گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 49

شماره 297 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و ششم: آخر ماه چه خبره!؟

با این وجود اسمال در هر کار تصویرگری دقت و ذوق بیشتری نشان می داد و با ظرافت تمام طرحهای اولیه را پیاده می کرد و در تهیه رنگ و ترکیبات آن و انتخاب قلمهای مناسب نسبت به کارش حساس بود زیرا خود را در قبال تشویق تماشاگران از هر قشری، مسئول و متعهد می دانست که به او عنوان استاد هنرمند یا استاد مینیاتور می دادند در صورتی که نه کلاسی دیده بود و نه استادی! و این رشد استعدادش را عشق شیرین شکوفا کرده بود... از این گذشته اکنون مردمانی متموّل از او دعوت می کردند تا سالن های پذیرایی منازلشان را با

مینیاتور تزئین کند، شهرتی پیدا کرده بود. با این همه کار صدای شیرین در گوشش به طور مداوم طنین داشت:«تا آخر ماه بیشتر مواظب خودت باش!» و اسمال از خودش می پرسید:«چرا!؟ چه خبره!؟»

**

بیش از یک ماه از مهمانی های حاجی آجیلی و حاج آقا زرپور نگذشته بود که شبی حاجی آجیلی از مغازه اش زنگ زد و به خانم گفت:« خانم! تا فردا شب به اتفاق شیرین خود را آماده کنین  می خواهیم با حاج آقا زرپور سری به مغازه های جواهر فروشی بزنیم. خانم! از هر جهت به خودتون برسین! آبروی منو دیگه پیش حاج آقا نبرین! در نهایت ذوق و سلیقه...» و گوشی را گذاشت. باز دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد و توصیه کرد که :«شیرین می تونه یک سرویس کامل طلا انتخاب کنه و شما هم خانم سعی کن در این مورد با شیرین همراهی کنی و در انتخاب اونو یاری بدی...»

برای سومین بار تلفن به صدا درآمد و حاجی و خیلی خودمانی تر می گفت:« و می خوام بگم فردا شب خانم! شب حساسیه! خودت خوب می دونی که بخت یک بار در خونه آدمو می زنه! باید خیلی حواسمون جمع باشه! به نظر بنده از همون ابتدا باید استقبالمون گرم و صمیمی، مهربون و سرشار از اشتیاق دیدار باشه! و شوق و شوری از خودمون نشون بدیم که به آینده امیدواریم و شما خانمها هر چه نکات نغز و لطیف در چنته دارین آماده کنین! یا هر هنر دیگری که از خانمها ساختس! خوب می دونین و خوب می فهمین که چی دارم میگم، مطمئنم اگر خانمها بخوان خوب بلدن چی کار کنن!...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 48

شماره  296از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و پنجم: چرخش شیرین

 و ذهن و فکرش درگیره که چطوری این سرمایه ها را جمع و محافظت کنه یا چطوری به کار بگیره و تجارتشو توسعه بده... بابا حاجی، به خیال خودش صاحب ملک و مال شده ولی به نظر من این ملک و ماله که صاحب حاجی شده! و اونو به خدمت گرفته و هدایت می کنه!»

اینجا بود که چشمان مادر و دختر درخشید و لحظه ای نگاه ها به هم گره خورد و دلها بیشتر و بیشتر به یکدیگر نزدیک شدند و تا پاسی از شب به طور خصوصی و صمیمی به گفتگو نشستند. گاهی می خندیدند... گاه هیجان زده و مضطرب می شدند و گاهی غرق در تفکر و سکوت...

شیرین به وضوح تشخیص می داد که در چشمان مادرش موجی از امید دیده می شود و می دانست که مادر هیچگاه گزافه گو نبوده، بلکه یا حرف نمی زند یا اینکه به طور یقین و قاطع مقصود و منظور خود را  در سخنانی کوتاه بیان می کند. حاصل اینکه شیرین خانم ناگهان برخاست و دست و صورتش را شست و فقط به مادرش گفت:«هوای حرف تو آدم را عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات(1) و جلو آینه به خود آرایی پرداخت و از صبح روز بعد طبق برنامه سابق روانه دانشگاه شد و در فرصتهای استراحت همراه با دوستان خنده کنان سری به اسمال می زدند.

