گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 102

شماره 350 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت پانزدهم

و باز خُلق تنگ حاج ناصر قصاب!

حاج جعفر:« و حالا دیگه وسط بحرانیم شاید توی سرازیری به طرف حاصل کار، اگر می خواین محبتی به سید داشته باشیم فرصتی مناسب پیش اومده تا برای سالهایی که سید به ما خدمت کرده ،  یک بار هم که شده ما به ایشون یاری برسونیم و این قضیه را به خوبی فیصله بدیم.»

***

حاج ناصر قصاب توی مغازه ساطور به دست مشغول شقه کردن لاشه گوسفندان بود. با هر ضربه ساطور بر شیطان و شیطان صفتان لعنت می کرد! یکی از مشتریها دوست حاج ناصر بود و پیش نوبت، و جلوی مغازه ایستاده و به حرکات و ساطور زدن حاجی به دقت نگاه می کرد و به حرفاش گوش می داد. مشتری:« حاجی خیر باشه! کسی مزاحمت ایجاد کرده؟ کمی اعصابت ناراحته!» حاجی گفت:« همین اول صبحی که از خونه اومدم بیرون مشتی اکبر سلمانی از جلویم در اومد و با هم همراه شدیم و چشمت روز بد نبینه! وای! وای از پر حرفی ایشون که همه میشناسنش، یکسره حرف می زد و انگاری کم آورده... وقتم نمی کرد که دقت کنه ببینه مخاطبش گوشش بدهکار حرفای او هس یا نیس و خودشو دلسوز و راهنما می دونس در حالی که کسی در این محله در نادونی اون شک نداره... و خودش نمی فهمه که هدایت او و امثال او جز بار منفی حاصل دیگه ای به بار نمیاره... به نظرم می خواس بگه... سید بازار آدم بزرگواریه! و واسه ی مردم خیر و برکت داره... و من داشت سرم می ترکید...»

مشتری:«حاجی صلوات بفرس هر چی دیدی و شنیدی زود فراموش کن بیشتر فکر کنی بیشتر رنج می بری، آدمایی مثل مشتی اکبر که من خوب میشناسمش تا خرخره مشکل دارن! ککشونم نمی گزه انگاری نه انگار و با کمال پر رویی برای دیگرون نسخه می پیچن! حاجی! وقتی گیر این افراد می افتی که کم نیستن! باید از این گوشت بیاد و از اون گوشت بره تا  رو کارت مثل امروز اثر نگذاره....»

 حاجی که بدش نمی اومد بار دلش رو روی این مشتری آشنا خالی کند که دست رو دلش گذاشته بود ضمن خالی کردن گوشتها از  چربی و پی و غدد اضافی گفت:« دوست من! زمونه عجیبی شده! بچه داشته باشی یه جورایی دردسر داره، نداشته باشی طور دیگه ای ناراحتی داری، پسر مشکلات خودشو داره و دختر نیز همینطور... زمون ما هم پدر مادرا رفتار درستی نداشتن و جلو جلو تعیین تکلیف می کردن که با کی باید ازدواج کنی! و گاهی چه مصیبتی میشد! اما امروز پسر پاشو توی یه کفش می کنه که فلان دختر رو می خواد! و دختر هرر خواستگاری رو قبول نمی کنه! و تجربیات پدر و مادر یه پول سیاه هم ارزش نداره و این شده روزگار پر رنگ و نیرنگ و شتاب زده بی قرار  و این جوونای عجول و عصبی ناسازگار...»

مشتری:«حاجی خودتو ناراحت نکن! باور کن که زمونه عوض شده، دیگه هر کی به سن جوونی می رسه اختیار زندگیشو خودش کنترل می کنه و دنبال خواسته هاش میره... و شما هر چی به این موضوع بیشتر فکر کنی اعصابتو بیشتر خراب کردی!»

یکی دیگر از مشتریها:«حاجی به جنب ما کار داریما!» دیگری:«حاجی زودتر، من نیم ساعت دیگه شیفتم شروع میشه!» حاجی:«ای به چشم! شما ببخشید! باید این چربی های اضافی و دنبه ها رو جدا می کردم، امروز کسی چربی نمی بره و نمی خوره، چربیشون می زنه بالا! باز میان میگن چرا گوشت امروز مزه نداره!؟ والا آدم می مونه چی بگه! کارشون شده پشت میزی ، پشت کامپیوتری، پشت فرمون و به تازگی زمون زیادی به موبایلشون خیره میشن! تحرک بدن در کار نیس که غذای مزه دار با چربی رو هضم کنن...»...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.