داستانی بلند برای نوجوانان(5)
سیدرضا میرموسوی
شماره 165از مجموعه داستانک در عصر ما
شر شیطون
...منم به دنبال آنها با قدمهای تندتری رفتم و به مرد خپله که حدس می زدم آشپز باشی عروسی باشد گفتم:«اوستا! شما بزرگواری کنین، شما ببخشین!»
اوستا خشمگین گفت:« نکنه تو خوردن مرغا شریکش شدی!؟
نشنیدی تخم مرغ دزد شتر دزد میشه آقا محصل!؟»
و جلو باغ که رسید پسر بچه را صدا زد و گفت:«پسرجون! برو آقا جونتو خبر کن! بگو دزدو گرفتیم!» آقا ظاهر شد! دبیر ادبیات آقای امیری بود!
آشپز باشی که مچ دست رضا را محکم گرفته و رها نمی کرد، گفت:« آقا! دزد اصلی! خودِ خودشه! آقا ما سرمایمون آبرومونه!
اگه اونم ضایع بشه! دیگه اعتباری برامون نمی مونه!؟»
آقای امیری با لحنی مهربان گفت:«این چه حرفیه!؟ سرمایه شما سالها زحمته و رحمته! و ریشه محکمی داره...
شاخه بید نیست که با هر سوت و فوتی بلرزه...
و اما این آقا پسر!
از همسن و سالاش چیزی کم نداره... بلکه بیشتر، چون عمق زندگی رو درک کرده...»
آشپز گفت:« آقا دزد مرغاست!»
آقای امیری گفت:«سوءتفاهم شده... دست پخت استادانه و معطر شما اشتهای هر کسی رو تحریک می کنه! این پسر که جای خود داره...»
(شبیه برخورد اُسقف با ژان وال ژان)(1)
و نیز دیدم خانمی آمد و به آقای امیری چیزی فهماند که ایشان لبخند زنان گفت:«جناب آشپز باشی! اون چه که می پنداشتیم عین حقیقت بود! خلاف کار از خودمونه!
شما عفو بفرمایین!»
و در این موقعیت سواری پیکان جلو باغ توقف کرد و سه پسر جوان قبلی از آن پیاده شدند!
پسر بزرگتر که کمرش را گرفته بود با دیدن رضا بر افروخته گفت:«این شر شیطون اینجا چیکار می کنه!؟
1-اشاره به داستان بینوایان اثر ویکتورهوگو