گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سید رضا میرموسوی

شماره: 44


سید بازار آن روز مدام چشمش به کپسول گاز پیک نیکی می افتاد! به نظرش جای مناسبی نبود! باید آن را از جلو مغازه بر می داشت. مشتری های روستایی یکی یکی رسیدند و کلی لوازم خریدند. آقا سید باید آنها را بسته بندی و حساب کتاب می کرد. روز خوبی بود و فروش زیادی داشت. بعد از ظهر نشست کمی خستگی بگیرد. چشمش به جای خالی کپسول گاز پیک نیک افتاد! برده بودند!!! با خود گفت: « از اول صبح به دلم بد افتاده بود! لابد کسی لازم داشته...»

سید فردای آن روز مقوایی تابلو مانند با نوشته زیر به جای خالی کپسول قرار داد و سر شعله آن را جلو تابلو گذاشت:






دو ماه بعد مردی کلی جنس خرید و پول یک کپسول گاز پیک نیکی را پرداخت که می گفت بدهکار است و سرشعله آن را نیز برد.


تماس با ما:   irdastan.blogsky@gmail.com

سیدرضا میرموسوی

شماره: 43

مصیبت از آنجایی شروع شد که جمعی از آشنایان جهت عیادت پدر وارد اتاق او شدند! پدر تکانی به خود داد! و مهمانان پس از آرزوی شفای عاجل و بهبودی کامل، برای تسکین آلام پدر! در بیان بیماری خود گوی سبقت را  از یکدیگر می ربودند! آقایی گفت: 

«دیکسم! روی پاهام اثر گذاشته... دیگری: من قندم بالاست...خانمی بلافاصله گفت: من فشارم بالاست... و خانم دیگر: من چربی نمی خورم، چرا چربی ام بالاست!؟ خدمتکار گفت:همه میرن بالا! بیچاره بابا!!! حاج خانمی بدون توجه به خدمتکار گفت: گاهی گر می گیرم! خیال می کنم دارم می میریم! آقایی گفت: من پولیپ! و دیگری: من بیمار اعصابم، شبا نمی خوابم و ... خانمی توی حرفش دوید: 

همسایه ی ما مرضی داره که نمیشه اسمشو بیارم! روز به روز آب میشه!!!»

 در این قال و مقال سینی از دست خدمتکار افتاد و جیغی کشید... بیمار اعصاب از جا پرید و خیره به مریض نگریست و دیگران... یکی گفت: شاید خوابش برده! دیگری گفت: چشاش بازه... ولی مرده!!!