گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 76


شماره 324 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت اول

گروهی از جوانان کاسب بازار در فرصت فراغتی داخل مغازه آقا سید جمع شدند و خواهش کردند تا سید مطابق قولی که داده ماجرای شب دامادی شاغلام را به طور مشروح نقل کند و مشتاقانه چشم به دهان سید بازار دوختند!

سید که خواهش و اشتیاق آنان مجذوبش کرده بود، مانند نقالی حرفه ای  بر صندلی نشست و گفت:«منم از خدامه! تا هر چه بیشتر  مردم اصل ماجرا و حقیقتو بدونن و اطرافیان از ظن و گمان خود و بر اساس نقل و قولها و شنیده ها قضاوت و داوری نکنن، به خصوص بعضی افراد شوخ طبع یک کلاغ، چل کلاغ می کنن و آب و روغنشو زیاد و به عمد بر نمکشم اضافه می کنن تا بیشتر تفریحی باشه و فضایی شاد بوجود بیارن و ندونسته تهمت و افتراهایی به ما می بندن تا بیشتر بخندن! و اما عرض بشه به حضور شما جوونا! شاغلام قلدر و یکه بزن محله ما ! پس از اون که  در یک کشمکش و زور آزمایی با بنده، بنده ی نصف خودش اتفاقی و از بدشانسی زمین خورد و من با دوچرخه ام روش افتادیم(1)! از اون روز به مدت یک ماه دست و کتفش بسته بود و غرور و تکبرش مثل  بادبادکی ترکید و در حقیقت شاخ قلدریش توی محله شکسته شد! از اون موقع آرام و سر به زیر به نظر می رسید! اما من  هر گاه که با او روبرو می شدم اگر چه جواب سلاممو به خوبی می داد ولی در عمق نگاش برقی از کینه و کدورت می دیدم که سعی می کرد اونو پنهون کنه و آشکار نشه! با این حال در هر تلاقی من با ایشون شک و گمانم در این مورد فزونی می یافت و مطمئن می شدم شاغلام دنبال فرصتی مناسب می گرده تا بار این کینه ی کهنه شده رو بر سرم خالی کنه...

این موضوع آزارم می داد و نمی تونستم با دوستان در میون بذارم چون می گفتن:«شاغلام خیلی وقته شاگرد یک نجار شده و توی کارگاه نجاری کار می کنه و به قدری به کارش عشق و علاقه نشون میده که به اندازه دو سه کارگر برای استادش زحمت می کشه.

الوارهای سنگین، کمدهای ساخته شده، درهای کهنه و نو رو یک تنه و به راحتی جابجا می کنه و در کار رنده و اره کشیِ تخته و کنده درخت خسته نمیشه! مهمتر اینکه  با هوش و حواس تموم کمک دست استادشه! باشه تا بزودی به یک نجار قابل و ماهر تبدیل بشه!» و جالبتر و لطیف تر این بود که می گفتن:«شاغلام این روزا نگاش به نگاه مهرآمیز نگاری گره خورده و گرفتار شده، نه کسی رو می بینه و نه کسی رو     می شناسه،  به جز نگار و کارش! گرفتار دنیای خاطرخواهی شده که این دنیا خواهی نخواهی اونو با خودش می کشه و می بره و ممکنه خیلی  زود یا همین روزا خبر ازدواجش پخش بشه!» و پخش شد...


1-به داستانک شماره 142 رجوع شود



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 75


شماره 323 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت سوم، قسمت پایانی