اسمال با دیدن شیرین به وجد آمده کوشا تر از همیشه به کارش ادامه می داد و روحیه شاد شیرین و نگاه های مهربان او توانایی کار را در اسمال افزون می کرد.

چنان که کار تصویر گری او به قدری مورد استقبال قرار گرفت که روسای دانشگاه های دیگر از اسمال دعوت می کردند تا مینیاتورهایی را طبق انتخاب آنان بر دیوار سالن های نمایش و سخنرانی نقش کند و طبق معمول اولین گروه دانشجویی که برای تماشای این کارها می رفتند، شیرین و دوستانش بودند و بیشترین تاثیر را بر اسمال می گذاشتند چرا که در همین ملاقاتها بود که شیرین تصویرهایی از نقاشی مینیاتور را در اختیار اسمال می گذاشت و ضمن بررسی آنها با کوتاه ترین جملات و کلمات مهرآمیز مکنونات قلبی خود را به یکدیگر انتقال می دادند و با ارتباط نگاه که حاوی تپیدن های دل آنان بود برای یکدیگر حکایتها نقل می کردند که جوان بودند و زمان هنگامه احساس، هیجان و حرارت جوانی! و به قول حافظ شیرین سخن، رونق عهد شباب! و در یکی از همین دیدارها شیرین به هنگام خداحافظی نکته ای را گوشزد کرد که اسمال را عمیقاً به فکر فرو برد و در هر کجا و هر کار و هر زمان در گوشش تکرار می شد! شیرین گفته بود:«تا آخر ماه بیشتر مواظب خودت باش!» و لبخندی معنی دار بر لب داشت...


1- سهراب سپهری



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 47

شماره  295از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و چهارم: شب آبستنه!

ننه اسمال در ادامه افزود:«منم به اقتضای یاور و مددکار خونواده ها امروز به خیلی جاها سر زدم و با بزرگترا مشورت کردم، کارها خوب پیش میره باید فرصت و موقعیتش جور بشه تا نتیجه بده... در حال حاضر با این شرایط موجود نمیشه گفت چی میشه!؟ تا خدا چی بخواد و کار اصلی به کجا بکشه!»

و چشم در چشم جوونا گفت:« تنها اینو می دونم که به دلم میاد، شب آبستنه تا سحر چه بزاد!»

جمشید شاد و سرخوش از جا بلند شد و دستان اسمال را گرفت و او را هم بلند کرد و گفت:«پسر! این همه خبرهای خوب و باب دل و قصد و نیت ما! و وعده های نداده ی مادر که اطمینان میده داره کارهایی می کنه و انتظار داره به نتیجه مطلوبی برسه...

شما نشستی هنوزم ماتم گرفتی! باید از مادر تشکر کنی و شکرگزار باشی! آقا اسمال! یادته همیشه به من می گفتی، هرگاه خبر خوشی به گوشت رسید شکر کن! و می خوندی(شکر نعمت نعمتت افزون کند-کفر نعمت از کفت بیرون کند)»(1) و بدون خجالت از مادر اسمال با صدای بلند ترانه دختر شیرازی را می خواند که اسمال نفسش به زور بالا می آمد تا بخواهد هم آواز جمشید شود!

*

و اما چرخش شیرین!؟ خانم آجیلی پشت در اتاق مانده بود و شیرین در را باز نمی کرد. مادر آنقدر در زد... صدا زد، و همانجا ماند و خواهش کرد تا در گشوده شد و مادر دختر یکدیگر را صمیمانه در آغوش گرفتند که همدرد بودند و یک دل و یک رنگ و برای لحظاتی می گریستند...

دختر از بی توجهی پدر به او و مادر از خستگی مشاجره لفظی با شوهر که به جایی نرسیده بود و اختلاف فرهنگی که سخت آزارش می داد با این وجود مادر به سخن در آمد و از گذشته دورتر و خاطرات خوب خود با حاجی آجیلی گفت که برای شیرین جذاب و شنیدنی به نظر می رسید.

 مادر می گفت حاجی از آغاز جوانی یک دلداده بوده!

بارها و ماه ها توسط پدر و مادرش پافشاری کرده تا با او ازدواج کند. چقدر شاد و زنده دل و مهربان بوده و چندین بار لوطی گری و جوان مردی از خود نشان داده، اهل مطالعه و از کتاب فروشی بهترین و مشهورترین رمان را می خریده و می خوانده و احساساتش را  با غزلیات حافظ و سعدی بروز می داده و گاهگاهی شاهنامه و مولانا قرائت می کرده... و...

