گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 106

شماره 354 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت نوزدهم

خبر جدید!

حاج ناصر:«جناب مهندس! ولی بنده نفهمیدم این آقا نیمای شما کی بود!؟» مهندس با لبخند توضیح داد:«حاج آقا مزاح می فرمایید! به گفته ی روانشناسان هر مردی در درون خود در جستجوی خانم ایده ال خودشه و نام این خانمِ درون مرد رو گذاشتن آنیما... که من برای پیدا کردن آنیمای خودم محله ی شما رو زیر پا گذاشتم! یعنی دختر خانم شما! و خواهشم اینه که اجازه بدین با آنیمای من ملاقاتی داشته باشم تا بیشتر با هم آشنا بشیم»

خانم حاج آقا که برای پذیرایی از مهمانان رفت و آمد می کرد جواب داد:«آقای مهندس! ما هنوز یک ساعت نمیشه با شما آشنا شدیم و هیچ شناخت دیگه ای از خونواده ی شما و کار شما نداریم، انشاالله در فرصت های دیگه... تا زمانی باشه که بیشتر و بهتر با هم گفتگو کنیم.

مهندس خانواده حاجی را برای صرف شما به رستورانی دعوت کرد که پذیرفته نشد. و باز اصرار ورزید که هر چه زودتر ملاقاتی با خانواده داشته باشد تا از نظرات یکدیگر با خبر شوند.

***

دوستان بازاری داخل مغازه حاج جعفر جمع شده و از خود بیقراری نشان می دادند. اولی:«حاجی! روز به روز اوضاع هیجان انگیزتر میشه!» دومی:«آره بابا! داریم به دقیقه ی نود نزدیک میشیم بی سروصدا! آره بابا!»

سومی:«گویی میخواد نبرد نهایی شروع بشه! شایدم پر سر و صدا ...»

چهارمی:« پس از مدتها فکر و تلاش باید به نتیجه نهایی برسیم»

حاج جعفر:«دوستان! بیشتر حوصله کنین! ما با هم مشورت کردیم و پیش رفتیم و باید صبر کنیم و ببینیم فردا حاصل برخوردِ سید و شاغلام چی میشه!؟

یکی از خبرهای اصلیه! و از اون به بعد تصمیم جدی و لازم گرفته میشه! یکی از تصمیمات نهایی اینه که با هم  به خونه ی حاج ناصر بریم و موضوعو علنی کنیم! یعنی رسما خواستگاری انجام بشه!» اولی:«اوج کارها...»

دومی:«آره بابا! خونواده حاج ناصر خیلی ام بخوان! افتخار کنن به حضور ما! آره بابا...» سومی:« خیلی خوبه... سرانجام تکلیف معلوم میشه! کار یکسره میشه» چهارمی:«چاره ی دیگه ای نیس!

 باید صاف و پوس کنده حرفمونو بزنیم!»

حاج جعفر:«بازم میگم دعا کنیم فردا سید از کارگاه شاغلام سر افراز و سرخوش بیاد بیرون! و اتفاق بدی نیفته... از حاج ناصرم خبر جدید دارم که چند روز پیش برای  یکی از مشتریهایش که دوستشم بوده ، درددل کرده و از رنجی که به خاطر دخترش می بره شکایت داشته، و این یعنی حاجی می خواد از شر شایعات نسبت به دخترش در امون بمونه امیدوارم هول هولکی و دو دستی دخترشو بدبخت نکنه...

و در این موقع ننه اسمال شتاب زده و نفس زنان وارد مغازه شد....

