گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی که مدیر بودم(10)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


معلم ها گزارش دادند که حسادت در بین دانش آموزان به ویژه کلاس... بچه ها را به جان هم انداخته و گاهی کار به مشاجره و نزاع می کشد و با این وضع تدریس خیلی مشکل شده است.

هر دانش آموزی که پاسخ سوالی را می گوید، بچه های دیگر هو و جنجال و مسخره اش می کنند و نمی گذارند درس و کلاس آن گونه که لازم است پیش برود.

مدتی فکر کردم و یک روز که یکی از معلم ها نیامده بود به کلاس مزبور رفتم. ابتدا یک معمای ساده گفتم که بیشتر بچه ها جوابش را می دانستند و برای گرفتن جایزه از هم پیشی می گرفتند بعد یک معمای مشکل را مطرح کردم. اول کمی سکوت شد، نفس کسی در نمیامد. این معمای دوم جایزه با ارزشی داشت. تا اینکه دانش آموز ظاهرا ضعیف و مظلومی بلند شد و با اجازه پای تخته سیاه آمد و با چند ضرب و تقسیم به جواب معما نزدیک می شد که مسخره کردن و متلک و کنایه شروع شد به طوری که دانش آموز پای تخته درمانده ماند... بچه ها را دعوت به سکوت کردم و فرصت را مناسب دانستم و گفتم:« این دانش آموز جواب معما را می دونه ولی شما اجازه نمیدین که کارش رو انجام بده... معمای اول رقابت شما را برانگیخت که خیلی ها برنده شدن، اما معمای دوم حسادت بعضی ها را ، که این نوعی بیماریه چرا که منجر به نزاع و نفرت و دشمنی میشه قلبتون رو پاک کنین، خودتون می تونین دکتر خودتون باشین... از فردا از معلم ها می پرسم که خودتون را معالجه کردین یا نه!؟» در سکوتی  عمیق و تفکر برانگیز کلاس را ترک کردم.

وقتی مدیر بودم(9)

وقتی مدیر بودم(9)

سیدرضا میرموسوی

پدری دست پسرش را گرفته بود و با عصبانیت و برافروخته وارد مدرسه شد. بی مقدمه دهان گشود:« خدمت به اسلام، خدمت به میهن، خدمت به کشور، خدمت به مردم، آقا! تنها از راه جبهه رفتن که نیس... آدم می تونه درس بخونه و با پیشرفت علمی هزاران  مرد و زن را راهنمایی کنه، می تونه پزشک عالی مقام باشه، هزاران بیمار را نجات بده... می تونه مهندس بشه، هزاران ساختمان و جاده و سد بسازه... می تونه معلم بشه به بچه های مردم کشورش درس بده... علم بیاموزه...»

« ببخشید آقای مدیر این بچه نیم وجبی، هنوز دهنش بوی شیر میده... هوس جبهه کرده، خیال میکنه اونجا قایم موشک بازیه... خیال می کنه اونجا  مثل فیلم ها می تونه آرتیست بازی دربیاره... شما بگین! اینجا درس بخونه بهتر نیس، بزرگتر بشه بتونه خودشو جمع کنه...»

دهنش کف کرده بود. خسته شد و چشم به دهان من دوخت پدر و پسر را تعارف کردم بنشینند. رو به پسر کردم و گفتم:« چرا شما !؟ تا جایی که خبر دارم شاگرد خوبی هستین!!! چرا ؟؟؟» گفت:« اگه آقا ما نریم کی باید بره... جبهه الان به ما نیاز داره... پدرش بلافاصله گفت:« اونقدر داوطلب زیاده که نوبت چند ماهه میدن...» پسر با گریه گفت:« مگه خون ما رنگین تره؟» پدر گفت:« مثلا تو می خوای چی کار کنی؟» پسر گفت:« همون کاری که دیگرون می کنن...» نوبت من نشد که حرف بزنم هر چی پدر می گفت پسر جوابی داشت...

چهار ماه بعد تصویر او و سه دانش آموز و دو معلم مدرسه ما زینت بخش سالن شد.