گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 58

شماره 306از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و پنجم: چشمهای تماشا

دست کم روز گذشته خبر می داد تا دنبال لوازم مورد نیاز برود و تدارک لازم را ببیند! از طرفی خوب می دانست که وقتی مادرش کاری را  پیشنهاد می کرد یا کاری را  از او می خواست به هر ترتیبی باید  انجام می گرفت وگر نه  تا مدت زیادی دچار بغض و افسردگی می گشت، حرص می زد و خودخوری می کرد! اسمال به ناگزیر لباس پوشید و آماده شد تا هر چه زودتر و سریعتر لوازم مورد نیاز را  تهیه کند اگر چه دیدن کارگران و تزئینات سر درِ خانه حاجی آجیلی آتش به جانش می افکند و تنها رمق مانده بر تن او را  خاکستر می کرد و توان کاری را  از او می گرفت. باز کلام شیرین را به خاطر آورد:«تا آخر ماه مواظب خودت باش!» اسمال پیش از آنکه در را باز کند احساس کرد وانتی جلو در ایستاد. و زنگ خانه به صدا در آمد! جمشید بود با کلی رشته های لامپ رنگی و شرشره های گوناگون در رنگهای مختلف! جمشید یکی دو تا از نوجوانهای کوچه را که بازی می کردند صدا زد و گفت:«اگر دوس دارین در جشن امشب فعالانه شرکت داشته باشین به استاد اسمال کمک کنین!» بچه ها که خاطره خوبی از اسمال داشتند(1) دیگر دوستان خود را برای کمک به اسمال دعوت کردند.

ظهر نشده رشته ی چراغها و شر شره ها با ذوق و سلیقه خود اسمال به زیباترین شکل چشمهای تماشا را به سوی خود جلب می کرد! و همین امر همسایه های بیشتری را به سوی خانه ننه اسمال روانه و به دیدن نقاشی های اسمال می رفتند و چون شیرین را می شناختند تصاویر و چشم و ابروی آنها را درست با چشم و ابروی شیرین مطابق می دیدند و از کار اسمال تقدیر و با شگفتی برای یکدیگر توصیف می کردند! باز وانتی دیگر رسید پر از ردیف های میز و صندلی تا شده...

این بار جمشید دو نفر از دوستان صمیمی خود را  به عنوان همراه و کمکی با خود آورده بود که فرز و چابک از وانت پیاده شدند. جمشید رسم معارفه را به جا آورد و اسمال با آنها دست داد و احساس کرد دستش میان پنجه ی دستشان فشرده و مچاله شد! لبخند زد و آهسته به جمشید گفت:« دوستان پهلونی داری! ورزشکارن!؟ جمشید:«دُرُس حدس زدی! این یکی فوتبالیسته و اون دیگری که گوشاش شکسته دیده میشه کشتی گیره! و باز بچه های محل نیز همکاری کردن و میز و صندلی ها جلو خانه اسمال چیده شد که هر کسی از هر جایی می رسید روی صندلی می نشست و خستگی می گرفت و از رفت و آمدهای فعالانه همسایه ها متوجه می شد که باید برگزاری جشنی درکار باشد.

 با غروب آفتاب و تاریک شدن هوا چراغها روشن شدند و لامپ های تزئینی رنگارنگ دو خانه ی روبروی هم را  به جلوه در آوردند...


1- به داستانک شماره 105 رجوع شود.



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 57

شماره 305 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و چهارم: هوای عروسی