دوستان که متوجه پریشانی ننه اسمال شدند مغازه را ترک کردند. موضوع از این قرار بود که ننه اسمال پیامکی به گوشی اش رسید بدین مضمون:« حاج ناصر اعصابش بهم ریخته و قراره دخترمون رو به یک مهندس ساختمونی بده و منم از دستم کاری بر نمیاد، لفظ (مهندس) دل حاجی رو نرم کرده... و نمی دونیم این مهندس از کجا سبز شد! مادرجان! هر کاری از دستت بر میاد کوتاهی نکن! خدا نگهدار خانم حاج ناصر»

ننه اسمال دوباره پیامک را خواند و هر بار بر ناراحتی اش اضافه میشد، بار سوم می خواند و چادر چاقچور می کرد و نفهمید چگونه از حیاط بیرون آمد که می دانست نباید وقت را تلف کند و شتابان به سوی بازار می رفت یا می دوید... تا خود را به مغازه حاج جعفر رساند که دوستان بازاری با دیدن التهاب و هیجان و نفس زدن ننه اسمال به سرعت مغازه را ترک کردند.

ننه اسمال پس از حال و احوال با حاجی، گوشی اش را در آورد و پیامک خانم  حاج ناصر را جلو اش گذاشت... حاج جعفر دوباره خواند و زمزمه کرد:«حدس می زدم ما هم بی تقصیر نیستیم باید زودتر وارد موضوع میشدیم! این حاج ناصر مدتهاس که از حرف و حدیث های مربوط به دخترش رنج می بره و چند بار با مشتری هایی که کنایه بارش می کردن برخورد کرده و گاهی کار به درگیری فیزیکی رسیده که مردم محل به قضیه فیصله دادن....



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 96

شماره 344 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت نهم

نان به تنوره!

حاج حسین:«ماجراهایی که گفتین اون سالها به گوشم رسیده و نقلِ محافل و مجالس بود و گاهی برای تفریح بیشتر شاخ و برگم اضافه می کردن و به همین دلیل کسی جدی نمی گرفت چه برسه به امروز!!! یعنی پس از سالها کدورتی کهنه، مانع پیوند دو جوون شده!!؟ خیلی جای سوال داره...» و متفکر ادامه داد:«اما مادر محترم! موضوعی حساسه، نرم و آهسته باید جلو رفت عجله و شتاب زدگی در این گونه موارد نتیجه خوبی به بار نمیاره و ممکنه کار رو بدتر کنه و لج و لج بازی پیش بیاد! باشه، به روی چشم! من هر کاری از دستم بر بیاد در این زمینه دریغ نمی کنم! و به طور حتم با صبییه صحبت خواهم کرد که همسر شاغلامه!» و شماره تلفنی از ننه اسمال گرفت و گفت:« خبر با من ، به امید خدا، من پیش این خانمهای جوون به شما قول میدم، خبر با من!» ننه اسمال:«صدتا فرشته بر آن دست بوسه می زنند/کز کار خلق یک گره بسته وا کند»(1)

حاج حسین:«ماشاءالله!»

***

مدتی گذشت و خانه و مجلسی نبود که به طریقی موضوع دو دلداده جوان مطرح نشود و جوانب گوناگون آن را بررسی نکنند.

1-درماندگی سید!

2-رنگ به رنگ شدن حاج ناصر قصاب اگر کسی کنایه معنی داری در این زمینه می گفت و او سبیلهایش را دست می کشید و سکوت می کرد یا نهایت به درگیری می کشید.

3- و خانم حاج ناصر یا خواهر شاغلام که میان احساس و علاقه دخترش و باور برادرش سردرگم بود!

4-خود شاغلام که باوری برای خود ساخته بود و به آن اعتقاد داشت به طوری که نام سید او را عصبانی می کرد و تکرار آن  بهمش می ریخت...

به هر حال بحثی احساسی و هیجانی انگیز خانواده ها را مشغول کرده بود و اهل محل کنجکاوانه و گوش به زنگ منتظر خبری تازه بودند و می خواستند بدانند، آخر کار به کجا می کشد!

