گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(6)

داستانی بلند برای نوجوانان(6)

سیدرضا میرموسوی

شماره 166 از مجموعه داستانک در عصر ما

همسایه ها

...رضا آهسته به طرف من آمد و شاخه گل را گرفت و گفت:«می بینمت!»

و دَر رفت...

مدتی گذشت تا آن شب تابستان، شبهای تابستان من مانند سایر همسایه ها روی پشت بام می خوابیدم.

تیر چراغ برق کوچه کنار پشت بام ما بود و به اندازه کافی برای مطالعه روشنایی می داد.

البته سرگرمی اجباری بیشتر مشغولم می کرد!

و آن صدای بلند گفتگوی همسایه ها بود!

قهر و نازشان...

کنایه گفتن و شوخی و سر به سر هم گذاشتن از پشت بامی به پشت بام دیگر...

جالب ترین آنان یکی استاد صفر بود که پینه دوزی داشت و زودتر از دیگران به خانه می آمد تا کنار کبوترانش باشد، پرواز بدهد، صدا بزند و به لانه بفرستد...

چنان عاشقشان بود که شاید یک به یک آنها را می شناخت!

گاهی همسایه ای از سر شیطنت با صدای بلند می گفت:« اوستا صفر! صدای گربه ها را می شنویی!؟

نقشه ی شبیخون می کشن! از ما گفتن...»

و استاد صفر ناراحت و عصبانی تا ساعتی به گربه ها ناسزا می گفت و لعن و نفرین می کرد...

و همسایه ها می خندیدند...

دیگری اکبر آقا جگرکی بود که آخرهای شب سر و صدای قابلمه بزرگش خبر آمدن او را جار می زد!

بدین صورت که اکبرآقا قابلمه را روی ترک دوچرخه می بست و در برگشت که خالی بود و سبک، دوچرخه روی سنگ فرش کوچه بالا، پایین می پرید سر و صدای قابلمه از دورتر شنیده می شد....

کافی بود یکی بگوید:« اکبرآقا خسته نباشی! چه خبر!»

و اکبر آقا جواب می داد:«دردسر!»

و تا ساعتی خصوصیات یکی یکی مشتریانش را به طور مشروح می گفت و باز خنده همسایه ها که آهسته به خواب می رفتند...

آن شب من هم  با لالایی اکبرآقا خوابیدم که صدایی بیدارم کرد:«بچه محصل! بیدار شو! منم رضا...»



داستانی بلند برای نوجوانان(5)

داستانی بلند برای نوجوانان(5)

سیدرضا میرموسوی

شماره 165از مجموعه داستانک در عصر ما

شر شیطون

...منم به دنبال آنها با قدمهای تندتری رفتم و به مرد خپله که حدس می زدم آشپز باشی عروسی باشد گفتم:«اوستا! شما بزرگواری کنین، شما ببخشین!»

اوستا خشمگین گفت:« نکنه تو خوردن مرغا شریکش شدی!؟

نشنیدی تخم مرغ دزد شتر دزد میشه آقا محصل!؟»

و جلو باغ که رسید پسر بچه را صدا زد و گفت:«پسرجون! برو آقا جونتو خبر کن! بگو دزدو گرفتیم!» آقا ظاهر شد! دبیر ادبیات آقای امیری بود!

آشپز باشی که مچ دست رضا را محکم گرفته و  رها نمی کرد، گفت:« آقا! دزد اصلی! خودِ خودشه! آقا ما سرمایمون آبرومونه!

اگه اونم ضایع بشه! دیگه اعتباری برامون نمی مونه!؟»

آقای امیری با لحنی مهربان گفت:«این چه حرفیه!؟ سرمایه شما سالها زحمته و رحمته! و ریشه محکمی داره...

شاخه بید نیست که با هر سوت و فوتی بلرزه...

و اما این آقا پسر!

از همسن و سالاش چیزی کم نداره... بلکه بیشتر، چون عمق زندگی رو درک کرده...»

آشپز گفت:« آقا دزد مرغاست!»

آقای امیری گفت:«سوءتفاهم شده... دست پخت استادانه و معطر شما اشتهای هر کسی رو تحریک می کنه! این پسر که جای خود داره...»

(شبیه برخورد اُسقف با ژان وال ژان)(1)

و نیز دیدم خانمی آمد و به آقای امیری چیزی فهماند که ایشان لبخند زنان گفت:«جناب آشپز باشی! اون چه که می پنداشتیم عین حقیقت بود! خلاف کار از خودمونه!

شما عفو بفرمایین!»

و در این موقعیت سواری پیکان جلو باغ توقف کرد و سه پسر جوان قبلی از آن پیاده شدند!

