گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 153

کلام منطقی

دوستم وقتی باخبر شد که قصد خرید خونه دارم، پیامک زد:«خیر باشه! من در خدمتم! می دونی که مدتی با بنگاه مسکن همکاری داشتم و اطلاعات خوبی کسب کردم!»

پیام فرستادم«دوست عزیز! کور از خدا چی می خواد!؟ دو چشم بینا!

با تشکر از  لطف و محبت شما!»

عالی شد!

با این روزگار رنگ و وارنگ پر نیرنگ و در ارتباط با آدمهای بنگاهی زبر و زرنگ! چنیین دوستی به کار آید! و حکایت ما از اونجایی آغاز شد که دل در گرو خونه ای گذاشتم که دوست عزیزم سریع بر اون خط بطلان کشید:«مگه متوجه نشدی!؟ سند خونه مشکل داره...»

کمی کسل شدم ولی  از طرفی رضایت داشتم که با وجود چنین دوستی کلاه سرم نمیره!

دومین خونه ای رو که پسندیدم، گفت:« هول نشو! نور نداره...»

و در مورد سومین انتخابم گفت:«پارکینگ نداره، رو دستت می مونه!»

و برای خونه چهارم گفت:« بیخیال شو! تو طرح جامع شهرداریه...»

و درباره پنجمین خونه ای که پسند کردم گفت:«ناتمومه! حالاها خونه نمیشه!»

و ششمین:«خیلی گرونه! چه خبره!؟»و...

روزی با ماشینش دنبالم اومد!

گفتم:«دوست عزیز زحمت دادم اما واقعیت اینه که تا ما کلاهمون رو چرخوندیم رشد قیمت از رشد ما سبقت گرفت...

دیگه وسعم نمیرسه...»

و صدای رادیوی ماشینش:


1-بیدل




داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 152

سایه اشباح

قسمت چهارم


بابانبی:«آقای مدیر!اون شب با پارس مداوم سگ بیدار شدم! پدر به نماز صبح ایستاده بود.

گوشه کنار باغ رو بررسی کردم ولی سگ بی تابی نشون می داد!»

پدر گفت:« نصفه شبی حال خانم ارباب بهم خورده و ارباب هول هولکی با همراهی مادر و نامزدت راهی شهر شدن...»

صدای موتور... و موتوری دیگه...

جلو باغ توقف کردن...

به طرف در باغ دویدم...

با کوبه به در می کوبیدن...

در رو که باز کردم، دوستان پدر دورشو گرفتن...

هم همه ی جمعیتی...

نمی دونم چی به پدر گفتن که زانو  زد و صورتشو با دستاش پوشوند!

آمبولانسی رسید...

مردم مرتب به در می کوبیدن و وارد باغ می شدن...

صداها:( ته دره افتاده... هیچ کدومشون زنده نموندن...ماشین ارباب بوده....)

التماس کردم!

منو با جنازه ها دفن کنن!

اما روز بعد خودمو توی خونه ی اقوام دیدم!

پسرای ارباب اومدن!

مراسمی برگزار  کردن و باغ رو به ما سپردن!

آقای مدیر! هر روز لابلای درختا دنبال هم بازی ام می گشتم و از آدمکها سراغ اونو می گرفتم...

تا در باغ زده شد!

مرد خدا بود و طلب آب می کرد!

نگاهی یه سرتاپای من انداخت و گفت:« نیمی از عمرت را حس خریدی و حس فروختی اکنون رسوبات آن دو جوی چون رشته هایی بر تنت تنیده و خشکیده و ترا به بند کشیده...

گرفتار این خاطرات و خیالات خام خود هستی بنده خدا!

(...زین دو جوی خشک بگذر!          جویبار خویش باش!)(1)


1-مولوی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 151

سایه اشباح

قسمت سوم

بابانبی:«می دونم آقای مدیر! می خوای بدونی من پیرمرد چرا تنهام!؟ 

کس و کارم کجان!؟ و توی این باغ بزرگ چه می کنم!؟

گذشتم شنیدنیه! حوصله داری آقای مدیر!؟»

گفتم:«مشتاق شنیدنم!» پیرمرد نگاهش را در فضای باغ گردانید و گفت:«همینجا! لابلای درختان، میان چمنها جست و خیز می کردیم تا بزرگ شدیم، یعنی ایام شادی، شور و شیدایی...

آقای مدیر! سرنوشتم از اون روزی شکل گرفت که دختر کوچولوی ارباب چشمش به من افتاد! لبان غنچه اش به خنده شگفت و لپاش رنگ گل سرخ گرفت و برقی از نشاط در نگاهش درخشید...