این مسئولیت منم تموم شد و باید برم سراغ کارهای مونده، میگم اسمال زمونه، زمونه ی نبردِ دلهاس باید بجنبیم، که وقت طلاس» و در حال رفتن حرف مادر اسمال را تکرار کرد:«تا فردا شب به خودت بِرِس که مهمون زیادی خواهی داشت استاد اسمال! دوست عزیز بنده!» اسمال مانده بود با خیالهای گوناگون که او را احاطه کرده و رهایش نمی کردند! خیالاتی که  جز خستگی و ضعف و دلشوره حاصلی دیگر نداشتند! و اگر مسلط می شدند شاید  کار اسمال به نوعی جنون می کشید! اما اسمال به خود آمد و تلاش کرد تا خود را  از هجوم این تخیلات تخریبی خلاص کند و خلاص شد! او توانست سفارش شیرین را به خاطر آورد که :«تا آخر ماه مواظب خودت باش!» و سفارش های  خالصانه و دلسوزانه جمشید را به ویژه درباره مادر به یادآورد. خودش بارها دیده بود که اغلب شبها مادر از خستگی کار بدون غذا خوابش می برد. اسمال به خریدهای  کفش و لباس و آرایشگاه فکر کرد و پرسشهایی که نمی توانست پاسخی برای آنها بیابد! چه خوابی دیده بودند!؟ مادر و جمشید و شاید حاج خانم آجیلی در ارتباط دائم بودند و تلاشهایی همراه با بیم و امید چرا!؟ چه کاری از آنها ساخته بود!؟ یا چه کاری می کردند!؟ باز اندیشید، یک شب دیگر هم باید صبر کرد یک حس ضعیف به او می گفت:« فردا شب خبرهایی هست» و باز از خود می پرسید:«راستی چرا جمشید می گفت نبرد دلها!

کدام دلها!؟ چه نبردی!؟

***

از صبح روز بعد، چند کارگر سر درِ خانه ی حاجی آجیلی را چراغانی می کردند و چند رشته سیم همراه با لامپهای رنگی را که بر سر درِ حیاط آویزان کرده بودند،  ضربدری یا هلالی به یکدیگر می رساندند و در پایان کار و پس از بررسی های لازم با روشن و خاموش کردن آزمایشی آنها، می خواستند مطمئن شوند  که کارشان بی نقص است.

ننه اسمال که به نوعی مدیریت کارها را به عهده داشت به ویژه در کار آشپزها و خانم هایی که همکاری می کردند سری به کارگران برق کارِ سر درِ حیاط زد و کناری ایستاد و برای اسمال پیامکی بدین مضمون ارسال کرد:« پسرجون! هر چه سریعتر سر درِ خانه خودمون رو تزئین کن! دلم می خواد با ذوق و سلیقه ای که داری از تزئین سر درِ خانه آجیلی بهتر و زیباتر باشه! تا می تونی تلاشتو بکن!»

 و اسمال فکر می کرد چگونه و به شکلی سر درِ خانه  را تزئین کند که مادر بپسندد و راضی باشد زیرا می دانست منظور مادر این بوده که از تزئین سر درِ خانه حاجی آجیلی بهتر و زیباتر به نظر برسد. از طرفی متعجب بود که چرا و چطوری و با چه وسیله ای کاش....




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 56

شماره 304 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و سوم: کساد متاع

اسمال:«تو رو خدا بس کن! نمی خوام برام شعر و بحر الطویل سرِ هم کنی! که هیچ حوصلشو ندارم! یعنی چی!؟ بُزَک نمیر بهار میاد!؟»

جمشید:«لازم شد به یادت بیارم شبی مادر در جلسه ای که داشتیم گفت نمیشه پیش بینی کرد باید ببینیم چی پیش میاد! نمیخواد وعده پوچ به پسرش بده  او مادره نمی خوادجوونشو مایوس و ناامید کنه، می فهمی!؟ حالام اومدم بگم پاشو آماده شو تا بیرون چرخی بزنیم! که کاری ضروری و لازمه» اسمال:«گفتم به جون خودم حوصله ی بیرون رفتنم ندارم!» جمشید توپید:« باز که آیه ی یاس خوندی!؟ دِ بلند شو! لباس بپوش وقتو تلف نکن که منم خیلی کار دارم و یکی از کارها همینه که شما رو تا بیرون ببرم و با هم  دوری بزنیم! دِ یالا وقتو تلف نکن! گفتم که ضروریه!» و با هم سوار ماشین شدند و جمشید پس از دقایقی جلو یک فروشگاه مرکزی پوشاک ماشین را پارک کرد و دست اسمال را گرفته وارد فروشگاه شدند.

جمشید پس از گفتگو با کارگر فروشگاه و راهنمایی او  کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید و کراواتی با بوته های گل سرخ را انتخاب کرد.

 اسمال پس از پوشیدن لباسها جلو آینه ایستاد که او را تمام قد نشان می داد و چون لاغر اندام بود این لباسِ انتخابی بسیار برازنده اش به نظر می رسید. اسمال همچنان بی حس و روح با جمشید همراه می شد و بیشتر مبهوت...!