و یک نفس می دویدم تا خودمو به میدون راه آهن رسوندم. سه افسر پلیس زیر سایه چتری بزرگ گفتگو می کردن. می دونستم جوونا دنبالم هستن، نزدیک پلیسها نفس زنون مثلا زمین خوردم و ساکم کمی دورتر پرت شد! افسری کنجکاوانه ساکم رو برداشتو آورد  کنارم گذاشت، نگاهی به کلاه بافتنیه سبزم کرد و پرسید:«سید! طوریت که نشده؟ حالت خوبه؟» و بدون اینکه منتظر جواب من باشه برگشت. کمی زانویم درد داشت و می مالیدم و ساکم رو بررسی می کردم که در واقع خستگی می گرفتم و وقت می گذروندم که چه بکنم!؟ زیرچشمی می دیدم جوونا جلو در ورودی سالن بی تاب و بیقرار منو زیر نظر گرفته و انتظارم رو می کشن! در این موقع یک اتوبوس مسافری جلو ایستگاه توقف کرد و مسافرانی زن و مرد ساک به دست پیاده شدن. کاروان زیارتی بود و مدیر کاروان لیست به دست از اونا می خواس به ترتیب و پشت سرهم از ایست بازرسی عبور کنن. منم سریع بلند شده و ساک به دوش خودمو به مدیر کاروان رسوندم و ضمن پرسشهایی از او،  اطلاعاتی از مکانهای دیدنیِ مشهد می دادم که برایش جالب بود و پرسید:«آقا سید! از شهرستونای اطراف، کدوم دیدنی تره؟ برایش توضیح دادم! از من خواس همراهشون باشم. وارد سالن شدیم و با کاروانیها از پله های سکوی قطار مشهد پایین رفتیم که متوجه شدم سه تا جوون با فاصله ی کمی دنبالم هستن! نمی دونستم چی کار کنم، به ظاهر هیچ راهی نبود و فکرم به جایی نمی رسید! انگار توی یک کوچه ی بن بست گیر افتاده باشی و جوونا خشمگین و غران به طرفم میومدن...

دیگه بلیطو از دست رفته حساب می کردم و بی پولی و آوارگی و درموندگی در تهران پیش روم بود! ناگهون دست هایی منو بغل کرد و می گفت:«آقا سید ساکتو بذار زمین! باید بررسی بشه! ببینم چی توش داری!؟» لباس نظامی به تن داشت و من هول هولکی گفتم:«به خدا، هیچی! فقط چن تا سوغاتی برای بچه هاس!» سرمو بالا کردم دیدم پسر برادرمه... قاه قاه می خندید! مدتی می شد که در دانشکده افسری قبول شده بود و چقدر لباسها برازنده اش بود و ستاره هایی روی شونه هاش! جلو خندشو گرفت و دوباره بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت:«ببخشید عموجون! فکر کردم خوشحال میشین! مثل اینکه خیلی شما رو ترسوندم! واقعا معذرت می خوام! و دست منو گرفت باهم سوار قطار شدیم.

 از شیشه می دیدم سه تا جوون هم دیگه رو شماتت می کردن.

اما دوستان! گفتم کسانی هستن که بدبیاری ها رو مکرر به زبون میارن! می خوام اضافه کنم که گاهی بدبیاری هایی پیش میاد که آدم مجبور میشه اونو  اینجا و اونجا به طور مشروح بیان کنه تا سوءظن ها  و بدگمانی های بوجود اومده پاک بشه و یکی از همین بداقبالیها برای من اتفاق افتاده که می دونم همتون جسته و گریخته شنیدین

در نوبت بعدی اصل ماجرا رو خواهم گفت، منظورم همون ماجرای شب دومادی شاه غلامه!




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 74


شماره 322 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت دوم

روی مقوای بزرگی بالای گیشه نوشته بودن:«برای تهیه بلیط به سالنهای... مراجعه فرمایید»

به سرعت به سوی سالنها رفتم و گیشه ی فروش بلیط مشهد رو پیدا کردم، اما چشمتون روز بد نبینه! چه مسافری!؟ چندین نفر کیپ هم چرت می زدن! با چشمانی نیمه باز مواظب بودن کسی میون صف خودشو جا نزنه و سالنهای دیگرم همین حکایت بود! ولی قطار مشهد همیشه بیشترین مسافر رو داشت که شهری سیاحتی و زیارتی بود.

آشفته و پریشون، ساک به دوش و سرگردون توی سالنها  می چرخیدم!

 با این شرایط، مصمم بودم که هر طور شده  باید با قطار برم چون پولی برام نمونده بود!

 به فکرم اومد که بازار سیاه رو پیدا کنم ولی چجوری!؟

بازار سیاه کجاس!؟ شاید کسی باشه که آدمو راهنمایی کنه! اگر تابلویی می داشت که بازار سیاه نبود! بیخود و بی جهت توی سالنها ول می گشتم و اغلب مسافرین رو  به ظاهر می شناختم که مکرر می دیدم! ناگاه دستی به شونه ام خورد نگاه کردم جوونکی بود و می گفت:«آقا سید! مسافری؟ می خوای خراسون بری؟ زائری دیگه!»گفتم:بله گفت:«اگه بلیط روزو می خوای دنبالم بیا!» گفتم خدا خیرت بده و ذوق زده به دنبالش دویدم با خودم می گفتم اینم بازار سیاه! خودش به سراغم اومد! و فکر می کردم گاهی اتفاقات خوب و خوشایند پیش می آد و زود فراموش میشه ولی برخی عادتشونه بدبیاریها رو به یاد بیارن و برای دیگرون بیان کنن از سالن ایستگاه خارج شدیم و در یک خیابون فرعی به کوچه ای پیچیدیم که دو جوون دیگر به آقایی بلیط می فروختن و مرتب اطرافشون رو می پاییدن! صبر کردیم تا آقا بره، و بعد جوونک منو به دوستاش معرفی کرد و گفت:« این سید! مسافر خراسونه، زائره بلیط روزو می خواد!»