اما دوستان بازاری شوق و شوری دیگر داشتند و همه در مغازه حاج جعفر جمع شده بودند. حاج جعفر:«دوستان! گفتم که کار کارِ خانماس» بازاریان کنجکاو و با اشتیاق به او نزدیک شدند. حاج جعفر:« ننه اسمال کار خودشو  کرده و به جاهایی رسیده که نمیشه فعلا نتیجه گرفت یعنی باید  منتظر خبر بمونیم! مهمترین اقدام جدید ایشون ملاقات با پدر خانم شاغلام بوده و حسابی نون رو به تنور چسبونده ... و حاج حسین شماره گوشی اش رو گفته تا خبر بده...

اولی:«دستت درد نکنه حاجی! بالاخره کاری کردی!»

دومی:« آره بابا! ای ولله داره... حاجی از روز اول پای این جریان بوده سخت پا برجا! تا هر کجا!!!

آره بابا»

سومی:«ولی معلوم نیس تا کی باید انتظار بکشیم! تا چی از تنور در بیاد، پخته یا سوخته!»

چهارمی:« حاجی کارش درسته! حاج حسین مرد نجیب و محترمیه و می دونه باید با طمأنینه وارد موضوع بشه! و نون رو پخته دربیاره...» حاج جعفر:« چه خوب! این همون نظر شماس که گفتی شتاب زدگی در این راه کار رو خراب تر می کنه!»

اولی:«حاج آقا شنیدم دختر حاج حسین که خانمِ شاغلامه با کسی مراوده نداره...»

دومی:«آره بابا! خانم من میگه کم حرفه! حرفاش تو نگاشه! اینم کپیه باباشه! آره بابا!»

سومی:«پس فقط پدرش می تونه باهاش رابطه برقرار کنه!»

چهارمی:«عروس جوونه! محجوب و کم حرفه، نجابتش به باباش رفته، اما کم حرفا بیشتر فکر می کنن و گاهی حرف زدنشونم تاثیرگذاره...

***

شاغلام چند روزی میشد صحبها توی کارگاهش کار می کرد و بعد از ظهرها کارگاهها را به کارگرش می سپرد و خود با کیسه ای ابزار لازم به تیمچه به سراغ درِ انباری ها می رفت و در این کار جوان بود و نهایت سعی خود را می کرد. و برای هر دری ذوقی متفاوت از خود نشان می داد که بازاریان وقتی کار را می دیدند با درهای محکم و جدید و دارای قفل مغزی روبرو می شدند و به یکدیگر می گفتند چرا تا کنون به این قضیه فکر نکرده بودند...


1-محمد علی ریاضی یزدی



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 85

شماره 333 از مجموعه داستانک در عصر ما

هومن دیو!

(قسمت دوم)

(داستانی کوتاه برای جوانان و بزرگسالان)

و شما همیشه در برابر شوخی های بچه ها با من ناراحت می شدی و اونا رو سرزنش می کردی! یادته!؟» گفتم:«همین الان تمومی خاطرات دبستان رو مرور کردم و منم از دیدن شما خوشحال شدم و خدمتتون عرض کنم تا غروب می تونم کنارتون باشم و هیچ کار دیگه ای ندارم!»

هومن ماشین را به حرکت درآورد و به خیابانی پبچید که در انتهای آن میدان بزرگ و مرکزی تره بار شهر بود و هر چه نزدیکتر می شدیم، دکه های میوه فروشی بیشتر و صدای تبلیغاتشان واضح تر به گوش می رسید! بار فروشانی که چشمشون به هومن می افتاد، سعی می کردند  نسبت به ایشان عرض ادب کنند! و هنگامی که از دروازه میدان وارد شدیم، چند کارگر جوان به طرف ما دویدند و هر یک به نوبت گزارش ورود میوه های گوناگون را دادند.

هومن از آنها تشکر کرد و گفت:«فعلا مهمون دارم، منتظر باشین خبرتون می کنم!»

