گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


بخش دوم-شماره 67

شماره 315 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان

بازاری اول:«میگم ها! این تغییر قیمت حسابی ما رو سرکار گذشته! اگر اتیکت ها رو به موقع عوض نکنیم، چشم به هم بزنی کلی کلاه سرمون رفته!»

دومی:«آره بابا! خیلی باید حواسمون جمع باشه! آره بابا! دقت می خواد و مواظبت و حوصله می خواد و مراقبت آره بابا!»

سومی:«خدا به داد مشتری برسه، برا ما کاسبا که فرقی نمی کنه! کالا رو به هر قیمتی که تهیه کنیم سود قانونیشو می کشیم روش!»

چهارمی:« صنار بده آش! به همین خیال باش! بنده خدا! توان مشتری هم حدی داره... اگر زورش نرسه، نون ما آجر میشه!»

اولی:«ما می مونیم و اجاره مغازه، ما می مونیم و مالیات، ما می مونیم و اداره خونواده...»

دومی:«آره بابا! ما دیگه ول معطلیم! بیکاره و بیچاره، کاسب بدون کسب و کار و بدون مشتری افسرده و خوار و زاره... آره بابا!»

سومی:«خریدار که نمی تونه از نیازش چشم پوشی کنه!»

چهارمی:«دوست من ! این روزا نشنیدی عروس و دامادها از سمساری خرید می کنن!؟ حکایت بیماراس به خاطر هزینه های  سنگین خدمات درمان به خود درمونی پناه می برن و به دارو گیاهی!»

اولی:«وقتی چرخ اقتصاد درس نچرخه و ریب بزنه! یه جایی از ریل خارج میشه!»

دومی:«آره بابا! نشون به اون نشون اول چرخ معاش خونواده زنگ می زنه! و اگر ادامه پیدا کنه  وامصیبتا! آره بابا!»

سومی:«دوستان! سید بازار داره میاد! بد نیس نظر این پیر دیر رو بپرسیم!» سید بازار در جمع گروه نگاهی عمیق و دقیق به سرتا پای بازاریان جوان انداخت و گفت:«عزیزان اگر به تجربیات من احترام می گذارین، ممنون، ولی تجربیات ما دیگه سوخته اس! دوره دوره ی اینترنت و هوش مصنوعی و نمی دونم سایت و مایتو ، هکر و مکره ... عاقلانه اینه کنار بکشیم، ولی اگر نظر منو می پرسین میگم خوشبختانه برای هر نوع بیماری امروز متخصص لازمو داریم، دیگه کسی برای معالجه چشم پیش بَیطار نمیره...(1)

1-اشاره به کلام سعدی



داستانک

بخش دوم-شماره 66

شماره 314 از مجموعه داستانک در عصر ما

سینما(قسمت پنجم)(1)

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

جوانان بازاری تا فراغتی می یافتند، با هیجان زیاد از فیلمی سینمایی صحبت می کردند که در تنها سینمای شهرستان ما  به نمایش در آمده بود و چنان احساسات و غرور از خود نشان می دادند که گویی خود را جای قهرمان فیلم می دیدند! به ظاهر داستان آن فیلم مربوط به قیام بردگان بود. و هر کسی که به تبلیغات سینما توجه می کرد و عکس هایی از صحنه های مختلف فیلم را می دید، کنجکاو می شد هر طور شده آن را ببیند، از جمله خود بنده!

برای سیانس ساعت 11 صبح جمعه توی صف بلیط سینما بودم! یک ربع مانده به اکران فیلم درهای سالن باز شدند و جمعیت جوان برای نشستن در جای مناسب هجوم بردند. به خصوص که فضای جلو پرده سینما ارزان تر و تماشاگر افزون تر بود.

باید روی نیمکت های چوبی بدون تکیه گاه می نشستیم و هر نیمکتی چهار نفر چسبیده به هم! کنار من مردی کوتاه قد و میوه فروش دوره گرد بود که اهالی شهرستان اکثراً او را می شناختند زیرا با گاری دستی اش در کوچه و خیابان می چرخید. شنیده بودم که عاشق سینماست و کمتر فیلمی از دید او پنهان می ماند! فیلم سه ساعته بود و اغلب تماشاگران نهار خود را در دستمالی بسته و با خود می آوردند که به طور معمول گوشت کوبیده شده شب قبل بود که برای ناهار روز بعد حفظ می شد. فیلم شروع و کشمکش ها بر سر جا رفته رفته فروکش کرد و چشم ها به صفحه نقره ای خیره ماند!

ساعتی از فیلم گذشت و نفس ها در سینه ها حبس شده بود که مرد میوه فروش کنار من شروع به وول زدن کرد... بلند می شد، می نشست یا خم شده  زیر نیمکت و کفش ها و پاها را لمس و مرتب می گفت:«ببخشید! ببخشید!تا اینکه سر و صدای اطرافیان در آمد و به ناسزا گویی تبدیل شد! مرد میوه فروش به ظاهر آرام گرفت... ولی همچنان بیقرار بود...

