گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 245 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت سوم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

روباه دیده بود که این دو حیوان کوچولو به آهو خانم و بچه اش به شدت علاقه دارند، جلوی آنها را گرفت و گفت:«به مزرعه خیلی نزدیک نشوید و یک جای امنی برای خود پیدا کنید و منتظر بمانید!» آقا خرگوش هیجان زده پرسید:« حالا بگویید موضوع چی است؟» روباه کوچولو جریان دزدیده شدنِ آهو و بچه اش را گفت و آقا خرگوش و آقا سنجاب به خود لرزیدند و یک صدا گفتند:« چه وحشتناک! نباید این اتفاق بیفتد!»

این حیوانهای کوچک همین که دیدند آقا شغال و آقا گرگ می آیند، فرز و چالاک پشت درختی پنهان شدند و آقا گرگ پرسید:«روباه کوچولو! بگو اصل موضوع چی است؟» و آقا شغال که در کنار آقا گرگ پُز می داد پرسید:«آها! ما باید بدانیم برای چی اینجا آمدیم! و وظیفه ی ما چی است؟» روباه کوچولو بدون توجه به گفتار پر از افاده ی آقا شغال، مسأله را برای آنان توضیح داد. بچه خرس که تازه از راه رسیده بود گفت:« من که آهوها را ندیده ام ولی دوستان ما مثل اینکه شیفته آنها هستند! نمی گذاریم این اتفاق بیفتد!» آقا گرگ پرسید:«چه کمکی از دست ما بر می آید؟» و آقا شغال بلافاصله گفت:«آها! چه کمکی می توانیم بکنیم ما!» روباه جواب داد:«به موقع خبرتان می کنم وجود شما خیلی کمک است!» در این گفتگوها بودند که چادر سیاه تاریکی بر جنگل گسترده شد. این تاریکی را گاه به گاه نور ضعیف ماشینی می شکافت و جلو و جلوتر می آمد. حیوانها در جاهای مخصوص خود به کمین و آماده باش ایستادند! ماشین وانتی نزدیک مزرعه توقف کرد. دو نفر سرتا پا سیاه پوش از آن پیاده شدند و در نور ضعیف چراغ قوه، تفنگهایی را از روی وانت برداشتند و آهسته به طرف مزرعه حرکت کردند. تاریکی جنگل جانوران شب شکار و شب بیدار را به تلاش و تکاپو در آورد.

مرغان شب خوان صداهایی در می آوردند، حرکات جانوران و حشرات تکان هایی میان گیاهان یا شاخه های درختان ایجاد می کردند که شب جنگل را ترسناک و دلهره آور و وهم انگیز می ساخت.

دو مرد سیاه پوش در فاصله ی نزدیک مزرعه ایستادند و سعی می کردند بدون ایجاد سر و صدا سگ و آهوها را هدف قرار دهند و به همین منظور خیلی آهسته و دولا دولا به نقطه ای رسیدند که مورد نظرشان بود و سریع این سه حیوان را با شلیک خفه ای بیهوش کردند. روباه کوچولو که شاهد اعمال دزدان بود، خودش را به آقا گرگ و آقا شغال رسانید و گفت:«دزدهای بدجنس! کار خودشان را کردند، شما تا می توانید زوزه بکشید، بلند و بلندتر...»

و این دو حیوان پوزه خود را بالا گرفته و زوزه های ناله مانندی سر دادند... یکی از دو مرد سیاه پوش  در حال حمل لاشه ی آهو گفت:«این دیگر چه صدایی است!؟ ما آمدیم و اطراف را بررسی کردیم و خبری نبود!»...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 244 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت دوم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

آقاسنجاب پرسید:«چرا!؟ خبری شده!؟» روباه کوچولو که می دانست این حیوانهای کوچک عاشق آهو خانم و بچه اش هستند، به جهت اینکه سنجاب ناراحت نشود واقعیت را نگفت و جواب داد:«غروب آنجا باشید می فهمید! غروب امروز!» و باز به راهش ادامه داد.

دورترها بر تخته سنگی پلنگ را دید که گوشت شکارش را می خورد.

می خواست موضوع را به پلنگ بگوید که هم چالاک و نیرومند است و هم ترس آور! اما خیلی زود منصرف شد و با خود اندیشید که این کار درست نیست به خاطر همان صفات!

او اگر نزدیک مزرعه باشد، یا آهو و بچه اش را می خورد یا دوستان کوچولوی ما را و یا صاحبان مزرعه را...

به همین دلیل بی سر و صدا و یواشکی منطقه را ترک کرد.

روباه کوچولو خود را به رودخانه رساند و کمی در حاشیه آن به جستجوی بچه خرس ادامه داد تا اینکه  او را دید تازه از رودخانه بیرون آمده بود.

