گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(15)

داستانی بلند برای نوجوانان(15)

سیدرضا میرموسوی

شماره 175 از مجموعه داستانک در عصر ما


کشش اُنس

خستگی و دوندگی روزانه مجالی برای گفتگو نمی گذاشت ولی کم کم بین ما انسی پنهانی بوجود آمد به طوری که اگر کسی شبی حاضر نمی شد، دیگری دقایقی دنبالش می گشت!

تا شب حادثه...

آن شب با صدای قدمهایی تند و نفس نفس زدنهای کسانی بیدار شدم!

مردی ساک به دست می گریخت و مرد دیگری تلاش می کرد او را بگیرد که به محض رسیدن به او از پشت ضربه ای بر سرش کوبید که نقش زمین شد و خود ساک را برداشته هول هولکی و شتاب زده چنان می دوید که در تاریکی پایش به چیزی گیر کرده معلق زنان با مخ به درختی خورد و پای درخت افتاد!

وسوسه شدم ساک را بردارم، از دورتر صدای جشن و پای کوبی به گوش می رسید...

عروس خانم را دیدم که از پشت چمن ها بیرون آمد با شاخه ای از گل سرخ و گفت:«نه پسر خوب!این کار درس نیس! مگه مهلکه ی جاده و اون زندانیان! یادت رفته!؟»

و دستی به شانه ام خورد...

جوان رشید بود که گفت:«برادر! دنبال من بیا! اینجا دیگه امن نیس!» و من نمی دانم چه مهری نسبت به او در دلم ایجاد شده بود که بلافاصله در پی اش دویدم!

و پس از طی یکی دو خیابان وارد ساختمانی نیمه کاره شدیم و در اتاقی بدون سقف اطراق کردیم!

آتشی روشن و در روشنای آن یکدیگر را به خوبی دیدیم.

جوان رشید، نامش ایلیار بود و بزرگتر از من، با چهره ای دوست داشتنی،  اهل تبریز! پرسیدم:«آقا ایلیار! تو که چنین جایی رو سراغ داشتی چرا توی پارک می خوابیدی!؟»

جواب داد:«ما این بنا را بالا بردیم، بین شرکا اختلاف افتاد و کار تعطیل شد.

اتفاقا امروز در جمع کارگرا مهندس مرا دید و گفت ایلیار کار از فردا شروع میشه اونجا باشی!»

گفتم:«من چی!؟»

گفت:«من پیش مهندس اعتبار دارم، تو هم که قد و قوارت خوبه، استخون بندی خوبی هم داری! می تونم ریش گرو بذارم! البته اگر تو بخوای!؟»

با عجله گفتم:«من از خدامه!»

و صبح ایلیار مرا به مهندس معرفی کرد که ایشان گفت:« تو پسر! کار امروزت اینه که اون ماسه ها و آجرهای سر خیابون رو به جلو ساختمون انتقال بدی!»

...




داستانی بلند برای نوجوانان(14)

داستانی بلند برای نوجوانان(14)

سیدرضا میرموسوی

شماره 174 از مجموعه داستانک در عصر ما


دستفروشی

... مرد چشم دریده نزدیک تر شد، نگاهش مرموز و لبخندی دلهره آور بر لب داشت...

و با همان صدای خش دار آهسته گفت:« عزیزم! من برات کلی قصه دارم!»

نفس گندش که به نفسم خورد، پاهایم را جفت کردم تا به شکمش بکوبم که خسرو خان برخاست و صدایش را بلند کرد:«آهای خیکی! بیخیالش شو! خیال نکنی که من خوابم! می خوام همه بدونین که همین امشبی شاید کسی رو کشته باشم!

و اگه بناباشه غرق بشم چه یه متر چه صد متر و تو خیکی! نمی دونم حالیته یا نه!؟ تا باد خیکو خالی نکردم برو کله ی مرگتو بذار!»

مرد شکم گنده سرشو پایین انداخت و آهسته رفت...

مرد لاغر اندام سرشو زیر پتو کرد و نیز دیگران...

فقط صدای زمزمه ی مردی که ریش و موی بلند داشت به گوش می رسید:

«یا مولا دلم تنگ اومده/شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ اومده»

پس از دو  روز با بیان حقیقت توسط خسروخان و گزارش شهادت مسافران، آزاد شدم! و با احساس رهایی ، خود را فارغ از هر گونه قید و بند دیدم! کابوسی را از سر گذرانده بودم...

جانی تازه گرفتم و آرزو کردم هرگز خلاف و خطایی از من سر نزند و در چنین مهلکه هایی گرفتار نباشم!