پرده اول فیلم تمام شد و چراغ های سالن روشن، مرد میوه فروش مودبانه و عاجزانه خواهش کرد که دور و بری ها یک لحظه از جای خود بلند شوند! مرد جوان رو برویش چاق و پک و پهن بود که به زور و با غر و لند از جایش حرکت کرد که شلیک خنده پشت سری ها به هوا رفت... دستمال  غذای مرد میوه فروش، له شده به باسن جوان چاق چسبیده بود.


1-به داستانکهای 251 -252 - 253 - 254 رجوع شود

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 65

شماره 313 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهل و دوم: خوشبختی کجاست؟(قسمت پایانی)

و اندیشید:«پس پشت این فداکاریها، کاسه ای زیر نیم کاسه بوده و گر نه این روزا کسی برای کسی دل نمی سوزونه! کبوتر بازی که تو هفت آسمونم یک ستاره نداره...» و ناگهان با صدای بلند پرسید:«یکی به من جواب بده! چطور میشه یک نقاش ساختمونی، یک کبوتر باز یک لاقبا بر ثروتمندی ارجح باشه!؟ چرا !؟ پس خوشبختی کجاس!؟» بلافاصله سید جواب داد:«قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری!»

هر جایی که دل طلب کنه، هر جایی که دل خشنود و راضی باشه!؟»

بانوی محترم گفت:«حاج آقا ضمن تایید سخن آقا سید! عروس خانم گوهر شناسه! اسمال آقا دیگه نقاش ساختمونی نیس! استاد مینیاتوره، نگارگره، حالا دیگه اون یک هنرمنده، اهل ذوق کارشو می پسنده!» حاج آقا محضردار که انتظار زیاد آزارش داده بود با صدای بلند گفت:«به یمن و مبارکی این عروسی کم نظیر صلوات بفرستین!» و از حاجی خواهش کرد که بیشتر از این مهمانان را منتظر نگذارد. و. بازاریان گفتار محضر دار را دنبال گرفته حاجی را تشویق کرده و برای سلامتی اش صلوات فرستادند. حاجی در جمع دوستان و آشنایان محصور بود! دوستان هر یک برای خود شخصیتی و حرمتی داشتند، تا آن بانوی محترم که لحن و بیانش او را به روزگار جوانی می برد ، ایامی که از اشعار شاعران لذت می برد! حاجی چه می توانست بگوید!؟ کلامی برای گفتن پیدا نمی کرد! او خود بازاری بود و خوب می دانست چگونه سبک و سنگین کند و بفهمد گاهی شرایطی  در زندگی پیش می آید که انسان ناگزیر است خود را با آن شرایط همراه کند و گر نه جز حقارت خویشتن حاصلی نخواهد داشت.!

ناگهان دستهایش را به نشانه تسلیم بلند کرد و او برای دوستان و مهمانان به حالت تعظیم در آمد و امضایش لبخند رضایت را بر لبان محضر دار آشکار نمودو صدای دست زدن و مبارک باشه در فضای اتاق طنین افکند و سریع به مهمانان نشسته در حیاط سرایت کرد

آخرین ترانه ای که از بلندگو پخش شد با صدای پر شور و حال جمشید مشنگ بود و جوانان زیر لب زمزمه می کردند که پی برده بودند عروس خانم شیرازی است.

«دختر شیرازی جونوم/جونوم شیرازی/ چشماتو به من بنما/ تا شوم راضی/چشمامو می خوای چه کنی!؟ بی حیا پسر/ بادوم تو بازار ندیدی!؟ اینم مثل اونه/ولیکن نرخش گرونه/شب بیا روز نیستم خونه...

پایان



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 64

شماره 312 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهل و یکم: فلاش بک

دوستان بازاری پس از تشکر از بانوی محترم به اتفاق دیگر مهمانان دور و نزدیک حاجی آجیلی را  به سوی خانه اش هدایت و وارد اتاق بزرگ پذیرایی کردند که ریش سفیدان محله دور تا دور اتاق نشسته بودند. در گوشه ای پشت میزی حاجی محضردار و شاگردش حاضر و آماده، انتظار حاجی آجیلی را می کشیدند. با ورود حاجی، ریش سفیدان از جای خود  بلند شده دسته دسته به او مبارک باشد می گفتند. محضردار برای سلامتی حاجی صلوات فرستاد و دوستان بازاری از حاجی آجیلی خواهش کردند که  به عنوان پدر عروس دفتر را امضا کند. مهمانان همچنان سراپا ایستاده و منتظر عکس العمل حاجی بودند زیرا بیشتر آنها می دانستند که او چه بحران سنگینی را پشت سر می گذارد! حاجی لحظاتی در تردید مانده بود که خاطرات برخورد با اسمال  مانند نوار فیلمی به سرعت از جلوی چشمانش می گذشت...

