گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 32

شماره 280 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت نهم: ننه دریای حسود!

...

اسمال روی تختش دراز کشید و دستهایش را به پشت سر قلاب کرد و گفت:«مادر! میخوام خواهش کنم یه بار دیگه قصه دخترای ننه دریا رو برام بخونی! همون قسمتی که ننه دریا حسودی می کنه و...»(1)

و مادر کنار تخت جوان دلباخته اش نشست و می فهمید که پسرش بی تاب و بیقرار است، رنج بسیار می برد و صبری مردانه از خود نشان می دهد!

 دلش خیلی لطیف و نازک شده... به همین سبب با کمال میل شروع به خواندن کرد:«...ننه دریا کج و کوج/بد دل و لوس و لجوج/جادو در کار می کنه/ننه دریای حسود/ابرا رو بیدار می کنه/اسبای ابر سیاه/تو هوا شیهه کشون/آسمون غرومب، غرومب/طبل آتیش دود و دمب/نعره موج بلا/میره تا عرش خدا...»

و اسمال پرسید:«این هیاهویی که امروز حاجی به راه انداخته، طبل آتیش دود و دمب نیس!؟»

مادر:«ممکنه باشه و هم تبلیغ و هیاهویی برای دخترش... با این تفاوت که قبلا هم گفتم حاجی حسود نیس، بدطینت نیس، هیاهوشم تو خالیه... تنها کاسبه و به منافعش فکر می کنه، به خصوص حالا که کارشم گرفته و صدور آجیل به کشورهای منطقه رو به عهده داره، دیگه پایین تر از خودشو نمی بینه... و کاسب هوش و حواسش به سود و زیانه! به همین دلیل می خواد از بابت آینده دخترش خیالش آسوده باشه، یعنی به نوعی دخترشم دوس داره...

ولی مشکلش اینه که چون توی کار درآمد زایی افتاده، مهر و عاطفه و عشق براش اعتبار و جایی نداره، اما کور خونده، شیرین عروس منه! من دختر حاجی رو از خودش بیشتر می شناسم، بزرگش کردم! مادرشم این شناخت منو از دخترش داره... پسرجون خیالت راحت باشه! این تلاشهایی که حاجی می کنه خواب و خیال خوش دیدنه، آب توی هاون کوبیدنه!

*

از فردای آن روز صبح وقتی که اسمال ابزار کارش را روی پشت وانت جا سازی می کرد، زیر چشمی می دید حاجی آجیلی ماشینش را آماده می کند تا دخترش را به دانشگاه برساند. قیافه اش به قدری عبوس و عصبانی دیده می شد که کسی جرات نمی کرد به او سلام و صبح بخیر بگوید. اما شیرین هنگام سوار شدن نیم نگاهی زیرکانه به اسمال داشت...

 و همین نگاه کوچک وجود اسمال را لرزاند و بی اختیار زیر لب زمزمه کرد:

«مرا کیفیت چشم تو کافی است

ریاضت کش به بادامی بسازه...»(2)

و امیدوار با دلی گرم روی وانت پرید تا برای ادامه کار روانه دانشگاه شود.

در دانشگاه چنان با روحیه بالا کار می کرد که هر لحظه ذوق و خلاقیتش قوت بیشتری می گرفت به طوری که ...


1-احمد شاملو و اشاره به داستانک 140

2-باباطاهر



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 31

شماره 279 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت هشتم: عروس ننه اسمال

...ننه اسمال در حالی که ظرف غذای نیم خورده ی پسرش را کناری می گذاشت جواب داد:«آره مادر! یک نمایش تماشایی به نفع ما!»

اسمال با عجله پرسید:«چطوری!؟» مادر همچنان که به آشپزخانه رفت و آمد می کرد گفت:«غروبی که جمشید موضوع نمایش رو برات تعریف و تشریح کرد!»

اسمال:«می دونی مادر! جمشید همه چیز رو با مزاح برگزار می کنه و میخواد خودش مطرح بشه! و همیشه نقل محافل باشه، شغلشه!»

مادر گفت:«جمشید مشنگ از اون دو شبی که به خواستگاری رفتیم و حاجی یا غش کرد و یا بیماری گرفته بود، فرصت نیافت خودی نشون بده و مجلس رو گرم کنه، امروز تو کوچه جلوی خیلی از همسایه ها نمایشی داد که همه رو حالی به حالی کرد و حاجی آجیلی رو هم خوب بهم مالید! اونم با مزاح، نه که با سرشاخ!

