گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 28

شماره 276 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت پنجم: رنج شرم

...و شیرین بغضش ترکید و با صدای بلند زیر گریه زد و دو دستش را به صورت گرفته از اتاق بیرون رفت...

سکوتی تلخ و سنگین جایش را پر کرد...

خانم حاجی بغضش را فرو داد و به صدا در آمد:«حاجی!؟ حاج آقا! که چند بار دورِ خونه ی خدا چرخیدی چطور دلت میاد مرتب گریه ی دخترتو در بیاری!؟ و این چندمین باره که دلشو به درد میاری!؟ فراموش کردی که می خوندی:(هزار بار اگر طواف کعبه کنی - قبول حق نشود گر دلی بیازاری)(1)

خوبه که یک دختر  بیشتر نداریم، اونم یکی یک دونه فرزند! دختر ما  به خیال خودش کار خوبی کرده، کار خیر کرده و صبح مجبور شده اسمال آقا رو ببره و به معاون دانشگاه معرفی کنه، این جوون که غریبه نیس! کنار ما بزرگ شده... مادرش کمک زندگی ما بوده و خود اسمال مدتی اتاقهای ما رو به بهترین نحو رنگ زده... یکی دو بار تو کوچه به دادِ شیرین رسیده(2) و (3)، یک بار هم که پشت در مونده بودیم این اسمال آقا از راه کولر وارد ساختمون شد و کلیدهای یدکی رو پیدا کرد و ما با این همه کمکهای او در مقابل  چه کردیم!؟ قدر این همه محبت رو چجور دادیم!؟ جز با تهمتِ سرقت به او، جز با مسخره کردن و تحقیر او!؟ و موقعی که گردنبندم از لانه کلاغ(4) پیدا شد من یکی که از شرم داشتم می مردم، و هر گاه ننه اسمال رو می دیدم سرخ می شدم و هنوزم...»

و خانم به این موضوع که رسید اشکهایش صورتش را خیس کرد.

حاجی که ظاهراً آرام به نظر می رسید و متفکرانه قدم می زد گفت:«حالا این قضیه یک طرف، با طرف مهم تر چه کنیم!؟ این همسایه ها خیال بافی خودشونو دنبال می کنن و همونا رو باور دارن! اونا فکر می کنن شیرین با این پسره سیخی، استخونی و کبوترباز ازدواج کرده... و اینو خانم برات نگفتم که هفته پیش کس و کار یک خواستگار مایه دار، تقریبا معروف با کمال و جمال و مال برای تحقیق به محله اومدن و همین همسایه ها به گوششون خوندن که دختر حاجی شیرینی خوردس! نومزد داره...»

خانم:«والله ما شنیدیم در دروازه رو میشه بست، دهن مردم رو نه...!؟

اما حاجی فکر می کنی برای ازدواج سرمایه و ملک و مال داماد کافیه!؟»

حاجی:« توی این دور و زمونه آره! با این هزینه های روزافزون باید سرمایه ای سودآور باشه که از پسش بر بیاد!»...


1- مولوی

2 و 3 داستانکهای 107 و 110

4-داستانک 92



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 27

شماره 275 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت چهارم: کبوتر باز یک لاقبایی!

...کسی جرمی مرتکب شده!؟ دنبال مجرم می گردین!؟» حاجی:«می خواستی چی بشه خانم؟ آبروریزی تا کجا!؟ مسخره و مضحکه مردم شدن تا کجا!؟ کو کجاست!؟ شیرین کجاست!؟»خانم با صدای آهسته و مهربان:«حاجی! حالا از راه رسیدین لباساتونو عوض کنین، آبی به سر و صورتتون بزنین! تا من میز پذیرایی رو بچینم. شیرینم همینجاس و منم همسر شما و در خدمت به شما تا هر سوالی دارین جواب بدم و اگر لازم شد توضیحم میدم.»

حاجی(با صدای بلند): چه جوابی؟ چه توضیحی؟ شیرین کجاست؟ شیرین رو کی صبحا به دانشگاه می رسونه؟ مگر راننده گرفتینو من خبر ندارم؟ یعنی بدون اطلاع من!؟ حالا چی جوابی، چه توضیحی دارین!؟» و داد می زند:«شیرین!شیرین!»

و شیرین با گفتن سلام و خسته نباشید وارد اتاق شد. حاجی چون چشمش بر جمال دخترش افتاد که قد و بالایی کرده با لحن ملایم تری پرسید:« شیرین! ماجرایی به دانشگاه رفتنت چیه؟ مگر صبحها کسی شما رو به دانشگاه می بره؟ مگر قرار نبود با مترو بری؟ مگر نگفتی مترو جلو دانشگاه ایستگاه داره پس چرا باید کسی  شما رو به دانشگاه ببره!؟ اونم بدون اطلاع پدر!؟»پیش از آنکه شیرین دهن باز کند و لب بجنباند مادرش جواب داد:«حاجی!شیرین تازه از کلاس درس اومده، من توضیح میدم، چند روز پیش معاون دانشگاه از همکاراش می خواد که اگر کسی نقاش ساختمونی خوب سراغ داره معرفی کنه...

