گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(13)


داستانی بلند برای نوجوانان(13)

سیدرضا میرموسوی

شماره 173 از مجموعه داستانک در عصر ما


شب وحشت

...سرو صدای مسافران درآمد که دست کم سرعت اتوبوس را کم کند و خسروخان با غرور جواب می داد:« ما راننده ها پیش هم آبرو داریم هر چه زودتر به مقصد برسیم افتخارمونه!»

تقریبا نیمه شب در تهران وارد گاراژی شدیم که جیپ پلیس کنار اتوبوس ایستاد! بلافاصله به خسرو خان و من دستبند زدند! هر چه مسافران گفتند که بی گناهم و مسافر بین راهی هستم ، جواب دادند:« ما دستور داریم راننده و شاگردش رو بازداشت کنیم! اما شهادت شما مسافران در گزارش قید می شود!»

و سپس ما را به پاسگاه پلیس بین راه برگردوندند!

و تا تعیین تکلیف شویم در زیر زمین پاسگاه در جمع زندانیان دیگر محبوس شدیم! نور ضعیف یک مهتابی کوچک فضای زیر زمین را کمی روشن می کرد. مردی با ریش و موی بلند آهسته زمزمه می داشت:«یا مولا دلم تنگ اومده-شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ اومده...»

تک تک چهره ها را می دیدم، هر یک به گونه ای ترس آور بودند و چشمانشان یک جورایی برق می زد! غم سنگینی دلم را آزار داد و بی اختیار زدم زیر گریه...نمی دانم چرا!؟

خسرو خان گفت:«نُنُر بازی درنیار! فردا معلوم میشه که بی گناهی!»

مرد لاغر اندام با گونه های گود افتاده گفت:« مامانشو می خواد! تا براش قشه بگه که بخوابه!»

مردی شکم گنده با دماغی عقابی شکل و چشمهایی درشت و دریده که از ابتدای ورود ما خیره خیره به من نگاه می کرد بلند شد و با صدایی خش دار گفت:«همه بخوابن! من خودم برای بچه قصه میگم تا بخوابه!» مرد لاغر اندام گفت:«چی شده داداش!؟ اگه شور و شات جوره ما هم هشتیم!»

مرد شکم گنده گفت:«خفه مردنی! چشاتو اگه نبندی خودم اونا رو برای همیشه می بندم!»...

مرد لاغراندام گفت:« ای به چشم ما کور شدیم مشلاً شتر دیدیم ندیدیم»...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.