عقدشو خالی کرد، خدا حفظش کنه، تموم نمایشش برای پشتیبانی از خواسته ی ما بود! و چه به جا بود تا برای حاجی جا بیفته که پرخاش کردن همیشه جواب نمیده...

 و حاجی وقتی صدای خانم های روی بالکن رو شنید که گفتن اسمال آقا صبح ها شیرین رو به دانشگاه می رسونه، حاجی در خودش فرو ریخت اول صدایش خفه شد و کم کم چهره اش رنگ به رنگ...

و نمایش جمشید پر رنگ تر به نظر رسید!

آره مادر قضیه همین بود.

اسمال:« پس اون دو مرد طرف حاجی کی بودن که اعصاب حاجی رو بهم ریختن!؟»

مادر:« یکی آقای حسینی بود که سر کوچه سوپری داره، و اون یکی آقای خطیبیان بود، خطیبیان خشک شویی این بندگان خدا حاجی رو تنهایی گیر آورده و می خواستن دلشو بدس بیارن تا با ازدواج شما و شیرین موافقت کنه!»

اسمال:« نفهمیدم! چرا حاجی داغ کرده!؟»

مادر:« مگر حاجی رو نمی شناسی!؟ حرف زدنش همیشه طلبکارانه س! طبیعتشه! نیش عقرب نه از ره کینه، اقتضای طبیعتش اینه...

وای به وقتی که با کسی بحث کنه یا کسی روی اعصابش راه بره، طبیعیه داغ کنه!»

اسمال:« مادر! در این ماجرا شما کجای کار بودین!؟»

مادر:« یادته چند روز قبل گفتی کار زیادی در پیش داری و ممکنه دیرتر به خونه بیای!؟ منم گاهی به پشت بوم میرم و سری از کبوترها می زنم که امروز متوجه جار و جنجال توی کوچه شدم! حالا اگر خیالت راحت شده پاشو برو بقیه غذاتو بخور تا از دهن نیفتاده! و این نکته رو هم بدون که خیلی باحاله! با نمایش امروز تو محله همسایه ها فهمیدن که شیرین نومزد داره و عروس ننه اسماله!»...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 30

شماره 278 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت هفتم: چرخش چرخ روزگار

... و به فکر فرو رفت...

تا چشمش به جمشید دوستش افتاد که از دور می آمد و برای او دست تکان می داد. وقتی نزدیک تر شد با هیجان گفت:« امروز جات خالی بود اسمال آقا! چنان حالی از حاجی آجیلی گرفتم که مپرس!؟» اسمال بلافاصله پرسید:«چی شده!؟ مگر حاجی چیزی گفته!؟»جمشید بدون توجه به پرسشهای اسمال همچنان با هیجان ادامه می داد:« از اون شبهایی که به خواستگاری رفته بودیم دلم عقده کرده بود،، و امروز که فرصتی عالی دست داد دلم شبیه بادکنکی ترکید...» اسمال پرسشهایش را تکرار کرد و جمشید گفت:« فهمیدم چی پرسیدی!؟ مگر حاجی چی داره بگه!؟ به جز همون حرفای تکراری» و دستهایش را بالای سر گرفت بشکن زنان چرخید و خواند:«به کس کسونش نمیدم/به همه کسونش نمیدم/به کسی میدم که کس باشه/قبای تنش اطلس باشه...»

و ایستاد و گفت:«اسمال آقا! این حاجی، بازاریه و خوب می دونه چجوری از هر فرصتی استفاده کنه و برای دخترش هیاهو یا تبلیغ راه بندازه، شاید دامادی به میل دل خودش به تور بزنه! نه به میل دخترش! حاجی دوران جوونیشو طی کرده و از قدرت عشق یادش رفته یا نمیخواد بفهمه آتیش عشقه که جوش و خروش زندگی رو می سازه و چرخ روزگار رو می چرخونه، گاهی تندتر و گاهی کندتر بستگی به شعله عشق داره تا چطوری بسوزه...

اسمال آقا! دوست من! وجودت نشون میده که لبریز از عشقه و من می دونم این عشق دو طرفه اس و هر مانع و سدی رو رُفت و روب می کنه و اگر شعله بکشه خاکستر... فعلا خدا نگه دار...»