وارد دفتر کار هومن شدیم، کارگر جوانی با یک سینی چای و کیک رسید و گفت:« توی این هوای بارونی و خنک چایی داغ می چسبه!» و کارگر دیگری سبد میوه را روی میز گذاشت. هومن ضمن تعارف ، سرپایی به چند تلفن پاسخ داد. فرصتی پیش آمد تا من به اطراف نگاهی داشته باشم، گوشه کنار میدان روی تمامی جعبه های میوه از هر جایی که رسیده بود نام و فامیل همکلاسی ام به چشم می خورد. هومن پشت میزش نشست و پس از حال و احوالی صمیمانه و خصوصی گفت:« دوست دیرینه ی من! حقیقتش سالها درگیر کار و تلاشم و تا کنون کسی رو پیدا نکردم که گپی خودمونی با هم داشته باشیم و امروز اونی رو که دنبالش می گشتم پیدا کردم و شما گفتی از کلاس چهارم غیبم زد! دوست عزیز! از همون ایام  پدرم به رحمت خدا رفت و مادر از من خواست مردِ خونواده باشم و نون آور! یعنی دنبال کار برم، ابتدا شاگردی یک فامیل میوه فروش رو به عهده گرفتم و دو سال بعد به طور مستقل روی گاری دستی میوه می فروختم و بعد مغازه و فروشگاه میوه با چند کارگر تا رسیدم به این میدون!»

گفتم:« رئیس میدون مرکزی تره بار شهر!» و دوباره آه عمیقی کشید و گفت:« کاش مدرسه رو ترک نمی کردم!» پرسیدم:« چطور!؟ شما که با این شواهد و قرائن وضعتون از همه همکلاسی ها بهتره!» با لحنی غم انگیز گفت:« مشکل همینجاس!» باز پرسیدم:« چرا !؟ شما دیگه چرا!؟»

گفت:«به همین دلیل کشوندمت اینجا تا برای کسی که می شناسمش درددل کنم و بغض درونم رو بریزم بیرون! دوست عزیز! می خوام یک حقیقت تلخی رو که کمتر کسی به زبون میاره، اگر بتونم بیان کنم»...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 49

شماره 297 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و ششم: آخر ماه چه خبره!؟

با این وجود اسمال در هر کار تصویرگری دقت و ذوق بیشتری نشان می داد و با ظرافت تمام طرحهای اولیه را پیاده می کرد و در تهیه رنگ و ترکیبات آن و انتخاب قلمهای مناسب نسبت به کارش حساس بود زیرا خود را در قبال تشویق تماشاگران از هر قشری، مسئول و متعهد می دانست که به او عنوان استاد هنرمند یا استاد مینیاتور می دادند در صورتی که نه کلاسی دیده بود و نه استادی! و این رشد استعدادش را عشق شیرین شکوفا کرده بود... از این گذشته اکنون مردمانی متموّل از او دعوت می کردند تا سالن های پذیرایی منازلشان را با

مینیاتور تزئین کند، شهرتی پیدا کرده بود. با این همه کار صدای شیرین در گوشش به طور مداوم طنین داشت:«تا آخر ماه بیشتر مواظب خودت باش!» و اسمال از خودش می پرسید:«چرا!؟ چه خبره!؟»

**

بیش از یک ماه از مهمانی های حاجی آجیلی و حاج آقا زرپور نگذشته بود که شبی حاجی آجیلی از مغازه اش زنگ زد و به خانم گفت:« خانم! تا فردا شب به اتفاق شیرین خود را آماده کنین  می خواهیم با حاج آقا زرپور سری به مغازه های جواهر فروشی بزنیم. خانم! از هر جهت به خودتون برسین! آبروی منو دیگه پیش حاج آقا نبرین! در نهایت ذوق و سلیقه...» و گوشی را گذاشت. باز دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد و توصیه کرد که :«شیرین می تونه یک سرویس کامل طلا انتخاب کنه و شما هم خانم سعی کن در این مورد با شیرین همراهی کنی و در انتخاب اونو یاری بدی...»

