید او را عصبانی می کرد و تکرار آن  بهمش می ریخت...

به هر حال بحثی احساسی و هیجانی انگیز خانواده ها را مشغول کرده بود و اهل محل کنجکاوانه و گوش به زنگ منتظر خبری تازه بودند و می خواستند بدانند، آخر کار به کجا می کشد!

اما دوستان بازاری شوق و شوری دیگر داشتند و همه در مغازه حاج جعفر جمع شده بودند. حاج جعفر:«دوستان! گفتم که کار کارِ خانماس» بازاریان کنجکاو و با اشتیاق به او نزدیک شدند. حاج جعفر:« ننه اسمال کار خودشو  کرده و به جاهایی رسیده که نمیشه فعلا نتیجه گرفت یعنی باید  منتظر خبر بمونیم! مهمترین اقدام جدید ایشون ملاقات با پدر خانم شاغلام بوده و حسابی نون رو به تنور چسبونده ... و حاج حسین شماره گوشی اش رو گفته تا خبر بده...

اولی:«دستت درد نکنه حاجی! بالاخره کاری کردی!»

دومی:« آره بابا! ای ولله داره... حاجی از روز اول پای این جریان بوده سخت پا برجا! تا هر کجا!!!

آره بابا»

سومی:«ولی معلوم نیس تا کی باید انتظار بکشیم! تا چی از تنور در بیاد، پخته یا سوخته!»

چهارمی:« حاجی کارش درسته! حاج حسین مرد نجیب و محترمیه و می دونه باید با طمأنینه وارد موضوع بشه! و نون رو پخته دربیاره...» حاج جعفر:« چه خوب! این همون نظر شماس که گفتی شتاب زدگی در این راه کار رو خراب تر می کنه!»

اولی:«حاج آقا شنیدم دختر حاج حسین که خانمِ شاغلامه با کسی مراوده نداره...»

دومی:«آره بابا! خانم من میگه کم حرفه! حرفاش تو نگاشه! اینم کپیه باباشه! آره بابا!»

سومی:«پس فقط پدرش می تونه باهاش رابطه برقرار کنه!»

چهارمی:«عروس جوونه! محجوب و کم حرفه، نجابتش به باباش رفته، اما کم حرفا بیشتر فکر می کنن و گاهی حرف زدنشونم تاثیرگذاره...

***

شاغلام چند روزی میشد صحبها توی کارگاهش کار می کرد و بعد از ظهرها کارگاهها را به کارگرش می سپرد و خود با کیسه ای ابزار لازم به تیمچه به سراغ درِ انباری ها می رفت و در این کار جوان بود و نهایت سعی خود را می کرد. و برای هر دری ذوقی متفاوت از خود نشان می داد که بازاریان وقتی کار را می دیدند با درهای محکم و جدید و دارای قفل مغزی روبرو می شدند و به یکدیگر می گفتند چرا تا کنون به این قضیه فکر نکرده بودند...


1-محمد علی ریاضی یزدی



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 95

شماره 343 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت هشتم

نقش ننه اسمال

دوستان بازاری نگاهی به یکدیگر کردند،

چهارمی:«باشه! بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم و شاگردمونو برای مشخص کردن درهای انباریها به خدمت شما می فرستیم.»

دوستان بازاری به ظاهر شاد و خندان از مغازه شاغلام خارج شدند. و خروج آنها در حقیقت خروج پیران بازار را از مغازه حاج ناصر تداعی می کرد.

فقط بنا بر توصیه چهارمی، و اشاره های او دیگران زیاد درگیر قضیه نشدند که اوضاع بدتر نشود!

اولی:«من تازه میخواستم از سید تعریف کنم!»

دومی:«آره بابا، سید عمرشو به خدمت بازاریان گذاشته، خیلی بزرگواره، آره بابا...!»

سومی:«اگر به من اجازه می دادین می خواستم صاف و پوست کنده بپرسم، چرا شاغلام از سید دلخوره!؟»

چهارمی:«فعلا صلاح نبود پیگیر قضیه بشیم چون شک می کرد، ممکن بود بدتر بشه،  روزهای آینده بیشتر و بهتر روی موضوع فکر می کنیم توی این کارا نباید عجله کرد، عجله کار شیطونه!»