یکی از جوونا بلیطی از جیبش درآورد و گفت:« بیا آقا سید! شانس تویه! بلیط روز! ساعت حرکت دوازده و نیم، شماره سالن و صندلی و تاریخ و قیمت، مهر و امضا به اضافه ی هزینه ی شب خوابی ما ، جلو گیشه! خدا بده برکت که به سخاوت مسافر بستگی داره!» بلیطو گرفته بررسی کردم، راس می گفت و به سرعت از دستم گرفت و ادامه داد:«رد کن بیاد! تا چه داری ز مردی و پول(1)» می دونستم که پولی برام باقی نمونده و تقریبا کمی بیشتر از قیمت بلیطو داشتم که به جوون دادم. بلیط سفر به مشهد دلمو برده بود و در حال حاضر حلال مشکلاتم بود، و این جیب و اون جیب در جستجوی پول بودم و فکر می کردم که اینا مسافر حقیقی نیستن بلکه مسافر کاسبن و ما مسافرای واقعی رو دچار مشکل کردن و باید جای گل، گل باشیم و جای خار، خار که صدای سوت بلندی شنیده شد و لحظه ای حواس جوونا رو پرت و هراسون کرد و من بلیطو قاپیده پا به فرار گذاشتم....


1-تحریف شده ی بیار تا چه داری ز مردی و زور


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 73


شماره 321 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...(1)

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت اول

بنابر ضرورتی عازمِ تهرون شدم و به طور دقیق یادمه سال 1354 بود. از همون لحظه تصمیم با معضل تهیه بلیط قطار روبرو بودم! اتوبوس مشکلاتی داشت که برایم زحمت ایجاد می کرد و ترجیح می دادم با قطار سفر کنم. در شهرستون ما روال کار  تهیه بلیط قطار این بود که  باید صبح زود جلوی گیسه راه آهن باشی! و منم این کار رو کردم و قبل از طلوع آفتاب وارد ایستگاه قطار شدم و خوشحال از اینکه خوابم نبرده و به موقع خودمو  به ایستگاه رسوندم. ولی این خوشحالی دیری نپایید و خیلی سریع از وجودم پرید! و بهت و حیرت جای اونو گرفت! جلوی گیشه دوازده نفر پیر و جوون به ترتیب نشسته و خواب و بیدار در انتظار  باز شدن دفتر فروشِ بلیط گاه به گاه خمیازه می کشیدن، برای منم دو ساعت انتظار بهتر از رنج سفر با اتوبوس بود. کنار آخرین نفر نشستم و با اونا در خمیازه کشیدن رقابت می کردم! تا دو ساعت به سر اومد و دریچه گیشه باز شد. صف نوبت به سرعت سرِ پا ایستادن و آماده خرید بلیط، چن نفری بلیط گرفتن و خندان از سالن خارج می شدن که صدای بلیط فروش دراومد:«سهمیه ما برای تهران تمام!»

و دریچه بسته شد! آه از نهاد من و دیگرونی که پشت سرم بودن در اومد و ناسزا گویان سالنو ترک کردیم! من با خودم تکرار می کردم که، باید فکر دیگری بکنم اینجوری نمیشه، ما شهرستونیها اغلب همدیگه رو  می شناسیم، و من شب و روز به دنبال آشنایی می گشتم که مگر راهی برای تهیه بلیط پیدا کنم!؟ و موفق شدم! دوستان بازاری می گفتن:«کلید کار دست حاج اکبره... مگر نمی دونی پسر بزرگش یکی از کارکنان با نفوذ راه آهنه!؟» و دو روز بعد بلیط به دستم رسید! گویی بال درآوردمو راهی تهرون شدم و چن روزی به کارام رسیدگی کردم و باز نگرانی و تشویش برای تهیه بلیط قطار... اونم  توی کلانشهری که کسی به کسی نیس و کی به کیه! و شنیده بودم که از بازار سیاه راحت تر میشه بلیط تهیه کرد اما بازار سیاه کجاس!؟ کجا میشه بازار سیاه رو پیدا کرد!؟