جمشید:«داری میشی یک پارچه آقا!»

و سپس او را به آرایشگاه برد فضای داخل آرایشگاه را چهچه زدن دو قناری پر کرده بود که در قفس از سقف مغازه آویزان و بر اثر بالا پر زدن و جست و خیز کردن پرندگان تکان می خورد.

 جمشید تحت تاثیر قناری ها  برای استاد سلمانی آواز وار خواند:«سَرَم را سر سری متراش ای استاد سلمانی! فقط اصلاح کن! اصلاح! که من یک وعده ی دیدار با دلدار خود دارم...» قناریها ظاهراً به شوق آمده بودند و بیشتر از پیش می خواندند.

استاد سلمانی و اسمال برای جمشید دست زدند. استاد پرسید:«اینطور که معلومه، اهل حال و اهل هنر هستین!؟» جمشید جواب داد:«نشاط فروشیم استاد! نشاط فروش! که (هنر نمی خرد ایام و بیش از این متاعم نیست/ کجا روم به تجارت بدین کساد متاع)(1)

استاد سلمانی گفت:«من یکی قربون هر چی هنرمنده و هر کی اهل حاله! مغازه مال خودتونه امر بفرمایین و مهمون ما باشین!»

پس از آرایشگاه به مغازه کفش فروشی رفتند و کفشی مناسب با لباس تهیه کردند و جمشید به سرعت ماشین را به طرف خانه هدایت کرد و گفت:« خوبه!...


1- حافظ



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 55

شماره 303 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و دوم: فریاد درد

اسمال که جمله آخری دلش را به شوق آورد ولی با سوز دل گفت:« مگر شیرین می تونه این روزا اینجا بیاد!؟ همین جوری تخیلی کشیدم! برای اینکه بیکار نباشم و مادرم راضی باشه!»

جمشید:«اسمال! خیلی ناقلا شدی! این چشم و ابروها به جز چشم و ابروی شیرین نمی تونه باشه! فقط کسی تشخیص نمیده که شیرین رو ندیده باشه و نشناسه! البته اونم محوِ این قلم کاریها و رنگهای زیبای روشن میشه و نقاش این تصاویر رو تحسین می کنه! دستت درد نکنه! اوستای مینیاتور!» اسمال با لبخند تلخی گفت:«چه کنیم!؟ پولدار به کباب و بی پول به دود کباب!» و آهی عمیق از دل برآورد و ادامه داد:«پرنده ی دست آموز هم  گاهی که پر می کشه و از نظرها می افته دیگه برگشتنش با خداس!» جمشید که وجود اسمال را پر از یأس و افسردگی دید، گفت:«اوستا اسمال! دوست عزیز من! این قدر منو رنج نده! رفتی که نسازی! شما پسر قول دادی تا این بحرانو پیش روی داریم و منو مادرت مسئولیتهایی به عهده گرفتیم هر چی گفتیم باید گوش کنی! تا کار را به جایی که هدفمونه برسونیم! مادر داره برای پسرش خودشو هلاک می کنه اگر اینطور که با من برخورد کردی با مادرت هم همین گونه رفتار کنی و گفتار داشته باشی! بیچاره رو ناامید می کنی و خستگیهاش اونو از پا در میاره... ولی برعکس هر چه که کارا و فعال باشی به او روحیه میدی، تا امیدوارتر به کارش ادامه بده!»