برای سومین بار تلفن به صدا درآمد و حاجی و خیلی خودمانی تر می گفت:« و می خوام بگم فردا شب خانم! شب حساسیه! خودت خوب می دونی که بخت یک بار در خونه آدمو می زنه! باید خیلی حواسمون جمع باشه! به نظر بنده از همون ابتدا باید استقبالمون گرم و صمیمی، مهربون و سرشار از اشتیاق دیدار باشه! و شوق و شوری از خودمون نشون بدیم که به آینده امیدواریم و شما خانمها هر چه نکات نغز و لطیف در چنته دارین آماده کنین! یا هر هنر دیگری که از خانمها ساختس! خوب می دونین و خوب می فهمین که چی دارم میگم، مطمئنم اگر خانمها بخوان خوب بلدن چی کار کنن!...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 34

شماره 282 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت یازدهم: بوی رقیب

...

و باز عصر یک روز تعطیل بود و اسمال با کبوترانش عالمی داشت برای آنها از مهر و علاقه و دوست داشتن سخن می گفت. یک یک آنان را در آغوش می گرفت و نوازش می کرد و خطاب قرار می داد و راز دل بر  زبان می آورد! و زمانی که کبوتران به پرواز در می آمدند با صدای بلند داد می زد که راز مهر او را را به شیرین برسانند و حالی از او بپرسند و چون بر می گشتند مرتب می پرسید:«شیرین رو دیدن؟در چه شرایطی بود؟ چیکار می کرد؟ درس می خوند! به یاد منم بود!؟ اگر شما رو دیده باشه، مطمئنم که میشناسه! این چرخ زدنها... این بیقراری و بق بقو کردنتون نشون از شادیتون داره... و این یعنی میگین شیرین رو دیدن! شما هم درک کردین که راز عشقی در میونه! که پنهون نیس! حالا دیگه علاوه بر شما همسایه های محله هم می دونن...

و صدای پای مادر که از روی پله ها به سرعت بالا می آمد اسمال را از این دنیای رویایی شیرینش بیرون آورد! مادر روی پله ی بالایی نشست تا نفس تازه کند.

اسمال پرسید:«خبری شده که این جور شتاب زده اومدی بالا!؟ خب صدا می زدی من میومدم!»

مادر:«باز حاجی آجیلی دست گل به آب داده و آرامش زندگیشونو بهم زده... خانمش دو دستی به سرش می زنه، و شیرین هم به دانشگاه نمیره و در اتاق رو به روی خودش بسته!» اسمال داد زد:«چرا؟ چرا؟ مگر چی شده!؟ مادر:«اومدم بگم که در جریان باشی فردا شب نیای بگی شیرین توی دانشگاه دیده نشده! اما به شرطی که قول بدی عصبانی نشی تا بتونیم فکر چاره کنیم! اگر چه به صبر و بردباری می شناسمت!» اسمال:«به جون خودت قول میدم!» ننه اسمال که با گوشه روسری اش عرق صورتش را پاک می کرد گفت:« خانم حاجی آجیلی از رفت و آمد مکرر شریک تجاری شوهرش میگه و این شریک نظر خاصی به خونواده داره... و خانم حاجی آجیلی به این مرد بدبینه... از طرف دیگر این شریک، هیکلی غول آسا داره، عبوس و اخموئه، نچسب و ترس آور...»

و من با پرس و جو از جاهای مختلف و حتی از اطرافیان مغازه این شریک، مشکوک شدم که باید زن و بچه داشته باشه و این مطلب پیشت بمونه! هنوز قطعی نیس، ولی تا بخوای سرمایه و مال و منال داره... سنَشم نسبتاً بالاست...» اسمال که غرق فکر و خیال شده بود گفت:« همین مال و ثروت چشم عقل حاجی رو کور می کنه، او جز این مقوله به مورد دیگری فکر نمی کنه!»

مادر گفت:«اگر خدا بخواد، از پس این ماجرا هم بر می آییم، شاید عدو سبب خیر شود....»