اولین خاطره او به چند سال پیش بر می گشت... غروب یک روز تعطیل که به اتفاق خانواده از مسافرت برگشته بودند، جلو در خانه خسته و مستاصل نمی دانستند چه بکنند؟ دسته کلید پیدا نمی شد! بارها و بارها جیب ها و ساکها و توی ماشین را گشته بودند اما بی فایده زیرا اثری از کلید نبود!(1) و ننه اسمال از راه رسید، پس از خیر مقدم گفتن و حال و احوال متوجه مشکل آنها شد. از آنجا که با خانم حاجی آجیلی دوستی دیرینه داشت از اسمال خواست از لاغری اش  از باریکی اش که به اسمال سیخیِ محله معروف شده ، استفاده کند و از پشت بام و از راه کولر به داخل ساختمان رفته و دسته کلید یدکی را از کشوِ کمد آینه بردارد و در های ساختمان را باز کند. اسمال همچون قهرمانی ناجی به خوبی از عهده این کار بر آمده بود.

همین مورد سبب شد تا هنگامی که گردنبند خانم گم شد و حاجی فقط به اسمال مشکوک شده بود چون تنها او با اتاق های ساختمان آشنایی داشت و مدتی بعد پیدا شدن گردنبند و بی گناهی اسمال...

خاطره دیگر حاجی روزی بود که در محله سر و صدای جمعیتی کوچک نظرش را جلب کرد، دخترش را در آن میان تشخیص داد. جلو رفت که جوانی موتور سوار  موبایل دختر را قاپیده بود و بزنگاه اسمال سر رسیده با جوان درگیر و موبایل را پس گرفته بود(2)...

و خدمات مادرش به نام ننه اسمال به خانواده اش و مهمتر جلوگیری از سرقت خانه که اسمال و مادرش به پلیس خبر داده بود!... و....(3)

1 -داستانک شماره 92

2-داستانک شماره 107

3-داستانک شماره 101


هفته آینده قسمت پایانی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 63

شماره 311 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهلم: عروسی با شکوه

و سید بازار ادامه داد:«حاج آقا! خواهش می کنم آروم باشین! کمی حوصله کنین! ببینین عروس خانم خوشحال و راضیه! اگر توجه کنین مرتب داره از مردم محله که در جشن عروسی اش شرکت کردن تشکر می کنه! چه عروس وظیفه شناسی! خداحفظش کنه و عروسی اش مبارک باشه» حاج آقا زمزمه کرد:«با اجازه کی! چطوری!؟ کِی!؟ کجا!؟ چجوری!؟»

سید:«هنوز فرصت هست، بدون اجازه پدر این عروسی زیبا و خاطره انگیز که رسمیت پیدا نمی کنه، ما مدتی پیش تو خونه خودتون شیرینی نومزدی این دو جوون رو خورده بودیم(1)، یعنی حاجی امشب حق به حق دار رسیده و کار خلافی صورت نگرفته باید خیالتون راحت باشه!»

بلافاصله بانوی محترم دنباله سخن را گرفت:«حاج آقا! دزد عروس رو که دیدین! پیش چشم شما و این جمعیت لو رفت، نه راه فرار داشت و نه راه انکار و نه جرات اعتراف و اقرار...

حاج آقا ثروت بی حد و شمار لیاقت می خواد و شایستگی و وجاهت و وقار...

وگرنه این میشه که دیدیم سوءاستفاده از این بار!

مردک بی عار از درموندگی ممکن بود جونش در بیاد، خوشبختانه بدون هیچ مورد ناگواری این جناب پولدار نابکار به خونواده اش سپرده شد ماجرایی بود که در این سیر و گشت، هر چه بود، شکر خدا به خیر گذشت!»

حاجی آجیلی کنار سید قرار گرفت و پرسید:«سید! این بانوی محترم کیه!؟ یکی دوبار به خونه ی ما اومده ، کلامش عجیب تاثیرگذاره... منو به ایام جوونی می بره! » سید:«به زبون خودش میشه یک معلم مهربون معروف به امینه ادیب! مرهم محنت دیگرون!» بانوی محترم همه اطرافیان را خطاب قرار داد:«تو رو خدا ! نگاه کنین! در سرتاسر کوچه عطر عروس و داماد بر تمامی وجود این جمعیت نشسته، تصویر عروس و داماد در چشمان مردم نقش بسته! چهره ها سرشار از شادی، خنده بر لبها و مردم خشنود و راضی! سرتاسر کوچه تابلویی زنده می سازه که به زیبایی در سر طاق خاطرات این مردم به یادگار و به روشنی ثبت میشه، یک عروسی باشکوه! حالا میخام از مهمونا تقاضا کنم، خواهش کنم لحظاتی با هم خانم حاج آقا و مادر اسمال آقا رو تماشا کنیم! ببینین با چه شور و هیجانی همسایه ها یا هر کسی رو که در این جشن با شکوه شرکت کرده برای صرف شام به خونه های خود فرا می خونن! و در این کار چنان جدی و کوشا هستن که اگر کسی از قلم بیفتد گویی کم آوردن و ضرر می کنن! و این مادران مسئول دلسوز و با محبت رو باید به«آفتاب دعوت کرد، یا به مهمانی گنجشکها برد»(2)


1- اشاره به داستانک 154

2-استفاده از شعر فروغ