در تهران ابتدا شغل دست فروشی چشمم را گرفت و فروش اجناس زیادی را  تجربه کردم، از بادکنک فروشی تا ساندویچ و لوازم التحریر، زیرپوش و جوراب و ...

و همه تابستان آواره خیابان های شلوغ و سوار بر اتوبوس های پر ازدحام بودم تا حادثه ی جنگ و گریز داخل پارک که شغل دائمی را برای من رقم زد! حقیقت اینکه شبها من  در پارکی خلوت می خوابیدم و جای مناسب تری نداشتم، نیمکتی که روی آن دراز می کشیدم در حصار چمنهای گل سرخ بود و تا لحظه ی خواب به گلها چشم می دوختم و خاطرات باغ آقای امیری و عروس خانم را  مرور می کردم...

درست روبرویم هر شب جوانی رشید پیدایش می شد و روی نیمکتی می خوابید!...




داستانی بلند برای نوجوانان(13)


داستانی بلند برای نوجوانان(13)

سیدرضا میرموسوی

شماره 173 از مجموعه داستانک در عصر ما


شب وحشت

...سرو صدای مسافران درآمد که دست کم سرعت اتوبوس را کم کند و خسروخان با غرور جواب می داد:« ما راننده ها پیش هم آبرو داریم هر چه زودتر به مقصد برسیم افتخارمونه!»

تقریبا نیمه شب در تهران وارد گاراژی شدیم که جیپ پلیس کنار اتوبوس ایستاد! بلافاصله به خسرو خان و من دستبند زدند! هر چه مسافران گفتند که بی گناهم و مسافر بین راهی هستم ، جواب دادند:« ما دستور داریم راننده و شاگردش رو بازداشت کنیم! اما شهادت شما مسافران در گزارش قید می شود!»

و سپس ما را به پاسگاه پلیس بین راه برگردوندند!

و تا تعیین تکلیف شویم در زیر زمین پاسگاه در جمع زندانیان دیگر محبوس شدیم! نور ضعیف یک مهتابی کوچک فضای زیر زمین را کمی روشن می کرد. مردی با ریش و موی بلند آهسته زمزمه می داشت:«یا مولا دلم تنگ اومده-شیشه ی دلم ای خدا زیر سنگ اومده...»

تک تک چهره ها را می دیدم، هر یک به گونه ای ترس آور بودند و چشمانشان یک جورایی برق می زد! غم سنگینی دلم را آزار داد و بی اختیار زدم زیر گریه...نمی دانم چرا!؟

خسرو خان گفت:«نُنُر بازی درنیار! فردا معلوم میشه که بی گناهی!»

مرد لاغر اندام با گونه های گود افتاده گفت:« مامانشو می خواد! تا براش قشه بگه که بخوابه!»

مردی شکم گنده با دماغی عقابی شکل و چشمهایی درشت و دریده که از ابتدای ورود ما خیره خیره به من نگاه می کرد بلند شد و با صدایی خش دار گفت:«همه بخوابن! من خودم برای بچه قصه میگم تا بخوابه!» مرد لاغر اندام گفت:«چی شده داداش!؟ اگه شور و شات جوره ما هم هشتیم!»

مرد شکم گنده گفت:«خفه مردنی! چشاتو اگه نبندی خودم اونا رو برای همیشه می بندم!»...

مرد لاغراندام گفت:« ای به چشم ما کور شدیم مشلاً شتر دیدیم ندیدیم»...




داستانی بلند برای نوجوانان(12)

داستانی بلند برای نوجوانان(12)

سیدرضا میرموسوی

شماره 172 از مجموعه داستانک در عصر ما


خسـرو خان

...و ماجرا فیصله پیدا کرد!

و من چه خوش خیال بودم که فکر می کردم پدری دلسوزانه برای حمایت از فرزندش آمده!

یاد گفته ی پدرم افتادم(1)

... و به این باور رسیدم که رضا باید پر پرواز بیابد تا بتواند خود را  از این منجلاب برهاند...

چند سال گذشت...

و من به کار معلمی مشغول بودم.

روزی دفتر دار مدرسه نامه ای را داد که به نام من ارسال شده بود اما نام فرستنده غریب به نظر می رسید!

باز کردم: 

سلام، من رضا پایدار هستم دوستدار واقعی شما، و شما مرا به نام رضا زنگوله می شناسید!

(نامه مفصل و به صورت چندین پاکت رسید که بازنویسی، کوتاه و منظم  شد و ماجرا از زبان رضا نقل می شود)

پس از حوادث باغ و عروسی و هدیه عروس خانم و برخورد آقای امیری و حادثه کوچه شما، مدتی دنبال کار گشتم اما نگاه های متاسفانه تنفر آمیز مرا به کنار جاده سوق داد.