معلوم می شد که حسابی ماهی خورده است زیرا سرش پایین بود و آهسته قدم می زد. روباه گفت:«روز به خیر آقا خرس! می دانید که امشب دوستان به شما احتیاج دارند، غروب که شد باید نزدیک مزرعه ی آهوها باشید!»

بچه خرس پرسید:«چرا؟ موضوع چیست؟»روباه که می دانست خرسها کمتر با حیوانات دیگر گفتگو می کنند و راز نگه دارند گفت:«امشب قرار است دزدها آهو خانم و بچه اش را به دزدند و دوستان ما عاشق این حیوانهای ناز هستند!» بچه خرس پرسید:« شما از کجا می دانید؟» روباه گفت:« شب گذشته من هوس خوردن مرغ یا خروسی داشتم و نزدیک ترین محل، مزرعه ی آهوها بود. در اطراف مزرعه بررسی می کردم که چطورری و از چه راهی به مرغدانی حمله کنم که سگ مزرعه متوجه نشود. و اینجا بود که چشمم به دو آدم سیاه پوش افتاد که آهسته و دولا دولا تا نزدیک ساختمان مزرعه پیش رفتند و محل نگه داری آهو و بچه اش را با ابزاری نگاه می کردند. آنها کم کم آنقدر جلو رفتند تا اینکه سگ مزرعه بوی غریبه به مشامش رسید و بنای پارس کردن گذاشت و دزدها فرار کردند و مرد مزرعه با تفنگ روی پله های ساختمان ظاهر شد...

من هم مجبور شدم دست خالی دَر بروم!» 

بچه خرس همانطور که سرش پایین بود آهسته زمزمه کرد:«باشد! غروب به آنجا سری می زنم!» روباه کوچولو به دلسوزی بچه خرس اطمینان داشت و از این بابت راضی بود. اما دزدیده شدن آهو خانم و بچه اش این دو حیوان خوشبو و نازنین، هر لحظه بر نگرانی و هیجانش می افزود و این بود که بی تاب و بیقرار قبل از غروب، خودش نزدیک مزرعه ی آهوها گشت می زد که آقا سنجاب و آقا خرگوش را دید کنار هم به طرف مزرعه نزدیک می شدند...



قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 243 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت اول: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

خورشید خانم کم کم از پشت کوه های جنگلی بیرون می آمد و نور طلایی خود را  بر نوک درختان می تاباند و اندکی بعد دامن گرم خود را بر تمامی جنگل سبز بهاری گسترد.

پرندگان آواز خوانی را شروع کردند و جانوران و حشرات و گیاهان سر از خواب برداشتند و به خود تکانی دادند.

این تکان وقتی بیشتر شد که روباه کوچولوی قشنگ، روباه کوچولوی زبل و زرنگ به سرعت از میان آنها می گذشت و هر حفره و سوراخی را بررسی می کرد و دنبال آقا شغال می گشت.روباه کوچولو می دانست که آقا شغال نزدیک لانه ی آقا گرگ زندگی می کند و از سفره او بی نصیب نمی ماند و به همین سبب دوستی خوبی با آقا گرگ دارد و می تواند پیام او را به این حیوان برساند. روباه در همین فکر و خیالات بود که آقا شغال از حفره ای سر بیرون آورد و داد زد:«آها! به به روباه کوچولو! چه عجب از این طرفها!»

روباه گفت:«دنبال شما می گردم!»

و آقا شغال بیرون دوید و سینه اش را جلو داد و گفت:« در خدمتم عزیزم! قربان آن مرغ و خروسهای چاق و چله ات بروم»(1)

روباه کوچولو بی اعتنا به سخنان شغال دور خودش چرخی زد و چون مطمئن شد حیوانی در اطراف نمی باشد، آهسته گفت:« به آقا گرگ بگویید غروب آفتاب نزدیک مزرعه ی آهوها باشد!

همین امروز!»

آقا شغال پرسید:«چرا؟»

روباه کوچولو به این پرسش جوابی نداد زیرا می دانست آقا شغال دهانش قفل ندارد و برای خودنمایی هم که شده، خبرها را به هر حیوانی می گوید و مواردی هم از خودش بر آن می افزاید، لذا جواب داد:«فقط همین! یادتان نرود غروب همین امروز! خود شما هم آنجا باشید! به شما هم احتیاج است!»

آقا شغال که متوجه شد به او اهمیت داده شده است با شادی زوزه ی خفیفی کشید، عو... و میان گیاهان و بوته ها ورجه ورجه کنان می دوید، دُم نداشت(2)

وگر نه تا مدتی دمش را می جنبانید!

راه دامنه کوه را در پیش گرفته بود که می دانست لانه گرگ آنجاست.

روباه کوچولو به راه خود ادامه داد و می رفت تا بچه خرس را بیابد که وجودش خیلی خیلی لازم بود! و می توانست یار و یاور نیرومندی باشد! اما وقتی به لانه ی بچه خرس رسید لانه خالی بود. مردد و سرگردان ماند و فکر می کرد که بچه خرس کجا می تواند رفته باشد.

