گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره: 66



تعدادی از بازاریان با عجله نزد سید آمدند و گفتند:« چرا نشسته ای سید!؟ چن تا کاسب جوون به جون هم افتادن، پیش از اینکه خونریزی بشه ریش سفیدی کن!» سید مغازه را به شاگردش سپرد و با خود واگویه داشت:

 

یکی از بازاریان کلامش را برید و گفت:«حاج جعفر ارثیه بهش رسیده، حجم اجناسشو طوری چیده که روی مغازه های اطراف سایه انداخته، هیکلشم که ماشاءالله!»

سید جمعیت تماشا را کنار زد و صلواتی بلند فرستاد! جمعیت هم انفجاری جواب دادند به طوری که منازعان در حال مشت و لگد زدن و بد و بیراه گفتن، در جا ایستادند! سید سریع گفت:« ما پنجاه ساله از این بازار برای زن و بچه مون روزی می بریم با کسب آبرو و اعتبار! مگه شما غیر از اینو می خواین!؟ سپس به کنار حاج جعفر رفت و آهسته زمزمه کرد، ای همکار! ای دوست!: 


1- هوشنگ ابتهاج(سایه)

2-سعدی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 65


عجب گرفتاری!

بچه این زمونه رو چجوری سرگرمش کنم!؟ چاره ای نبود! رو کرد به نوه اش و گفت:« آقا آرش! دوس داری شطرنج یا منچ با زی کنیم!؟ یا برات قصه بگم!؟» آرش که با گوشی اش کار می کرد گفت:« بذارین پیام بابا رو لایک کنم، الان بابا آنلاینه و بعد ادامه داد، بابابزرگ! حال دارینا !؟ بیایین کنار من تا چن کلیپ شاد دانلود کردم تماشا کنیم و حالشو ببریم...» و کلی خندیدند... سپس نوه گفت:«چطوره یه مسابقه فوتبال هیجان انگیز ببینیم!؟ » بابا بزرگ گفت:« خیلی خوبه! اما من باید به فکر ناهار هم باشم!» نوه گفت:« تلفنی به رستوران سفارش غذا میدم!» بعد از ناهار نوه گفت:« بابابزرگ! دوس داری چن تِرک بشنویم و حال کنیم!؟» و دقایقی بعد گفت:« راستی بابا بزرگ! دوس داری سرچ کنم و از نرخ سکه و دلار با خبر بشین!؟ آخه مامان و بابا هر شب کارشون همینه!» بابا بزرگ گفت:« نه!.... نه ! تمامی حقوق من نصف یه سکه هم نمیشه... ضمنا باید آماده بشیم بریم پیش مامان و بابا!» نوه گفت:« میگم اسنپ یا تپسی بیاد دنبالمون» وقتی مامان و بابا پرسیدند، آرش که اذیت نکرد!؟ بابا بزرگ پاسخ داد:« والله تموم روز من آچ مز بودم!!!

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره: 64


آه از نهاد دانش آموزان بر آمد! وقتی شنیدند:«دبیر ورزش انتقالی گرفته و رفته...» در مورد احساس مسئولیت این دبیر کافی ست بگویم، هنگام بازی فوتبال که من شرکت داشتم پا به پای بازیکنان می دوید و مستعدین را تشویق  و اشتباهات را اصلاح می کرد. به هر حال، دبیر جدید آمد. ابتدا خوشحال شدیم. ولی خیلی زود در یافتیم ایشان نه تنها تخصصی ندارد که هیچ علاقه ای هم به ورزش نشان نمی دهد!

همیشه کنار میادین با گوشی اش مشغول بود! بدتر اینکه ادعایش هم می شد! بچه ها افسرده و غمگین بودند. من بی اختیار مدام به این معضل فکر می کردم و یاد تکیه کلام دبیر ریاضی می افتادم:« فکر کردن به مساله یعنی حل نصف آن!» شب پدر پس از نماز و نیایش، طبق معمول مثنوی خوانی را با لحن و آهنگ خاص آن، زمزمه و بیتی را تکرار می کرد...

فکری به ذهنم رسید و روز بعد آن را با بچه ها در میان گذاشتم، همه پسندیدند. ظهر آن روز پاکت نامه ای را زیر برف پاکن اتومبیل دبیر ورزش گذاشتیم. یک هفته بعد او هم به مدرسه ی دیگری منتقل شد... و آن نامه حاوی بیتی بود که پدر تکرار می کرد، با تزئینی از امضای دانش آموزان...




مثنوی مولوی

مشکلات عمده داستان نویسی دانش آموزان

سیدرضا میرموسوی



ب- روایت« منِ مفعولی»

داستانی که «منِ مفعولی» روایت می کند خودش نقش چندانی  در روابط و حوادث ندارد. ابتدا مختصری از زندگی خود می گوید و سپس داستان زندگی پرسناژها و روابط آنها را در ایجاد حوادث و اتفاقات بازگو می کند.

امتیازی که این روایت دارد این است که می تواند به درون پرسناژها نفوذ و آنها را روانکاوی کند.

«منِ مفعولی» حراف است و همه وجودش چشم می باشد. شبیه راوی سوم شخص است.

داستانک در عصر ما




سیدرضا میرموسوی

شماره: 63


« مرده ها زنده شدن... مرده ها زنده شدن....»

 کنار مزار مادر نشسته بودیم و همچون گذشته ها آرامش خاصی داشتیم و قرائت قران و ذکر دعا بر این آرامش می افزود. ولی فریاد بچه ها این آرامش را از ما گرفت!

آنها سراسیمه و نفس زنان به طرف ما می دویدند... به محض رسیدن به سر و گردن ما چسبیدند و گفتند:« دیدیم! به خدا با چشای خودمون دیدیم! چن تا مرده از گورها بلن شدن... و هراسان به هر سویی می دویدن... بابا ! تو رو خدا بریم خونه!»

گفتم:« باشه! اما به اطرافتون نگاه کنین! خونواده هایی هستن و کسی فرار نمی کنه! حالا شما آروم باشین تا ببینم چی شده!؟» خانم که تحت تاثیر وحشت بچه ها گفت:« باید بریم دیگه... دیروقته...» خودم هم خیلی راحت نبودم و گفتم:« جمع کنین بریم! ولی مرده بی آزارترین موجوده...» که متوجه موضوع شدم و خنده ام گرفت.

بچه ها و خانم بهت زده به من نگاه می کردند... خوندم:



و گفتم:« اون اتوبوس شهرداری رو می بینین! گورخوابها رو گرفتن می برن تحویل گرمخونه ها بِدن....»



تماس با نویسنده:

irdastan.blogsky@gmail.com