اتوبوسی گرد و خاک کنان جلوتر ایستاد و جوانی درشت اندام از آن پایین پرید و پرسید:

«کجا؟»

گفتم:«تهران!»

گفت:«چقد پول داری؟»

یک اسکناس ده تومانی را نشان دادم! قاپید و گفت:«بپر بالا! روی اون چارپایه پشت سر من بشین!»

اتوبوس پر مسافر بود و راننده مردی چاق و گرد که دستش را برای گرفتن پول به طرف شاگرد دراز کرد! شاگرد خنده ای بلند کرد و گفت:«این به اون در!»

و بحث راننده و شاگرد شروع و لحظه به لحظه داغ و داغ تر شد که راننده اتوبوس را نزدیک قهوه خانه ای متوقف و تا مسافران بجنبند، جلو ماشین سخت به جان یکدیگر افتادند و راننده  با سر و صورتی خونین مثل نعش روی زمین پهن شد!

و شاگرد نفس زنان و عرق ریزان پشت فرمان نشست و داد زد:«هر کی ناراحته هرّی!»

و به آینه نگاهی کرد و دوباره گفت:«کسی پیاده نمیشه!؟ حرکت...»

و به من اشاره کرد جای شاگرد باشم، و با خود می غرید:«به من می گن خسرو خان!»

و اتوبوس به سرعت راهی تهران شد...


1- به قسمت دوم مراجعه شود.



داستانی بلند برای نوجوانان(11)

داستانی بلند برای نوجوانان(11)

سیدرضا میرموسوی

شماره 171از مجموعه داستانک در عصر ما


سروان قوی پنجه

...همسایه ها یواش یواش کنار کشیدند و فضای کوچه را برای جناب سروان خالی کردند.

ایشان به محض خروج از منزل داد زد:«پدرسوخته! نیمه شب و عربده کشی!؟ اگر این همسایه ها استشهاد درس کنن و من گزارش روش بذارم می دونی چقد برات گرون تموم میشه!؟»

بابا زنگوله که تهدید جناب سروان و برق ستاره ی  روی شانه های پهن او چشمش را گرفته بود و ظاهرا یکدیگر را خوب می شناختند، کرنش کنان گفت:«جناب سروان! قربون قد و بالات! این تن بمیره بچمو زدن و ناکارش کردن! دیشبی کلی مایه اومدم! جناب سروان!از سمساری که چیزی در نمیاد! بچم کمکم بود!»

و دستمال مچاله ای را جلو چشمانش گرفت...

 در این موقع کربلایی رمضان باغدار از ته کوچه لنگان لنگان دوید و خودش را به جناب سروان رساند و گفت:«جناب سروان به دادم برس! هر چی میوه رو پشت بوم خشک می کنم، یه حروم زاده نصفشو می بره...»

جناب سروان خنده ی مغرورانه ای کرد و جواب داد:«حروم زاده نیس وگر نه همشو می برد!»

و سر و صدای همسایه ها در آمد که :« ای بابا! چه وقتی گیر آورده! خروس بی محل!»

استاد صفر بدون توجه به شکایت کربلایی رمضان گفت:«جناب سروان! دیشب یه اشتباهی پیش اومده،میشه گذشت کرد!»

بابازنگوله:«اوستا صفر! اینو گفتی ولی نگفتی گرفتاری بابازنگوله چی میشه!؟

نگفتی تکلیف بچه ناکارآمد و ناقصش چی میشه!؟»

و باز زد زیر گریه! و گریان ادامه داد:« جناب سروان شما نماینده قانون! اصلا خود قانون! هر چی حکم بفرمایین! این گردن از مو باریکتر!»

اکبر جگرکی گفت:«ما گفتیم بابا! بچت از دیوار مردم رفته...»

بابازنگوله:«اکبری جون! جون بچت تو دیگه کوتا بیا! قربون اون جغور بغورت اجازه بده جناب سروان هر چی امر کنن! مطیع امریم!»

جناب سروان گفت:«ننه من غریبم بازی درنیار! بذار ببینم چی کار میشه کرد!»

و با همسایه ها مشورتی کرد و پولی گرفت و به بابا زنگوله داد و گفت:« حالا دیگه گورتو گم کن زنگولی!نذار اون روم بالا بیاد و الا میگم گورتو بکنن!»...

کربلایی رمضان باغدار داد زد:«پس ما چی؟ شکایت ما چی میشه!؟» و هر کس راه خانه اش را در پیش گرفت...