گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره:101




شب از نیمه گذشته بود که مادر اسمال سیخی(1) هراسان پسرش را بیدار کرد و آهسته گفت:« گوش کن! صداهای مشکوکی نمی شنوی!؟» اسمال خواب و بیدار تمرکز کرد و گفت:« چرا! نکنه باز گربه ها رفتن سراغ کبوترام!؟»

و خیز برداشت و خودش را به پشت بام رساند...

خبری نبود، اما صداها بهتر به گوشش می رسید! از لبه ی بام به کوچه نگاه کرد، برگشت و دراز کشید.

مادرش پرسید: « چه خبر!؟»

اسمال گفت:«بگیر بخواب! حاجی آجیلی اثاث کشی می کنه!»

مادرش گفت:« وا ! چه بی خبر... اونم ابن موقع شب!»

و ناگهان براق شد و گفت:« مادرجون! حاجی آجیلی که اینجا نیس! اون با خونوادش تابستونا میرن شمال!» اسمال گفت:«راس میگی ننه!» و دوباره خیز برداشت و به پشت بام رفت...

خیلی یواشکی سرک کشید....

تو تاریک و روشن کوچه فقط سه کارگر را دید که سعی می کردند بدون سر و صدا اثاثیه را بار کامیون کنند...

از حاجی آجیلی خبری نبود!

به خانه برگشت و به پلیس خبر داد...

چند روز بعد که حاجی اثاثیه را تحویل گرفت در جمع همسایه ها می گفت: «خدا پدر و مادرشو بیامرزه هر کی که به پلیس خبر داده!»

همسایه ها به یکدیگر نگاهی کردند و یکی گفت:« ماها که نفهمیدیم احتمالا کار اسمال سیخی باشه...» و حاجی گفت:«اون که اگه دزد ببینه همون نصف جونشم آب میشه!»



1) به داستانکهای 14- 89- 92 رجوع شود.

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 100



حاج جعفر(1) بغضش ترکید و به هق هق افتاد!!

کمی که آرامش یافت سید بازار(2) لیوانی آب سرد تعارفش کرد. حاج جعفر آهی سوزناک از دل برآورد.

و سید را به مؤاخذه گرفت:

«چرا هشدار ندادی!؟

چرا گذاشتی به چاه بیفتم!؟»

سید با مهربانی جواب داد:«آخه این یه مورد خصوصیه... مثل موارد بازار نیس که به همه ی ما مربوط میشه! اجازه بده من از شما سوالی بپرسم!

حاجی راست و حسینی بگو با وجود سه قلوهای نازنین چطوری گرفتار این دام شدی!؟»

حاجی سر افکنده گفت:« سید! نمی دونی چجوری وارد مغازه میشد!؟

طرز سلام و نگاش! حرکات اندامش با لبخندی قشنگ و راز آلود وجودمو به آتیش می کشید! لرزش صداش دلمو می لرزوند و اجناسی رو که می برد تعارفش می کردم! و شد آنچه نباید می شد...

حالام گرفتار رنج و عذاب این اشتباه شدم...

هزینه میدم و پشیمونم و خار و زارم...»

سید گفت:« این پشیمونی و هزینه آدمو هدایت می کنه که اشتباشو تکرار نکنه... خدا می دونه ما آدما چقد اشتباه می کنیم!

تجربه گذشتگان و گفتار اونا رو نادیده می گیریم

مثل این کلام که همیشه باید آویزه ی گوشت باشه»:






عطار


1-به داستانکهای 80- 87 رجوع شود.


2-به داستانکهای 24- 30- 33- 44 و ... رجوع شود.

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 99



آخر شب از قطار پیاده شدم و چمدانم را به دنبال خود می کشیدم.

کنار میدان زیر نور مهتابی ها چشمم به همسایمون عباس آقا(1) و همسرش افتاد که روی گلیمی نشسته و ازسربازی جوان با ذوق و شوق پذیرایی می کردند.

و چنان محو تماشای سرباز بودند که نه کسی را می دیدند و نه صدایی می شنیدند...

خوشبختانه پذیرایی به اتمام رسید و سرباز با ابراز تشکر و خداحافظی خط نگاه زن و شوهر را با خود می برد...