صدای آقا سنجاب را از بالای درختی شنید:«روباه کوچولو! روباه کوچولو! بچه خرس رفته از رودخانه ماهی بگیرد!»

روباه به بالای درخت نگاهی کرد و گفت:«آقا سنجاب! شما اینجاچکار می کنید؟(3) باید پیش دوستانتان باشید!»

آقا سنجاب جواب داد:«اینجا هم دوستان خوبی دارم، بنابراین هم اینجا هستم هم آنجا!»روباه گفت:«آقا سنجاب! خوب شد شما را دیدم لطف کنید شما و آقا خرگوش غروب نزدیک مزرعه ی آهوها باشید و در محل امنی کمین بگیرید و منتظر بمانید تا من خبرتان کنم.


1-جلد سوم

2-اشاره به جلد پنجم

3-اشاره به جلد دهم و سپردن آقا سنجاب به منطقه همنوعان





قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 242 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج- سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(1)

قسمت چهارم

بخش پایانی

و اینک برای حمله ی جدید به کمین نشسته است! دوباره نشانه گرفت، این مورد واجب تر بود و به خانم هشداری داد و انگشتش روی ماشه رفت که آهو با خیزی بلند و باور نکردنی خودش را به مرد رساند و با دستهایش بر شکم مرد کوبید!

و آنقدر این حرکت برق آسا انجام گرفت که مرد غافلگیر بی اختیار تیرهایی هوایی شلیک کرد و خود عقب عقب رفت و به زحمت توانست تعادلش را حفظ کند!

حیوانهای کوچولو مانند سایه ای محو شدند! فقط همان گیاهان تکانی شدید خوردند و آرام آرام ثابت ایستادند.

مرد خشمگین و عصبانی بود و هم از کار آهو شگفت زده و مبهوت!!!

حالش که جا آمد، به خانمش گفت:«می خواستم برای ناهار امروز خوراک خرگوش داشته باشیم! می خواستم آن بچه روباهی که  به مرغدانی دستبُرد زده بود را بزنم که همه این نقشه ها را آهو خانم بر هم زد! خیلی عجیبه!!!»

و خانمش از اینکه آهو تعادل مرد را بهم زده بود می خندید و گفت:« شاید باورت نشود ولی برای من ثابت شد که برخی حیوانات هم پیمان دوستی نگفته و ننوشته دارند! به این دلیل که  همین بچه روباه باعث شد تا من این آهو را  با نوزادش پیدا کنم و چند تا خرگوش هم  روباه را همراهی می کردند! و آهو خانم که دلسوزی مرا دید و شما هم می بینید که چگونه خودش و بچه اش از من مواظبت می کنند.

با اینکه رهایشان می کنم از من جدا نمی شوند و باز به همین دلیل شاید آهو خانم نسبت به روباه و خرگوش ها احساس وظیفه می کند!»

مرد از روی بی حوصلگی پوزخندی زد و گفت:«عزیزم! شما هم مانند برخی خانم ها خوب بلدید قصه پردازی کنید! عزیز من! آن بچه روباه بد عادت شده، آمده بود دوباره به مرغدانی حمله کند! خرگوشها هم به هر مزرعه ای سَر می زنند، آنها دنبال یک باغچه هویج و سبزی می گردند!» و بی حوصله تر ادامه داد:«وای ! چرا بیهوده بحث می کنم؟ شما تصور خودتان را دارید و بهتر است به کار خودمان بپردازیم.»

و اما آقا سنجاب و خرگوشها و روباه کوچولو پس از تماشای شرایط خوب و مناسب آهو خانم و بچه آهو، بیش از هر زمانی احساس سبکی می کردند و بدین سبب با شادی زیاد دل به بازیگوشی سپردند و در لابلای درختان جنگل به دنبال یکدیگر می دویدند. به خصوص روباه کوچولو سر به سر بقیه می گذاشت و آنها را به مسیری که در نظر داشت می کشاند! و ناگهان پشت درختی کوتاه با شاخ و برگی انبوه کمین گرفت! آقا خرگوش و خانم خرگوش و آقا سنجاب در فاصله ی دورتر ایستادند و با تعجب به روباه نگاه می کردند! روباه با صدای بلندی گفت:«آقا سنجاب! آن طرف تر منطقه ی سنجابهاست اگر مرا ببینند فرار می کنند، شما می توانید به میان آنها بروید و یک همبازی انتخاب کنید...!» و سخن روباه کوچولو تمام نشده بود که آقا سنجاب با دیدن جمعیتی از همنوعان، ذوق زده دوید و پرید و جهید تا به همجنسان خود رسید و میان آنها گم شد!

پایان

هفته آینده

بهار و رایحه دوستی( 2)

آهو خانم و بچه اش را می دزدند!