گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم (17)

وقتی مدیر بودم (17)

سیدرضا میرموسوی


سر و صدا از دفتر معلمان بود. صدا بالا گرفت، نزاعی پیش آمده... می دانستم بین کدام دبیرها همیشه بحث و مشاجره است، ولی ... نخیر صدای فریاد و بد و بیراه و کشمکش شنیده می شد... سریع خودم را به اتاق معلمان رساندم. آن دو معلمی که می شناختم به هم پریده بودند و دیگران سعی داشتند آنها را از هم دور کنند.

می دانستم چگونه مساله را حل و فصل کنم. هر دو تعلق خاطر خاصی به این مدرسه داشتند. با صدایی آمرانه همه را وادار به سکوت کردم. اما آن دو برای یکدیگر خط و نشان می کشیدند. به کمک دیگران آنها را به دفتر خود بردم. سر و وضعشان را مرتب می کردند و یکدیگر را مقصر می دانستند. گفتم:« آقایون! خواهش می کنم... این جا آموزشگاه است، جای آموزش اخلاق، دانش، معرفت، یعنی تعلیم و تربیت... ما کجای کاریم!؟ اگه دانش آموزان بو ببرند اعتباری برای ما می ماند!؟» خواستند دوباره به هم بپرند که مانع شدم و داد زدم: «گفتم خواهشم می کنم! آقایون این مدرسه  جای نزاع نیست... تا بنده مسئول هستم اجازه نمی دم کار به این جاها بکشه! به من احترام نمی ذارین، برای مدرسه این مکان مقدس حرمت قائل بشین.» از فریادم هر دو سکوت کردند. آهسته و با لحنی دوستانه ادامه دادم:« ده دقیقه زنگ استراحت فرصتی برای بحث و مجادله نیست! بحث ها یا  نامفهوم می مونه یا ناقص... حاصل کینه و نفرت و دشمنی... مدرسه به شما ها نیاز داره... معلم های خوبی هستین! من نمی خوام شما را از دست بدم! از کار شما راضی هستم خواهشم می کنم به حرف های من فکر کنین... از سکوتشان استفاده کرده و گفتم:« حالا اگه اجازه بفرمایین و لازم بدونین با هم بریم به کلاس، دانش آموزان منتظرن.

وقتی مدیر بودم(16)

وقتی مدیر بودم(16)


نوشته: سیدرضا میرموسوی


اولیای دانش آموزی از  من خواستند کمکشان کنم. زیرا پسرشان عاشق شده و درس و کتاب را کنار گذاشته، خواب و خوراک هم ندارد. روزی در فرصتی مناسب او را به دفتر خواستم. رنگ پریده آمد. سرش پایین بود و پر بی حال به نظر می رسید.


تعارف کردم بنشیند. از درس و رفتارش گفتم که معلم ها بسیار تعریف می کردند و ادامه دادم:« اما این اواخر افت درسی داشتی چرا!؟

شاید خدای نکرده کسالتی یا مشکل دیگری پیش اومده... ولی بنده معتقدم هر نوجوون و جوونی، طبیعیه که گاهی مسائلی مانع کارش بشه... چرا که جوون پر احساسه و قلبش پاک، به همین دلیل روحیه ی لطیفی داره...از سبزه و گل لذت می بره... باد و باروون اونو به وجد می اره ممکنه به گلی دلبسته بشه! بله ... ممکنه...»


این همون احساسات پاکه، تقویت شده...زیباست چون احساس خوشایندی داره رنج آوره، چون زودرسه و آدم دستش به جایی بند نیس!!؟ اگه پاسداری بشه، به وقتش به گل بشینه، اوج زیباییه...سخنرانی من تموم شد، نگفتی چرا درسات افت کرده!!!؟»


آهسته سرش را بلند کرد چشمانش پر اشک بود گفت:« چن وقته حالمون خوب نیست آقا!» گفتم:« چرا؟ اگه مریضیه باید دکتر بری... اگه روحیه باید به یکی اعتماد کنی و درددل، تا از رنج اون کاسته بشه....


بلند هق هق کرد و پس از چند لحظه گفت:« آقا.... آقا.... یکی رو به اندازه جونم دوست دارم...» گفتم:« پسرجون! این که عیبی نداره... همون طور که گفتم این طبیعیه.... فقط در شرایط فعلی ایجاد مشکل می کنه چون کاری، درآمدی نداری سربار خانواده ها هستی.... ولی اگه این احساسات پاک و زیبا رو حفظ کنی، طرف هم حفظ کنه تا زمون مقتضی... خیلی شیرین میشه...برای همیشه...»

 گریه کنان بلند شد وگفت:« چشم آقا باشه ! باشه.... باشه.... شما چشمم رو بیشتر باز کردین! با پدرم صحبت می کنم....»

برایش آرزوی سلامتی و موفقیت کردم.