داستانی بلند برای نوجوانان(14)
سیدرضا میرموسوی
شماره 174 از مجموعه داستانک در عصر ما
دستفروشی
... مرد چشم دریده نزدیک تر شد، نگاهش مرموز و لبخندی دلهره آور بر لب داشت...
و با همان صدای خش دار آهسته گفت:« عزیزم! من برات کلی قصه دارم!»
نفس گندش که به نفسم خورد، پاهایم را جفت کردم تا به شکمش بکوبم که خسرو خان برخاست و صدایش را بلند کرد:«آهای خیکی! بیخیالش شو! خیال نکنی که من خوابم! می خوام همه بدونین که همین امشبی شاید کسی رو کشته باشم!
و اگه بناباشه غرق بشم چه یه متر چه صد متر و تو خیکی! نمی دونم حالیته یا نه!؟ تا باد خیکو خالی نکردم برو کله ی مرگتو بذار!»
مرد شکم گنده سرشو پایین انداخت و آهسته رفت...
مرد لاغر اندام سرشو زیر پتو کرد و نیز دیگران...
فقط صدای زمزمه ی مردی که ریش و موی بلند داشت به گوش می رسید:
«یا مولا دلم تنگ اومده/شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ اومده»
پس از دو روز با بیان حقیقت توسط خسروخان و گزارش شهادت مسافران، آزاد شدم! و با احساس رهایی ، خود را فارغ از هر گونه قید و بند دیدم! کابوسی را از سر گذرانده بودم...
جانی تازه گرفتم و آرزو کردم هرگز خلاف و خطایی از من سر نزند و در چنین مهلکه هایی گرفتار نباشم!
در تهران ابتدا شغل دست فروشی چشمم را گرفت و فروش اجناس زیادی را تجربه کردم، از بادکنک فروشی تا ساندویچ و لوازم التحریر، زیرپوش و جوراب و ...
و همه تابستان آواره خیابان های شلوغ و سوار بر اتوبوس های پر ازدحام بودم تا حادثه ی جنگ و گریز داخل پارک که شغل دائمی را برای من رقم زد! حقیقت اینکه شبها من در پارکی خلوت می خوابیدم و جای مناسب تری نداشتم، نیمکتی که روی آن دراز می کشیدم در حصار چمنهای گل سرخ بود و تا لحظه ی خواب به گلها چشم می دوختم و خاطرات باغ آقای امیری و عروس خانم را مرور می کردم...
درست روبرویم هر شب جوانی رشید پیدایش می شد و روی نیمکتی می خوابید!...