پسر بزرگتر که کمرش را گرفته بود با دیدن رضا بر افروخته گفت:«این شر شیطون اینجا چیکار می کنه!؟


1-اشاره به داستان بینوایان اثر ویکتورهوگو

داستانی بلند برای نوجوانان(4)

داستانی بلند برای نوجوانان(4)


سید رضا میرموسوی


شماره 164 از مجموعه داستانک در عصر ما


هدیه عروس
...با شگفتی گفتم:«انگاری بد نگذشته! موضوع این شاخه گل چیه!؟
لبخندت هم که میگه دلی از عزا در آوردی!؟ بگو! با چه جراتی پاتو اونجا گذاشتی و می دونی همین امروز یکی از جووناشونو شاید ناقص کرده باشی!؟» و در مقابل پرسش ها رضا لبخند بر لب و سر به زیر ایستاده بود و این مرا بیشتر سردرگم می کرد!
صدایش در آمد:«من مرغا رو خوردم! ولی ندزدیدم!»
برای اولین بار صورت رضا را باز دیدم!
و ادامه داد:« این شاخه گلم هدیه عروس خانمه...»
یعنی چی!؟
داشتم بهم می ریختم...
تقریبا داد زدم:«جون به لبم کردی بیشتر توضیح بده!»
رضا گفت:«غروبی بوی مرغ سرخ شده در فضا پیچید...
منم گرسنه!
رفتم یواشکی سرک بکشم ببینم چه خبره!
دیدم همه رفتن تو ساختمون و صدای بلند بزن و بکوب...
چن دیگ رو آتیش و دیگی زیرش خاموش بود! سر دیگو برداشتم چه بویی! دست بردم که مرغا رو بردارم، صدای لطیفی گفت:« نه! پسر خوب! اجازه بدین!» و به سرعت پنج رون مرغو لای نونی پیچید و به دستم داد!
چه نگاهی!
دنیای شهر فرنگ!
و شاخه گلی چید و گفت:« این هم هدیه عروس به شما! برای من دعا کن آقا پسر! منم برای شما!»
رضا در سکوتی سنگین، بی صدا اشک می ریخت... و هق هق کنان گفت:« من نمی خوام دزد باشم! می خوام کار کنم، ولی کسی به من کار نمیده... و در یک لحظه غافلگیر کننده مرد خپله پرید و مچ دست و یقه رضا را گرفت و به دنبال خود می کشید...
شاخه گل افتاد، که من آن را برداشتم و رضا دید و در عین گرفتاری لبخند زد و عجیب اینکه خودش به دنبال مرد می دوید...
گویی دوباره سر دیگ می رود...
مجازات حربا به تحمل آفتاب!(1)

1-سهروردی

داستانی بلند برای نوجوانان(3)

داستانی بلند برای نوجوانان(3)

سیدرضا میرموسوی

شماره 163 از مجموعه داستانک در عصر ما


آی دزد آی دزد

هر چه اطراف را گشتم اثری از رضا نبود.

راهی خانه بودم که صدایی به گوشم رسید!

صدا از طرف زیرزمین می آمد!

زیر زمینی که فقط دریچه ای به آن راه داشت و شبها لانه ی حیوانات و روزها آشغال دونی بوگندو که هر کسی از آنجا فاصله می گرفت.

صدا را بلندتر شنیدم:

«بچه محصل! یارو طوریش که نشد!؟»

گفتم:« نه! خیالت راحت باشه!»

لابد احساس مسسئولیت هم می کرد!!!

آن روز بعد از ظهر به باغ خرابه رفتم تا تلافی زمان تلف شده صبح را در بیاورم ولی اشتباه کردم، صدای موسیقی شاد عروسی چنان بلند پخش می شد که درس خواندن امکان نداشت...

فوری از باغ خارج شدم و دورتر زیر درختی نشستم.

آفتاب غروب می کرد که صدای :« آی دزد آی دزد» حواسم را جلب کرد.

چند نفر کوچک و بزرگ چوب به دست می دویدند و بد و بیراه می گفتند...

مردی خپله که از سر و صورت و سبیل پرپشتش عرق می چکید دست و صورت مرا بویید و گفت:«نه! ایشون بوی روغن نمیده!»

و با لنگ دور گردنش عرقش را می گرفت.

پسر بچه ای داد زد:«حروم زاده پنج تا رون مرغ رو دزدیده...»

 و هر کدام به سویی دویدند...

به رضا مشکوک شدم!

به طرف باغ رفتم و به سوی زیرزمین، صدای زنگوله شنیده شد و آشغال و خاک کنار رفت و رضا بیرون آمد!

آنچه که عجیب به نظر می رسید شاخ گل سرخی بود که در جیب پیراهن رضا خودنمایی می کرد و لبخندی که بر لبش دیده میشد!

فکر کردم حتما به غذای عروسی دستبرد زده! اما او روایت دیگری  داشت...