*

شب اسمال میلی به غذا نشان نمی داد و گاه و بی گاه نگاهش به نقطه ای نامعلوم خیره می شد و به همان حال می ماند! خودشم متوجه این حالتش شده بود، چون می دانست به هر نقطه ای که چشم می دوزد تصویر شیرین را می بیند! و عجیب اینکه از پیش نگاهش محو نمی شد!

این حالات اسمال مگر می شد از چشم مادر پنهان بماند!؟ کوچکترین حرکات اسمال و نوع غذا خوردن او و حتی خطوط درهم چهره اش زیر نگاه تیزبین مادر بود.خطوطی که هر کدامش برای مادر سخن داشت و به همین دلیل بود که ننه اسمال می دانست امشب زیر بارانی از پرسشهای پسرش قرار خواهد گرفت و او باید به دقت و با حوصله پاسخهایی را آماده داشته باشد تا سنجیده سخن بگوید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی او!(1)

تا اینکه اسمال سیر نشده خودش را کنار کشید و به پشتی خانه تکیه داد و پرسید:«امروز توی کوچه خبری بوده مادر!؟»


1-اشاره به شعر سهراب سپهری



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 29

شماره 277 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت ششم-عشق و عاشقی کیلو چنده!؟

...خانم:«دختر که کالا نیس خرید و فروش بشه! احساس داره، فکر داره، شعور و حق انتخاب داره!» حاجی:«خانم! امروز جای این حرفا نیس! کاسه رو باید جایی فرستاد که برگرده قدح!»

خانم:«پس بگو جای مهر و عشق و علاقه کجاس!؟ که زندگی سازه مثل من و شما!» حاجی به خنده می افتد:« خانم! تو رو خدا اذیت نکن! حالا دیگه عشق و عاشقی کیلو چنده!؟ هر کسی به فکر اینه که یه جورایی تامین باشه و آینده آسوده تری داشته باشه! یک درآمد خوب و کلان، به صورت چشمه ای جوشان، که خشک نشه! و پشتوانه باشه!» خانم:«حاج آقا!چشمه محبت جوشان تره و جزِ سرشت آدمیزاده و چون بخش مهمی از بدن رو آب تشکیل میده، ریشه در آب داره و خشک شدنی نیس، البته برای ما و امثال ما که این دورانو گذروندیم و با تجربه و پخته تر شدیم به گونه ی تازه تری جلوه می کنه، خوب و عالی اون عشق و خدمت به همنوعه و ...و...

و اگر عاشق نمی بودیم صائب- چه می کردیم با این زندگانی

اما گروهی هم هستن که دل به دنیا میدن...

باز بعضی در عجایب های راه

باز اِستادند هم در جایگاه

باز بعضی در تماشا و طرب

تن فرو دادند فارغ از طلب...(1)

حاجی:«خانم من چجوری و با چه زبونی به شما بگم که زمونه عوض شده... این گونه سخن گفتنها مال قرن پیشه، مال گذشته هاس، زبون قصه هاس و این شعر و شعر خوانی برای کتاب درس مدرسه هاس...

وای... که من از بحث کردن با شما خسته و درمونده میشم، چون می دونم که راه به جایی نمی بریم و هر چه من می بافم شما پنبه می کنی!»

خانم:« آخر مگر میشه ازدواج بدون مهر و علاقه طرفین باشه!؟ مگر میشه بدون شناخت از فرهنگ و فکر و سلیقه یکدیگر باشه!؟ مگر میشه بدون توافق ضمنی طرفین باشه!؟» و حاجی سریع لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت و صدای بهم کوبیده شدن در حیاط به گوش رسید.

*

آن روز غروب اسمال آقا یا به قول حاجی آجیلی اسمال سیخی با وانتش از سر کار بر می گشت. جلو خانه توقف کرد و با احتیاط قوطیها و سطلهای رنگ و ابزارهای کاری را به انباری خانه اش انتقال می داد. خستگی کار روزانه از قیافه اش نمایان بود. همسایه هایی که از کنارش می گذشتند، سلام و علیکی با اسمال داشتند و اسمال با آنهایی که بیشتر آشنا بود حال و احوال مختصری می کرد که کم کم متوجه شد آنها لبخند و نگاه معنی داری دارند و این موضوع در ذهن و فکرش چنان قوت گرفت که برای لحظاتی تحرکش را سلب و بر لبه وانت نشست...


1-عطار