گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره 152

سایه اشباح

قسمت چهارم


بابانبی:«آقای مدیر!اون شب با پارس مداوم سگ بیدار شدم! پدر به نماز صبح ایستاده بود.

گوشه کنار باغ رو بررسی کردم ولی سگ بی تابی نشون می داد!»

پدر گفت:« نصفه شبی حال خانم ارباب بهم خورده و ارباب هول هولکی با همراهی مادر و نامزدت راهی شهر شدن...»

صدای موتور... و موتوری دیگه...

جلو باغ توقف کردن...

به طرف در باغ دویدم...

با کوبه به در می کوبیدن...

در رو که باز کردم، دوستان پدر دورشو گرفتن...

هم همه ی جمعیتی...

نمی دونم چی به پدر گفتن که زانو  زد و صورتشو با دستاش پوشوند!

آمبولانسی رسید...

مردم مرتب به در می کوبیدن و وارد باغ می شدن...

صداها:( ته دره افتاده... هیچ کدومشون زنده نموندن...ماشین ارباب بوده....)

التماس کردم!

منو با جنازه ها دفن کنن!

اما روز بعد خودمو توی خونه ی اقوام دیدم!

پسرای ارباب اومدن!

مراسمی برگزار  کردن و باغ رو به ما سپردن!

آقای مدیر! هر روز لابلای درختا دنبال هم بازی ام می گشتم و از آدمکها سراغ اونو می گرفتم...

تا در باغ زده شد!

مرد خدا بود و طلب آب می کرد!

نگاهی یه سرتاپای من انداخت و گفت:« نیمی از عمرت را حس خریدی و حس فروختی اکنون رسوبات آن دو جوی چون رشته هایی بر تنت تنیده و خشکیده و ترا به بند کشیده...

گرفتار این خاطرات و خیالات خام خود هستی بنده خدا!

(...زین دو جوی خشک بگذر!          جویبار خویش باش!)(1)


1-مولوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.