گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی


شماره 57


گلادیاتورها دلاورانه شمشیر می زدند. زیرا پیرمردی سپیدموی را به نام هدایتگر به میدان نبرد آورده بودند و نیز تشویق و  هلهله ی تماشاگران بر شجاعتشان می افزود. هدایتگر هر گونه غافلگیری دشمن را بر ملا می کرد. قیصر روم به اتفاق جمعی از سرداران به دقت میدان نبرد را زیر نظر داشتند و با کمال تعجب دیدند که پیر هدایتگر بدون جنگیدن دراز به دراز نقش زمین شد! و این در حالی بود که گلادیاتورها بر حریفان پیروز گشته و از سوی جولیوس قیصر برای اخذ نشان شجاعت احضار شده بودند. گلادیاتورها قدحی آب بر سر و صورت پیرمرد ریختند که بهوش آمد و او را هم به حضور قیصر بردند قیصر جویای حال پیرمرد شد. رئیس موسسه ی گلادیاتوری گفت: « ما این پیر را بیرون انداخته بودیم.(1) اما او با سماجت برگشت و با تکیه بر سی سال تجربه کار مفیدش مسئولیت هدایتگری را که امر خطیری است بر عهده گرفت. تنها مشکلی که دارد این است که از عهده تامین داروهایش بر نمی آید.»

قیصر گفت:« ای پیر سپیدموی سخنی به ما بگو!» و پیر هدایت گر گفت:« سزار به سلامت! حذر از چشم حسود»(2)

و قیصر برخاست و گفت:« به فرمان من هزینه ی داروهایش از موسسه پرداخت گردد!»


1-     داستانک شماره 42

2-     اشاره به تراژی قیصر اثر ویلیام شکسپیر


بروشور سه لتی اصول داستان نویسی

دانلود بروشور سه لتی اصول داستان نویسی


دانلود 1


دانلود 2


 تماس با ما:

irdastan.blogsky@gmail.com

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره56



تعدادی از بازاریان دور سید جمع شده بودند تا ماجرای عشقی اش را برای چندمین بار تعریف کند. سید بازار می گفت: توی حیاط بودم که  آوازی شنیدم، صدا لطیف و نازک و گوش نواز بود! جوونی و شیدایی، فارغ از غم رسوایی،

چند تا آجر را پله کردم و از دیوار آویزون شدم چی!؟ دختر همسایه چقد بزرگ شده!!! ضمن اینکه گیسوهاشو شونه می کشید، می خوند:« آی... یک حمومی من بسازم، چل ستون چل پنجره...»


حالی به حالی می شدم که در حیاطشون باز شد و مادرش ظاهر... من هول کرده و غافل آجرها از زیر پایم در رفتند و با سر و صدا روی زمین ولو شدم.... دو ماه گذشت....  بر من دو سال گذشت! سرانجام روزی صدای آواز را شنیدم، جست زدم و از دیوار آویزون شدم. همون صحنه! می خوند:«... سری بالا کنم بینم خدا را- مبادا بشکنی عهد و وفا را- الهی دورت بگردم...»

و من بیخود از خود می خوندم:« به قربونت بگردم... که باسنم داغ شد!


پدرم بود که با دو دستش مواظبت می کرد نیفتم! خجالت زده گفتم: می خواستم ببینم کی داره می خونه! پدرم گفت: صحیح! ولی بهونه نگیر!« رنگ رخساره نشان می دهد از سر ضمیر»(1)


مدتی بعد دختر را برام خواستگاری کردند.


1) سعدی


داستانک در عصر ما


نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره: 55


بگو مگو ها بالا گرفت و همسایه ها را به در حیاط کشاند. مرد جوانی رو در روی اکبر آقا همسایه ما با خشم و عصبانیت می گفت:« پس تکلیف من چی میشه؟ یعنی اینه شرط دوستی!؟» و اکبر آقا جواب می داد:« میگم ندارم!» چند نفر خواستند قضیه را فیصله بدهند که مرد جوان گفت:« به حرمت دوستی ضامن شدم وام بگیره، الانه بیشتر از یک ساله اقساطشو از حقوق معلمی من کم می کنند! آخه گنجشک چیه که کله پاچش باشه!؟ والله زندگی ام دچار مشکل شده...» و اکبر آقا گفت:« بابا! کارم خوابیده... فعلا نه... دا... رم» و مرد جوان کفری تر شد. و ممکن بود کار به نزاع بکشد که خانم اکبر آقا بیرون آمد و با دیدن همسایه ها چادرش را  روی صورتش کشید، النگوها و گوشواره هایش را درآورد و پیشکش مرد جوان کرد. مرد جوان با دیدن اشک های خانم پا پس کشید و سر یه زیر برگشت... یکی از همسایه های سپیدموی، کنارش قرار گرفت و گفت:« جوانمرد نجیب! من با پدرش دوستم نگران نباش!

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 54


دوست نقاشم پس از سالها به وطن برگشته بود. تنها این آرزو را داشت که از مزارع و دشت های سرسبز زمان کودکی دیدن کند و باز آسمان آبی را ببیند، جایی که نسیمی خنک از روی بوته های سبز و شاداب و درختان بلند اطراف آنها می وزید و ما جانی تازه می گرفتیم و شادی کنان دنبال بچه گنجشکها می دویدیم.

اکنون سوار بر اتومبیل خیابان ها، شهرک های جدید، برج ها، مجتمع ها، آپارتمان ها و خانه های مدرن زیر آسمانی خاکستری، همه از سنگ و سیمان و آهن و قوطی های چهارچرخ فلزی-حرارتی که سرتاسر خیابان ها را اشغال کرده بودند و در تابش آفتاب هوایی گرم و سوزان از روی کل این ساخت و سازها بر می خاست که نفس گیر بود!

برگشتیم.

دوست هنرمندم محزون به نظر می رسید. شاید شب خوابش نبرد! صیح زود زیر تک درخت کوچک حیاط نقاشی می کشید. تابلویی از آسمان آبی با مزراع و دشت های سرسبز و خرم و درختانی در اطراف آنها که نسیمی خنک و جان بخش از روی انبوه بوته های سبز و شاداب می وزید و کودکانی شاد دنبال  بچه گنجشکها می دویدند...