تاکسی گرفتم و از آنها دعوت کردم با هم به خانه برویم.

 داخل تاکسی خیلی سعی کردم جویای حال سرباز شوم اما دریغ از فرصتی کوتاه!

خانم: « چشم و ابروی سیاهش با چشم و ابروی پسرمون مو نمی زد!» 

عباس آقا:«رفتار و گفتارش یه ویدئوی زنده از پسرمون بود!»

خانم :« دهن و دندونهای صدفی اش کپی دهن پسرمون بود!»

عباس آقا:«وقتی می خندید پسرمون رو مجسم می کرد!»...

و این شور و شیدایی بدون وقفه ادامه می یافت...

صورتها نقشی از شادی و شعف را نشان می دادند، لیکن چشمهای غرقه در اشک، حکایت دیگری می گفت و خانم مرتب با گوشه ی روسری اشک روی گونه هایش را می گرفت...

سوز و گداز عشق و درد و رنج صبوری و مهجوری را چگونه می توان نوشت!؟



1) به داستانک های شماره 38-70-86 رجوع شود.



داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی


شماره 98




اسمال سیخی(1) چند روزی میشد که سیاه می پوشید و غمگین به نظر می رسید.

او کسی را نداشت تا درفقدانش عزادار شود!

با مادرش زندگی می کرد که مثل خودش لاغر و چالاک بود.

تصمیم گرفتم حالی از او بپرسم.

پشت بام پس از صحبت های معمولی که غم نهفته اش در کلامش آشکار می شد، گفتگو را به جایی رساندم که مقصودم بود و اسمال هم بدش نمی آمد عقده گشایی کند:


«این آفتاب بهاری کار دستم داد! یه بعد از ظهری کبوترامو پرواز دادم و چون خیلی خسته بودم روی زیلو نشستم. آفتاب دلچسب استخونامو گرم و سست کرد. دراز کشیدم. کرختی و بی رمقی بدنمو گرفت. نفسم به شماره افتاد و پلکهای سنگین شده ام بهم چسبیدن... یه وقت چشامو باز کردم که هوا تاریک و کبوترام کف بام می چرخیدن و بی تابی می کردن.... فوری اونارو به لونه فرستادم که متوجه شدم چن تا غائبن...

دلم خالی شد، گربه ها...

آخه وقتی عاشق باشی...

 گوشه بام پرهای سفید و خونین و مالینشونو رو باد به بازی گرفته بود...»

محض همدردی گفتم: « یکی دو تاشونو بزنی دیگه نمیان!»

جواب داد:« اون حیوونا دنبال غذان...

من غفلت کردم... تنبیه منم همین غصه ی عشقه...»

گفتم:« گرفتم! مرد عاشق! پس سوگوار عشقی! تسلیت!»



1) به داستانک شماره 14 و 89 رجوع شود



داستانک در عصر ما


نوشته: سیدرضا میرموسوی

شماره 97



سرشان  روی شانه ی یکدیگر افتاده و خوابشان برده بود!

دانشجویان بارها از استاد خواهش می کردند تا درباره ی بحث داغ کشور یعنی موضوع«انرژی هسته ای» صحبت کند.

استاد که شوق و اشتیاق دانسجویان را دید، جلسه ای را به آن اختصاص داد:« سنگ اورانیوم را از معدن خاص آن استخراج می کنند و در قطعات کوچک و مساوی در محلول اسید سولفوریک قرار می دهند تا زوائد اورانیوم جدا شود.

خشک شده این محلول را کیک زرد می نامند.

نوع ناپایدار اورانیوم قابل شکافت است. به عملیات شکافت، غنی سازی می گویند.

این عملیات از دو طریق صورت می گیرد:1-سانتریفیوژ...»

استاد متوجه شد که گروهی از دانشجویان خوابند!!!

آهسته و با اشاره گروه بیدار را به کلاس خالی دیگری برد.

اما در پایان ترم همین گروه خواب عالی ترین نمرات را کسب کردند!

هنگامی که استاد موضوع را پی گیری کرد، به گوشش رسید آنان برای تامین هزینه و کاربلدی در آینده شبها کار می کنند و روزها گاهی خستگی و کم خوابی بر آنان سلطه می یابد.