گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(18)

داستانی بلند برای نوجوانان(18)

سیدرضا میرموسوی

شماره 178 از مجموعه داستانک در عصر ما


بسته های اسکناس

...و بغض آلود گفت:« ظرف چن ماه پدر و مادرمو از دست دادم و برای فرار از غم و غصه که بر وجودم چنگ انداخته بود با رفقا روانه ی تهرون شدم و خیلی زود فهمیدم اخلاقم با اونا سازگار نیس، راهمو جدا کردم! روزی در جمع کارگران ساختمونیِ منتظرِ کار با مهندس آشنا شدم و به خدمت شرکت ایشون در اومدم که بقیه رو می دونی!

حالا رضا! می خوام ازت خواهش کنم که خودت خوب فکر کنی!

خدا وکیلی به خاطر من مجبور نشی بیای تبریز...»

گفتم:«ایلیار! یک بار برادرانه هشدار دادی به دنبالت دویدم که تا کنون همه اش خیر بوده، و این که من می خوام کار کنم چه فرقی می کنه تهرون باشه یا تبریز یا جاهای دیگه...»

و راهی تبریز شدیم...

توی اتوبوس تغییر حالت چهره ایلیار را می دیدم،  گاهی یاد پدر و مادرش می افتاد و دچار حزن و اندوه میشد و گاه با غرور از دلاوری های  مردم تبریز در گذشته می گفت و یا با شور و شعف خاص خود در سکوت مسافران شعر شاعر آذری را آهسته آواز وار زمزمه می کرد:



ناگهان مسافران دست زدند و گفتند:« دوباره...دوباره...»

در تبریز وارد خانه ی ایلیار که شدیم فضای خانه و دیدن عکس پدر و مادر بغض فرزند را ترکاند...

ایلیار زانو زد و های های گریست...

غروب به دفتر حاجی معمار رفتیم.

مردی درشت اندام و مسن که با خوش رویی مرا پذیرفت

 و پس از حال و احوال گفت:« از قضا ، پس فردا قراره کار ساختمونی تازه ای را شروع کنیم، به وجود شما نیاز هس!»

و چکی به ایلیار داد و گفت:«عموجون!اینو از بانک وصول کن تا به کمک شما با کارگرای قبلی تسویه حساب کنیم!»

و ایلیار در راه بانک گفت:« عمو با اینکه به من اعتماد داره بازم امتحان می کنه!»

داخل بانک ایلیار بسته های اسکناس را تحویل می گرفت و من توی پاکتی جاسازی می کردم و خانمی مضطرب به همه ی باجه ها سر می زد...


1-شهریار


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.