گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(19)

وقتی مدیر بودم(19)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


پدری و مادری با جعبه ای شیرینی و بسته ای کادوئی وارد مدرسه شدند. پس از سلام و احوال پرسی و تعارفات گفتند:« اومدیم از پسرمون که شاگرد شماست تقدیر کنیم، لطفا قبول زحمت بفرمایین هر طور که صلاح می دونین این کادو رو به ایشان بدهید. فکر کردیم از دست شما ارزش بیشتری داره حقیقت اینکه چن روز پیش کاری کارستان از خود نشون داده که به هیچ وجه انتظار نمی رفت. به همین علت در عین ناباوری، خوشحال شدیم.» کنجکاوانه پرسیدم:« خواهش می کنم! می شود ما بدونیم چه اتفاقی افتاده!؟» آقا با حالتی شعف زده شرح داد:« هفته ی گذشته برادر کوچیک دانش آموز شما نصف شبی حالش بهم خورد. من و همسرم اونو به بیمارستان رسوندیم. عکس و آزمایش ها و دارو و درمون، تا ظهر روز بعد طول کشید. خوشبختانه بخیر گذشت و ما تا به خونه رسیدیم ساعت دو بعد از ظهر بود. خسته و گرسنه بودیم. تازه یادمون اومد زنگ بزنیم از بیرون غذا بیارن که این شاگرد شما دیگ غذا را نشون داد و گفت:« بابا یه ساعتی غذا حاظره....» او از مادرش یاد گرفته بود که چگونه استانبلی یا به قول خودش پلو قرمز درس کنه.»

وقتی مدیر بودم (18)

وقتی مدیر بودم (18)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


بابای پیر مدرسه، تنها دخترش را عروس کرده بود. نزد من آمد و با شرم و حیای خاصی گفت:« اگر ممکن است سالن امتحانات را برای یک شب برگزاری جشن در اختیارش بگذارم.» گفتم:« ای به چشم! مبارکه ان شاءالله، فقط اجازه بده با کسانی که لازم می دونم مشورتی داشته باشم.»

روز بعد موافقت یکی از مسئولین و نیز موافقت همکاران را جلب کردم. نه تنها موافقت خود را اعلام کردند بلکه گفتند اگر اشکالی نداشته باشد با خانواده و هدیه و شاخه گل در جشن شرکت کنند. موضوع خیلی جدی شد و دانش آموزان با ذوق و هنرمند که منتظر چنین فرصت هایی هستند سالن را مثل شب های نمایش و جشن آماده کردند. شور و شوق تزئین بیش از حد بود. شب جشن فرا رسید خانم ها هر کدام با هدیه و شاخه گلی زیبا در دست و به اتفاق بچه های شان به راهنمایی دانش آموزانی که ذاتا مودب و مرتب بودند، سر جای خود می نشستند و پذیرایی می شدند از آقایون در راهروها که آماده کرده بودند پذیرایی می شد. موسیقی شاد و هنرنمایی دانش آموزان هنرمند مهمانان را سرگرم می کرد و محفلی شاد و گرم و صمیمی شکل گرفته بود، به طوری که وقتی عروس و داماد آمدند، آن همه سوت و هلهله و کف زدن ها را دیدند، شگفت زده شده، عروس اشک شوق در چشمانش نقش بست و داماد مرتب از یکی یکی حضار  تشکر می کرد. بابای مدرسه به اتفاق همسر خود اشک شادی می ریختند و نگاه مملو از مهر و محبت و سپاس گزاری به من و همکاران داشتند. احساس نشاط و سر افرازی و خرسندی سراپای وجود ما را گرفته بود.