***

ننه اسمال به اتفاق دو خانم جوان از همسایه های محله ، جلو بزازی حاج حسین پدرخانم شاغلام از تاکسی پیاده و با مرتب کردنِ ظاهر خود آهسته واردمغازه شدند.

حاج حسین ضمن خوشامد گویی و حال و احوال با ننه اسمال و با دیگر خانمها آمادگی خود را  در خدمت به آنان اعلام کرد. ننه اسمال از مراسم عروسی فامیل دو خانم گفت و تقاضا کرد پارچه های پیراهنی و بلوز و ...مناسب روز را عرضه کند.

حاج حسین با گفتن ای به چشم! توپهای پارچه را با مهارت خاص بزازها روی میز انداخت و سریع یکی دو متری از هر کدام باز کرد و نیز توپهای دیگر... و چون ارائه پارچه ها زیاد شد، خانم ها در انتخاب مردد و حیران مانده بودند که با کمک ننه اسمال و تعریف های خود حاج حسین قشنگ ترین و چشم نواز ترین پارچه های روز کم کم انتخاب شد که حاج حسین با متراژ کافی قیچی می زد و مبارک باشه می گفت. در این موقع حاج حسین طبق عادت همه بزازها برای مشغول داشتن مشتری شروع به نطق کرد:«پیوند جوونا، جامعه رو متحول و پویا می کنه، اول از همه ما بزازها کارمون رونق می گیره و به همین نسبت ، دیگر مشاغل هر کدوم به شکلی، از دیگر خصوصیات این پیوندها اینه که شادی روحی لطیفی به همراه داره یعنی امید برای اطرافیان به ارمغان میاره...»

ننه اسمال که منتظر چنین فرصتی بود و به همین منظور دو خانم را همراهی می کرد گفت:«راجع به موضوع پیوند جوونا گفتین به قول معروف دلمونو کباب کردین!» حاج آقا پرسید:«چرا!؟»

 در حالی  که پارچه ها را تا و بسته بندی می کرد.

ننه اسمال ماجرای دو دلداده جوون محله شان را به طور خلاصه و مفید توضیح داد و اضافه کرد:« اهل محل خبر دارن، حاج آقا می دونین که عشق های جدی  و  واقعی پنهون نمی مونه!» حاج آقا گفت:«چه خوب! به سلامتی! پس دیگه کار تمومه!» ننه اسمال گفت:«در حقیقت کار تمومه ولی گرهی تو کارشونه که شاید به دست شما باز بشه!»و حاج حسین با چشمان خیره و متعجب پرسید:«چطور!؟ هر کاری برای ازدواج و تشکیل خونواده از من ساخته باشه نهایت تلاشمو می کنم! بفرمایید بنشینین تا خانم ها خسته نشن.»

ننه اسمال:« خدا خیرت بده حاج آقا!» و کل ماجرای سید بازار و شاغلام و حاج ناصر را بیان کرد و در ادامه گفت:« دختر خانم، دختر حاج ناصره و آقا پسر، پسر سید بازاره که از بزرگواری ایشون هر چی بگیم کم گفتیم و شما خودتون بهتر از من می دونین چون میون کسبه هستین! یعنی منظورم اینه که حاج آقا هر طوری فکر کنین همه چی خوب شسته و رُفته و عالیه... و سد راه شاغلام!



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 94

شماره 342  از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت هفتم

تو گِل بُدی و دل شدی...