شیرین جون اونجا بوده و می خواسته مدارکشو تحویل معاون بده، یاد اسمال آقا می افته و ایشونو معرفی می کنه، من و شما هم اگر اونجا بودیم با افتخار اینکار رو می کردیم چون کار اسمال آقا رو دیدیم و مهارت و استادیشو از دیگرونم شنیدیم...»

حاجی:«خوبه! خوبه! فهمیدم ولی اینقدر آقا آقا نکنین که حالم بهم می خوره... خدایا! از هر چی بدم اومد، به سرم اومد(1)!و شما دختر! طفلک معصوم ! می دونین انتشار این خبر چقدر برات هزینه داره!؟ چقدر حرف و حدیثه!؟ آخه دختر! به دانشگاه رفتنت با یک کبوتربازِ یک لا قبایی که تو این آسمون شانس و ستاره ای نداره... به جز یک اسکلت استخونی! چه معنی داره!؟ پس همسایه ها حق دارن فکر کنن شیرین دختر حاجی نومزد داره، عروس شده»...


1-ضرب المثل


داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 26

شماره 274 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سوم: تشنه شادی

:«می بینی حاجی! این مردم فقط منتظرن فرصت گیر بیارن، بدشون نمیاد دستی بالا کنن!» حاجی آجیلی غرید:«جمشید مشنگ! تو هنوز دست از این مسخره بازی بر نداشتی!؟» جمشید:«حاجی جون! جون من دیدی چجوری مردم می شنگیدن!؟

برا همین منو به هر مجلس شادی دعوت می کنن تا در مجلسشون هیجان ایجاد کنم! تنها خونه شما بود که نتوستم خودی نشون بدم!

همون شبی که برا اسمال آقا می خواستیم از دخترتون شیرین خانم خواستگاری کنیم! یادته حاجی!؟ نشون به اون نشون که یک بار غش کردین و یک بار کرونا گرفته بودی و مهمونا فرار کردن! ولی حاجی ما شیرینی خوردیم و مهمونایی که مونده بودن، گفتن انشاءالله شیرنی نومزدی اسمال آقا و شیرینه! و حالا کیه که توی این محله ندونه این دو جوون شیرین و فرهاد زمونه ان! ها!!؟ مگر به گوش همشهری شما  یعنی حافظ شیراز نرسیده باشه و باز بلند می خواند:« دختر شیرازی جونُم/جونُم شیرازی... ابروتو به من بنما تا شوم راضی...»

و همسایه و بچه ها با جمشید هم آواز می شدند و جمشید گفت: ببین حاجی مردم تشنه شادی ان! می بینی چجوری حال می کنن!؟ خوشت اومد !؟» حاجی:« یادت باشه جمشید! این دلقک بازی ها و مسخره بازی ها و مطربی ها برات آب و نون نمیشه! نون تو سکه و دلاره یا تو ملک و تجارت و بازاره، این جوری فقط جوونیتو هدر می دی!»

دو مرد از حاجی خواهش کردند به خانه برود و کمی به خودش برسد و آرامشش را حفظ کند و او را تا خانه رساندند. حاجی سرخ و برافروخته از این اتفاقات وارد حیاط خانه اش شد و در را به شدت به هم زد...

خانم حاجی که مانند دیگر همسایه ها صدای شوهرش را شنیده بود و با خلق و خو اش آشنا ، آماده و حاضر جواب انتظارش را می کشید!

حاجی:«کو؟ کجاست!؟ شیرین کجاست!؟ نکنه باز رفته باشه مهمونی!» خانم با خونسردی و حفظ آرامش و خندان در حالی که میز پذیرایی را برای شوهر آماده می کرد گفت:«عزیزم! چیزی شده!؟ نه سلامی، نه علیکی، چه خبره! چرا باز خواست می کنین!؟...



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 25

شماره 273 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت دوم-جمشید مشنگ

...جهت اطلاع شما آقایون! همین چند روز پیش کس و کار یک خواستگار محترم برای تحقیق به این محله میان! می دونین این همسایه ها چی میگن!؟ جواب میدن دختر حاجی آجیلی که شیرینی خورده اس... نومزد داره...» و با صدای بلند داد زد:«موضوعی که پدر و مادر دختر روحشون خبر نداره... شاید این روزا رسم شده همسایه ها دختر مردم رو عروس کنن!