روز حرکت صبح خیلی زود خودمو به میدون راه آهن رسوندم و وارد ایستگاه قطار شدم مسافرای زیادی  ساک و چمدون به دست در رفت و آمد بودن و بلندگو حرکت قطارها رو اعلام می کرد. خونواده هایی کف سالن نشسته و برخی کنار بچه هاشون خوابیده بودن و گاه به گاه صدای سوت قطاری که حرکت می کرد شنیده میشد سریع خودمو  به گیشه رسوندم که ....


1- با بدان بد باش با نیکان نیکو           جای گل ، گل باش و جای خار، خار(سعدی)



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 72

شماره 320 از مجموعه داستانک در عصر ما

و بچه ها دست زدند و هورا کشیدند...

قسمت دوم - بخش پایانی

و صدای حاج خانم درآمد:«خوبه! خوبه! حالا دیگه داداش ما شد مطرب!؟ حاجی حواست کجاس!؟ به همین زودی یادت رفت!؟ شما که تا سال گذشته به شرطی خونه برادرم می اومدی که سازش کوک باشه و فقط با موسیقی ازت پذیرایی کنه... حالا شد مطرب!؟

شاید شنیده باشی که جوونا برای کلاس آموزشی ایشون صف می بندن و برادرم مجبوره گزینش کنه! من به هنرمندی اون افتخار می کنم!» یکی از دخترها گفت:«بابا! مگر چه عیبی داره!؟ حال می کنیم و روحیه مون عوض میشه!» حاج جعفر گفت:«فعلا برای سن و سال شما زوده!» دختر جواب داد:« بابا! هنرمندان مشهور از همین دوران کودکی شروع کردن!»

پسری پرسید:« بابا! راستی راستی به همسایه ها چه ربطی داره!؟» و پسر دیگری که می دانست وقتی پدر کم بیاره، بدجوری عصبانی میشه و بهم می ریزه،   و سط کلام آنها پرید و گفت:«این موضوعو فراموش کنین! من میگم برین خونه خاله! چطوره!؟» و بچه ها دست زدند و هورا کشیدند و دور پدر و مادر چرخیده می خواندند:«خونه خاله کدوم وره؟ ازین وره یا اون وره...» و باز صدای حاج خانم بلند شد:«بیخود خودتونو لوس نکنین! برین تا با بچه های خاله به سر و کله هم بزنین! و خونه شون رو بهم بریزین و کلی  خسارت و زحمت رو دست خاله بذاریم!؟ و ما شرمندشون بشیم! اصلا کی شده بریم خونه خواهرم و شما بچه ها سالم بیاین بیرون!؟» حاج جعفر که بی حوصله شده بود گفت:« بچه ها! شما رو به خدا از خیر بیرون رفتن بگذرین! آخه توی این هوای سرد و برفی، خونه گرم همراه با آجیل و شیرینی و میوه، مگر آزارتون میده!؟ والله این دیگه قدرناشناسیه، ناسپاسیه!باباجون برین توی اون اتاق بزرگ پذیرایی هر بازی رو دوس دارین انجام بدین!» بچه ها ابتدا ساکت شدند و ناگهان به حالت قهر و غضب به طرف اتاق پذیرایی دویدند و در را به شدت بهم کوبیدند... چند دقیقه ای صدای بازی و جست و خیزشان همراه با خنده های  کش دار می آمد، اما کم کم صداها به جر و بحث و جِر زدن و جدال لفظی منجر شد! و جرینگ... صدای شکستن شیشه... و باز صدای شکستن.... و سکوت بچه ها ...

حاج خانم به شوهرش گفت:« پاشو حاجی به خدا من دیگه اعصاب درستی ندارم! شما برو ببین چه دست گلی به آب دادن!»

حاجی که وارد اتاق پذیرایی شد، بچه های کز کرده یکی یکی گریختند...

آینه بزرگ دیواری شکسته،  و خرده شیشه ها روی قالی پخش شده بودند... بدتر! قدح بزرگ قدیمی پر از نقش و نگار، یادگار اجدادی شکسته بود! و تکه هایش با خورده شیشه ها درهم دیده می شد! چه حوصله و دقتی می خواست تا شیشه های ریز جمع شود و دست و پای کسی صدمه نبیند!

پایان