از طرفی حاج ناصر مگر می تونه چنین دامادی پیدا کنه!؟ پسر سید، ورزیده و چالاک مثل پدرش، صادق و دلسوز مثل پدرش، کاری و بی باک مثل پدرش، بیخود نبود که حاجی خلیفه مقید و وسواس حساب کتابشو به این پسره سپرده... همچنین شاغله یعنی معلم رسمیه! و از نظر مالی هم که کم و کسری ندارن! و من همینجا میگم اگر  این پیوند به هر شکلی بهم بخوره و سر نگیره، حاج ناصر خود لگد به بخت دخترش زده... و همین تازگی ها خبردار شدم حاج ناصر و خانمش از رابطه دوستی و دل به دلی پسر سید با دخترش بی خبر نیستن، تنها از ترس اینکه شاغلام میون بازاری ها کوچیک نشه سکوت کردن و موضوع رو نشنیده می گیرن، یعنی سنگ بزرگ بر سر راه این دو جوون همین شاغلامه!

 اولی:«کسی که جاهل و قلدر محله بوده و عاقل شده، دلش نازک و نرم شده، پس باید از باور خیالی خود ساخته اش بتونه بیرون بیاد!»

دومی:«آره بابا!(بشکن می زند و می خواند) تو گل بُدی و دل شدی... جاهل بدی عاقل شدی...

آن کو کشیدت اینچنین... آن سو کشاند کش کشان...(1) بله آقا! آره بابا!»

سومی:« ای والله ولی من خودم شاهد صحنه ای بودم که باید بگم، جلو شاغلام اسم سید که میاد چشمهای شاغلام درخشان شده نگرانی بروز میده و عصبانی میشه!»

چهارمی:«با وجود همه این حرفا هر طور شده باید از خر شیطون پیادش کرد!»

حاج جعفر:«پیادش  می کنیم! کسی که تغییر شخصیت و هویت میده این کار هم نباید براش مشکل باشه! ننه اسمال میگه ، شاغلام مطیع خانمشه!»

***

دوستان بازاری با همفکری یکدیگر تصمیم گرفتند خود  از مغازه ی نجاری شاغلام سری بزنند و تنها به شایعات اکتفا نکنند. سفارش کار بدهند زیرا دربهای چوبی انباری های آنان به واقع خیلی کهنه و قدیمی و فرسوده شده اند و احتیاج به تعویض دارند چه کسی بهتر از شاغلام که امروز از عشق به کارش و نوع کارش تعریف می کنند.

و بهترین راه برای روبرویی مستقیم با ایشان است تا ببینند و بفهمند حرفش چی هست و چه عکس العملی از خود نشان می دهد؟

 دوستان در حال شوخی و طنز و تفریح وارد مغازه شاغلام شدند که سخت مشغول میخ کاری کمدی بود و میخهای میان لبهایش...

بازاریان ابتدا با سلام و خسته نباشین استاد و تعریف و تمجید از کارهای ساخته شده در و پنجره های گوناگون و به سبک جدید...

شاغلام مجبور شد دست از کار بکشد و میخهای میان لبهایش را در بیاورد و بگوید:«چاکرتونم! فقط خداوکیلی خجالتم ندین» و عرق پیشانی اش را با آستین پیراهن گرفت.

اولی:«اوستا مزاحم شدیم بگیم درِ انباری ها توی تیمچه حاج نبی کهنه و فرسوده شده، وقت دارین اونا رو تعویض کنین؟»

شاغلام گفت:«به روی چشم، چرا وقت نکنم، کار هر چه بیشتر بهتر!»

دومی:«آره بابا! راسته ی کار اوستادِ! دستت درد نکنه اوستا! آره بابا!»

سومی:«والا درهای انباری کل مغازه های بازار قدیمیه به عنوان مثال انباری های طبقه ی بالای همین تیمچه حاج نبی!»

چهارمی:«به نظر بنده باید بازاریان تصمیم بگیرن کل درهای انباری رو تعویض کنن،حالا اگر  موضوع جدی شد، بازاریان کافیه به سید بازار اجازه این کار رو بدن بقیه راهو خود سید می ره

شاغلام باز دست از کار کشید و میخهای میان لبهایش را روی میز فوت کرد و گفت:« کارهایی که گفتین و مربوط به شماس قبول می کنم و به دیده منت! فقط خواهش می کنم کارهای دیگرون رو به من حواله نکنین این همه نجاری هس فعلا هم می بینین کار زیاد دارم اجازه بدین به کارم برسم...


1-مولوی