سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره 151
سایه اشباح
قسمت سوم
بابانبی:«می دونم آقای مدیر! می خوای بدونی من پیرمرد چرا تنهام!؟
کس و کارم کجان!؟ و توی این باغ بزرگ چه می کنم!؟
گذشتم شنیدنیه! حوصله داری آقای مدیر!؟»
گفتم:«مشتاق شنیدنم!» پیرمرد نگاهش را در فضای باغ گردانید و گفت:«همینجا! لابلای درختان، میان چمنها جست و خیز می کردیم تا بزرگ شدیم، یعنی ایام شادی، شور و شیدایی...
آقای مدیر! سرنوشتم از اون روزی شکل گرفت که دختر کوچولوی ارباب چشمش به من افتاد! لبان غنچه اش به خنده شگفت و لپاش رنگ گل سرخ گرفت و برقی از نشاط در نگاهش درخشید...
اطرافیان متوجه موضوع شدن و از کنارش با شوخی و خنده گذشتن!
اما خیلی زود نقل خانواده های روستا گردید!
تا به گوش ارباب رسید.
ارباب این اتفاق رو به چشم خودش دید و از خرسندی دخترک خشنود شد.
دستور داد تا همبازی نور چشمی اش باشم!
(البته دو پسر داشت که در شهر به کسب دانش مشغول بودند!)
ما کم کم بزرگ می شدیم و رشته انس و الفت چنان محکم شد که کسی جرات نمی کرد بین ما فاصله یا جدایی ایجاد کنه و ارباب از سر اجبار و ناگزیری یا به خاطر شادی دخترش به ازدواج ما رضایت داد و من دهقان زاده ارباب دامادش شدم!
سالهایی که نه در زمین بودم و نه زمینیان رو می دیدم و دریغ...
پیش از عروسی، زمین و زمینیان رو شناختم و از اونا شنیدم
1-مولوی