اطرافیان متوجه موضوع شدن و از کنارش با شوخی و خنده گذشتن!

اما خیلی زود نقل خانواده های روستا گردید!

تا به گوش ارباب رسید.

ارباب این اتفاق رو به چشم خودش دید و از خرسندی دخترک خشنود شد.

دستور داد تا همبازی نور چشمی اش باشم!

(البته دو پسر داشت که در شهر به کسب دانش مشغول بودند!)

ما کم کم بزرگ می شدیم و رشته انس و الفت چنان محکم شد که کسی جرات نمی کرد بین ما فاصله یا جدایی ایجاد کنه و ارباب از سر اجبار و ناگزیری یا به خاطر شادی دخترش به ازدواج ما رضایت داد و من دهقان زاده ارباب دامادش شدم!

سالهایی که نه در زمین بودم و نه زمینیان رو می دیدم و دریغ...

پیش از عروسی، زمین و زمینیان رو شناختم و از اونا شنیدم



1-مولوی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 150

سایه اشباح

قسمت دوم

بابانبی برای روستاییانی که دعوت او را به میوه چینی پذیرفته بودند آنقدر حکایات شیرین و باب طبع آنان تعریف کرد که متوجه تاریک شدن هوا نشدند!

پیرمرد سخن را به موضوع شایعه پردازی کشاند و گفت:«آدم تنها خود شایعه سازه، به خصوص اینکه براش حادثه ای همراه با ترس و  وحشت پیش بیاد! حالا لطفاً برگردین و دقت کنین لابلای درختان چی می بینین!؟»

روستاییان ابتدا چیزی ندیدند، اما کم کم متوجه تکان خوردن شاخه های درختان شدند در صورتی که نسیمی هم نمی وزید! و نیز تکان خوردن آدمکهای پراکنده در باغ و حرکت کردن آنها...

جلو، جلوتر می آمدند...

بچه ها به پدر و مادر چسبیدند...

به راستی نزدیک می شدند...

ترس و اضطراب جای خود را به وحشت می داد که ناگهان آدمکها به کناری افتادند و دانش آموزان با خنده های کش دار به طرف خانواده های خود دویدند...

مدیر گفت:«بابانبی هم با اون سر و کله و پیرهن سفید بلندش، ...چراغ قوه به دست ممکنه روح به نظر برسه!»

روستاییان که گویی از مخمصه ی توهمات رها شده باشند زدند زیر خنده و چه خنده ای نفس گیر...

بابانبی رو به مدیر:«خوشا دردی که باشد امید درمانش...(1)»


1-سعدی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 149

سایه اشباح

(قسمت اول)

روستاییان تا چشم شان به بابانـبی افتاد که از دور می آمد،متفرق شدند! بچه ها هم با دیدن او پا به فرار گذاشتند! پیرمرد به من گفت:« می بینی آقای مدیر!»

پرسیدم:«چرا!؟ موضوع چیه!؟»

گفت:«باید تشریف بیارین به باغ، موضوع از اونجا شروع شد!» تاریک نشده داخل باغ بودیم که سگی گرگ آسا و پارس کنان به استقبال مان آمد، پبرمرد آرامَش کرد.

باغی بود با خیابان های باریک و خاکی و درختان درهم...

در جای جای باغ مترسکهایی دیده میشد!

بابانـبی به گوشه ای اشاره کرد و گفت:«از اونجا! سال پیش در شبی طوفانی دو جوونک شیطون به داخل باغ می پَرَن!

سک به اونا حمله می کنه که از ترس به بالای درختی فرار می کنن!

باد شدید شاخه ها رو میشکنه...

یکی از جوونکها به زمین می افته که سگ پاچه شو می گیره و من همون لحظه به دادِش می رسم!

دیگری با دیدن من سفیدپوش چراغ قوه به دست، هیاهوی درختان در اثر وزش باد، تکان خوردن آدمکها به شکل اشباح... دچار وحشت شده از درخت پایین آمده لرزان و گریان میگه:« آقای روح غلط کردیم، ما رو ببخشین!»

در باغو باز می کنم که همراه با سرعت وزش باد می گریزن...

از اون موقع شایع میشه بابانـبی با ارواح و اشباح ارتباط داره، باغ هم مسکن اوناس!!!

آقای مدیر انشاءالله به دردبی درمون گرفتار نشی!»

جواب دادم:« بی درمون نیست، دوا داره...»