اسمال داد زد:«درد من اینه که نمی دونم شما چیکار می کنی!؟ منو واضح و روشن در جریان نمیذارین نمی دونم هدفتون چیه!؟ می فهمم که شب و روز تلاش می کنین! برای کی!؟ برای چی!؟ که چی بشه!؟ چرا معما بازی در میارین!؟ چرا قایم موشک بازی در میارین!؟ مگر من غریبه ام یا می ترسین رازتون بر ملا بشه!؟ اگر برای من کار می کنین یا دلسوزی می کنین چرا من باید بی خبر بمونم!؟ فکر نمی کنین این پنهون کاری و این وعده های امروز و فردا منو عذاب میده و آخرش ممکنه به جای ناخوشایندی ختم بشه!؟ و برای همیشه همتون از شرّم خلاص بشین!؟»جمشید شتاب زده:«اسمال آقا! بهت حق میدم بایدم اینجوری باشه! بایدم رنج و عذاب  مضاعفی داشته باشی! حق با شماس! ولی ما وعده ی امروز و فردا ندادیم و گفتیم باید ببینیم چی پیش میاد و الانه هم  خواهش می کنم شما که صبر کردی و انتظار کشیدی... تا فردا شبم صبر کن! تا فردا شب که دیر نیس!  و اینم می دونیم به دنبال زمستون سخت، تیره و تار و دل آزار، بهاره گل عذار زیبا تر و پر بار تر و عطر آمیز تر می رسه و پس از روزگار تلخ و ناگوار، ایام شیرین! و خوشگوار در راهه»...



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 54

شماره 302 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و یکم:کبوتر خیال

با دیدن شکل و خطوط زیبایی که بر دلش نشست طرح اولیه شکل گرفت زیرا این بار سوم بود که تصویر شیرین را بر دیوار می کشید. با دیدن طرح و سایه ای از وجود شیرین، به وجد آمد و ذوق و شوقش را به جوش آورد و کبوتر خیالش قوت گرفت و پرواز کرد و توانست شیرین را به خانه بیاورد و با همان حالتی که دلخواهش بود بر تخت بنشاند! و آن نگاه های مسحور کننده یا افسون کننده در عمق چشمهای بادامی را با دقت ببیند... ابروهای کمانی پیوسته، مژگان سیاه بلند که قلمستانی را برایش مجسم می کرد. بینی باریک کشیده و لبانی که غنچه گل سرخ را به یاد می آوردند، گیسوانی که حلقه حلقه از شانه ها سر می خوردند و تا کمر می رسیدند. یک مینیاتور کامل. اسمال مانند یک استاد کار و یا نقاش حرفه ای ، رنگها را به دقت روی پالت به هم آمیخت و رنگهای لازم را آماده کرد و قلمهایی در اندازه های متفاوت کنار دستش قرار داد و حدود نقاشی را روی دیوار مشخص کرد و رفته رفته رنگین می شد، رنگ روی رنگ، قلم روی قلم تا آن صورت زیبا و جذاب و اندام موزون بر تخت شکل گرفت. بدون احساس خستگی تصویرهای دیگری را نیز بر دیوار کشید. همه شیرین بودند! و لبخند شیرین بر لب داشتند! اسمال عقب تر رفت و به تماشا ایستاد و برای شیرین زمزمه کرد:«یک نفس پیک سحری/بر سر کویش کن گذری/ گو که ز هجرت به فغانم به فغانم به فغانم.../ای که به عشقت زنده منم/ گفتی از عشقت دم نزنم/ من نتوانم نتوانم نتوانم»

**

چند شب به آخر ماه مانده بود و هر همسایه ای که از خانه ی ننه اسمال سر می زد از دیدن تصاویر شگفت زده می شد! خود شیرین را می دیدند! این تصاویر شیرین را در حالت های مختلفی که برای اسمال ماندنی به نظر می رسید، در زیباترین شکل بر دیوار نقش شده بود! به ویژه چشم آنانی را خیره می کرد که شیرین را دیده و می شناختند! این خبر نمایشگاه شدن خانه ننه اسمال دیگران را برای دیدن نقاشی ها مشتاق و کنجکاو می ساخت.

و گروه گروه برای ارضای حس کنجکاوی به این نمایشگاه محله سر می زدند. ننه اسمال در رفت و آمد هایش به خانه اسمال را تشویق می کرد و از او می خواست که به خودش برسد و لباسی مرتب بپوشد که این تماشاگران مهمانان او هستند. در این شرایط و اوضاع سنگین و آشفته، البته از نظر اسمال، زنگ در خانه به صدا در آمد و اسمال خسته و کم حوصله در را باز کرد، جمشید مشنگ بود و ترانه دختر شیرازی را برایش می خواند و بدون تعارف مثل همیشه با روحیه ای شاد وارد خانه شد. می خواست چیزی بگوید که چشمانش بر تصاویر خانه خیره ماند! و سپس لبخند زنان گفت:«اوستا مگر شیرین اینجا بوده!؟»