 یعنی زمونه اینطوری شده!؟ یعنی کسی از خود و خونواده اش اختیاری نداره!؟»

خانمی از روی بالکن حوصله اش سر رفت و داد زد:«حاجی! اسمال آقا که نقاش ساختمونه! خوبه خونه ی خودتونو رنگ زده، اونم با نقاشی عسک(1) شیرین خانم! دستش درد نکنه، هنرمنده(2)!» و خانمی دیگر جرات پیدا کرده و با لحنی انتقادی گفت:«والله لاغری اسمال و کبوتر بازی اش اگر برای دیگرون زحمته برای خونواده شما که رحمت بوده(3)!» و خانم دیگر سرش را از پنجره بیرون آورد و داد زد:«حاجی! این روزا همه چیز مشکوکه! دختر شما رو صبحها اسمال آقا به دانشگاه می رسونه، میشه چطور تعبیر بشه! آدم نمی دونه دم خروس رو باور کنه یا قسم حضرت عباس رو! همه محله می دونن اسمال آقا خواستگار دختر شماست و چند بار به خواستگاری اومده...» و حاجی با شنیدن این سخنان گویی کوچک و کوچکتر می شد و زبانش کوتاه و کوتاه تر! و در این موقعیت مرد جوانی شوخ و شنگ از در حیاطی بیرون آمد و خنده کنان به نزدیک حاجی رسید، سلام کرد و پس از ادای احترام گفت:« قربون حاجی! قربون نگاهت! قربون اون صدای رسایت که منو بیدار کرد! جونم به فدایت! آی که درد و بلایت بخوره به جون بدخواهت! ولی حاجی! جون منو جون شما! به جون این دو تا آقا! به جون این همسایه ها...» می چرخد و دستهایش را بالا برده بشکن می زند و کمر می جنباند و می خواند و همسایه ها که او را می شناسند دست می زنند!

«هر مشکلی چاره داره...

کم لطفی اندازه داره...

با داد و فریاد گرهی حل نمیشه...

بدتر میشه

وا نمیشه...»

ناگهان مرد جوان توقف می کند و می گوید....


1-عکس

2-داستانک 144

3-داستانک 92 و 101)



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 24

شماره 272 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت یکم-حاجی آجیلی(1)

«نه! نمیشه! مثل اینکه باید توی محله جار بزنم یا اطلاعیه صادر و به در و دیوار بچسبونم! آی ایهاالناس! آی ایها الناس! من دختر به یک کبوتر بازِ اسکلتی نمیدم! من دختر به اسمال سیخی نمیدم!(2) به چه زبونی بگم!؟ آهای هوار... آهای هوار...»

صدا، صدای حاجی آجیلی بود که در کوچه طنین افکن شد و زن و مرد، کوچک و بزرگ از پنجره و یا از روی بالکن خانه ها کنجکاوانه به کوچه می نگریستند! موضوع اصلی این بود که دو مرد از دوستان اسمال، حاجی آجیلی را تنهایی گیر آورده بودند و بسیار مودبانه و محترمانه قصد داشتند برای ننه اسمال و پسرش کاری انجام دهند و نظر حاجی را به مهر و محبت و علاقه پسر و دختر جلب کنند و حاجی با پی بردن به این نکته ، اعصابش بهم ریخته و داغ کرده بود!:«بابا ولمون کنین! تو رو خدا ولمون کنین! هفته ای نیس که این ننه اسمال(3) واسطه نفرسته...

شما دو تا آقای محترم هم آخرینش نیستین! اما من همینجا جار می زنم و کاری می کنم که آخرینش باشین! آهای هوار... من دختر به اسمال سیخی کبوتر باز نمیدم...»

دو مرد با خواهش و تمنا سعی می کردند حاجی را آرام کنند.

اما حاجی دست بردار نبود و مثل اینکه نمی توانست خودش را کنترل کند! و با صدای بلند می پرسید:«مگر شما همسایه ها از کبوتر بازی ایشون رنج نمی برین!؟ مگر وقتی که روی پشت بوم هس، خونواده های شما امنیت دارند!؟ نکنه خوشحال و راضی هستین!!؟ اما من یا آخرش شکایت می کنم یا دست کم دعا می کنم و آرزو می کنم که باد و طوفانی بشه و این یک مشت استخون رو با کبوتراش ببره...آمین یا رب العالمین!»

دو مرد لبخند زنان از حاجی خواستند تا خونسردی اش را حفظ کند که این سر و صدا کردنها جز آبرو ریزی نتیجه ی دیگری نداره... و حاجی کلامِ آنها را قطع و گفت:«آبرویی برای ما نمونده...»


1- حاجی آجیلی به داستانکهای 92-105-112-115-117و 135 رجوع شود

2-به داستانکهای شماره14-89-92-98-101 و 105 رجوع شود

3-به داستانکهای شماره113-117-120-133-135-138-140-144 و 159 رجوع شود