گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانان(8)


داستانی بلند برای نوجوانان(8)

سیدرضا میرموسوی

شماره 168 از مجموعه داستانک در عصر ما


رضا زنگوله مجروح!

... شب از نیمه گذشته بود، هجوم افکار گوناگون آرامم نمی گذاشت! ماجرای زنگوله دلم را آزار می داد که فریادی کل افکارم را کنار زد!:«آی دزد! آی دزد...»

و به دنبال هیاهوها شنیدم:«آخ! نزن!»

از لبه ی بام نگاه کردم، تعدادی تو کوچه می دویدند و برخی از پشت بامها به کوچه می پریدند... و کسی داد زد:«زدنش!» یاد رضا مضطربم کرد و خودم را به کوچه رساندم، جلو رفتم رضا دراز به دراز روی سنگ فرش افتاده و در سایه روشن چراغ برق سر و صورتش آغشته به خون دیده می شد!

استاد صفر گفت:«این رضا زنگوله است... من میشناسمش!

باباشم سمساری داره! هر جا منفعتش باشه مثل کنه می چسبه و به آسونی کنده نمیشه!»

اکبر آقا جگرکی با تاسف گفت:« عجب دور و زمونه ای شده! حالا... یه الف بچه از دیوار مردم میره بالا...»

پیرمردی گفت:«کاش نمیره... والّا خونش گردن گیره...»

به دنبال این سخن هر یک از افراد حاضر به بهانه ای به طرف خانه هایشان برگشتند!

استاد صفر گفت:« به شهادت همسایه ها گربه ها نقشه شبیخون کشیدن!

میخوان کلک کفترامو بکنن، من باید برم!(1)»

اکبر آقا جگرکی گفت:«منم باید برم تا به جگر و دل و قلوه شبیخون نزدن!»(2)

پیرمرد به من گفت:«پسرجان! برو علی آقا راننده تاکسی رو خبر کن! به پنجره بزن بیدار میشه!»

و دقایقی بعد داخل درمانگاه بودیم.

دکتر پس از معاینات لازم اظهار کرد که:« جراحات سطحیه! فقط بمونه تا بهوش بیاد و سر و صورتش تمیز و زخمها پانسمان بشه!»

پیرمرد خطاب به من گفت:« برو پسرجان بخواب من پیشش می مونم!»...


1 و 2- به قسمت 6 رجوع شود



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.