و همه این صفات نیک و پسندیده با درخشش و تلألو ملک و مال دنیا کم کم نابود شد! به طوری که اینک حتی توی خواب هذیان وار حساب و کتاب می کنه و از سودهای کلان فلان بار تجارتی یا صادراتی با خودش بحث و جدل داره و ناخودآگاه نام شریکش را هم بر زبون میاره

یا به وسیله موبایل به طور دائم  مال و منالش را حساب می کنه یا می شماره...»

مادر کم کم بر این موضوع تکیه کرد:«دختر جون! بابا حاجی هر چی بر ثروتش افزوده میشه بیشتر در گرداب حساب و کتاب فرو میره...


1- سعدی



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 46

شماره  294 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و سوم: چشمانی در اشک

:«عرض شود، حاج آقا زرپور در فروشگاهش چند تا  کارگر داره که یکی از اونا هم ولایتی منه... و این هم ولایتی چنان خودشو در دل  حاج آقا جا داده که تمومی امورات خونواده اش بر عهده ایشونه!

و می گفت خونه حاج آقا در قیطریه اس! و من برای این که مشکوک نشه بیشتر کنجکاوی نکردم و از این پس با او ارتباط می گیرم تا بعد ببینیم به کجا می رسیم ، گاه گاهی هم تلفنی گپ می زنیم!»

اسمال به هیجان آمده، مرتب از جمشید تشکر می کرد! اما این عکس العملهای اسمال همراه با  حزن و اندوه بود و چشمانی در اشک نشسته داشت به طوری که جمشید مجبور شد به اسمال بگوید:«جوون! این همه خبرهای خوب! یک چیزی بگو که ما هم حال کنیم چرا بغض کردی!؟ چرا  گریه تو  پنهون می کنی!؟» ننه اسمال رو به پسرش کرد و گفت:«مادرجون! جمشید آقا این همه زحمت کشیده که بار غمی از رو دوشت کم کنه و سبک تر شی تا راهی برای حل این مشکل پیدا بشه! نباید که ناراحت باشی! و این یعنی هم ایشون و هم بنده فقط تماشگر نیستیم که شما بسوزی و بسازی! کیه که توی این محله از مهر شیرین و اسمال به یکدیگر بی خبر باشه!؟ و حالا که آقا جمشید اطلاع پیدا کرده که این حاجی پولکی خونواده داره، معلومه که از مکنت و مالش سوءاستفاده می کنه... ما هم دوندگی می کنیم تا اتفاقی رو که ایشون قراره رقم بزنه به نفع خودمون تغییر بدیم! بازم قول قبلی ام رو تکرار می کنم با توکل بر خدا به شرطی که شرایطش جور بشه!» جمشید گفت:«شنیدی آقا اسمال! می بینی مادر چطوری مشکلتو می فهمه!؟ اسمال که بغض کرده در خوش فرو رفته بود بی هوا گفت:«آره! می فهمم! ولی شیرین به دانشگاه نمیاد من چند روزه که ندیدمش! دوستانش از  من پرس و جوی حال اونو می کنند! شیرین در اوقات فراغت از درس و کلاس هر روز سری از من می زد!»

ننه اسمال که حال پسرش رو خوب درک می کرد گفت:«شیرین جون خودشو در اتاقش محبوس کرده، قبلا که گفتم! و حالا که از قصد و نیت پدرش آگاه شده، بدین طریق اعتراضشو نشون میده، نمی خواد با پدرش بحث کنه چون درباره موضوع ازدواج هیچ گونه مشورت یا نظر خواهی از او نکرده و شیرین ضرورتی نمی بینه که با پدر رو در رو بشه. مادرش هم از این کار او ناراضی نیس و کارها و تلاشهای روزانه خود را به دخترش گزارش می کنه و امیدواری میده تا دلسرد نشه و خوبی اینجاس که مادر و دختر هم عقیده و هم فکرن و سخت وابسته و دلبسته یکدیگر، و مادره برای رضایت و شادی دخترش هر کاری که از دستش بر بیاد دریغ نمی کنه! خب اینم اضافه کنم که این مادر از رابطه احساسی، عاطفی دخترش و اسمال بی خبر نیس!

 در شرایط فعلی به روی خودش نمیاره...