گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(32)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(32)

سیدرضا میرموسوی

شماره 192 از مجموعه داستانک در عصر ما

گریه لیلی!

... آخرهای شب در سکوتی مبهم و غرق در تجزیه و تحلیل گفتگوها، خانه بابا یاشار را ترک کردیم. من سخنی برای گفتن نداشتم، نفسم به زور بالا می آمد! و وظیفه ی تشکر و خدا حافظی از ایلیار و خانمش را با اشاره سر و دست به جا آوردم، هر لحظه بیشتر و بیشتر در خود فرو می رفتم...حالت آدم کتک خورده ای را داشتم که عاجزانه و درمانده به خانه بر می گشت...

احساسم می گفت:«نگاه کن! سکوت و تاریکی بر همه جا سایه گسترده و هیچ جنبنده ای دیده نمیشه...»

که صدای ایلیار بلند در کوچه طنین افکند:«اوستا رضای مجنون! روی گریه لیلی حساب کن!»

و حرکت ماشینش که دور می شد... مفهوم کلام ، احساسم را به چالش می کشید!

با این حال در خانه دراز به دراز افتادم و پس از دقایقی ناگهان با مشتهای گره شده هر چه محکم تر بر متکا می کوبیدم و داد می زدم:«آهای کلاه مخملی! مگر مجرم گیر آوردی که بازخواست می کنی! دست کم پیشتر تحقیق می کردی!؟

آهای بابا یاشار! تو چرا لال شدی!؟

تو که منو می شناسی!

ما با هم دوستیم! آهای دخترخانم! تو چرا چیزی نگفتی!؟»

و صورتم را میان دستها گرفته از ته دل زار زدم و پدر و مادرم را طلب می کردم که باز صدای ایلیار در گوشم پیچید:«اوستا رضای مجنون! روی گریه لیلی حساب کن! حساب کن...»

به راستی چرا آیناز گریه می کرد!؟

بدون شک از شرایط پیش آمده رضایت نداشت! پنجره را باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم! بله خودش بارها برای من گل فرستاده بود، شاید دل نازکش به حال و روزگار من سوخته بود!

بابا یاشارم چند سال است که مرا می شناسد اگر تمایلی نبود که دعوت نمی کردند! بلند شدم و دور اتاق چرخیدم و فریاد زدم:«آهای آیناز! نگران نباش! دل من پیش تویه... من دلبسته ی تو شدم...

من خاطرخوام... خاطرتو می خوام...»

...




داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(31)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(31)

سیدرضا میرموسوی

شماره 191 از مجموعه داستانک در عصر ما


کلاه مخملی

... چند روز بعد ایلیار دوباره با چهره خندان آمد و خواند:«مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد...»(1)

و گفت:«داداش رضا! فردا شب هممون مهمون خونه ی بابایاشاریم! خودتو آماده کن! یادت باشه بابایاشار برادر خانمش رو که دایی آیناز باشه دعوت کرده، ظاهراً بزرگ فامیلشونه!»

فقط خدا می داند که این یکی دو روز چه حالی داشتم! قدمهایم را روی زمین حس نمی کردم، بلکه خودم را در دنیایی رویایی به همراه آیناز می دیدم!

قد و قواره ام را بارها در آینه مورد بررسی   قرار می دادم و هنگامی که سبدی گل و جعبه ای شیرینی خریدم، به هیچ وجهی متوجه نشدم چقدر هزینه اش شد و چه قدر پرداختم!

جلو سوپر محله ی بابا یاشار را آب و جارو زده بودند و خانم ایلیار زنگ خانه را که زد روی پله ها چند گلدان پر از گل به چشم می خورد و من این موارد را به فال نیک می گرفتم که کار ، کار آیناز است! ابتدا بابا یاشار به استقبال آمد و پشت سرش آیناز خانم به ما خوش آمد گفت و بشاش دیده می شد! و هنوز مشغول تبادل تعارفات بودیم که دایی آیناز به اتفاق خانم رسیدند...

و دایی مردی قوی هیکل و بلند بالا با گونه هایی که به سرخی می زد، شبیه کلاه مخملی های فیلم فارسی به نظر می آمد.

کلاه شاپویش را آیناز گرفت و به چوب لباسی آویزان کرد و خود سبک بال و چالاک می چمید و می خرامید  و با ظرافتی خاص از مهمانان پذیرایی می نمود که برای من نمایشی دل انگیز بود!

اما دایی کلاه مخملی با طنز و مزاح مجلس را در اختیار خود گرفت و لابلای شوخی و خنده پرسشهایی از من داشت که هر جا کم می آوردم ایلیار و خانمش موضوع را جمع و جور می کردند. تا اینکه دایی از خانواده من پرسید و به فکر فرو رفت...

و پس از سکوتی رنج آور بلند شد و گفت:« خواهر خدابیامرزم، خیلی خیلی خاطر دخترشو می خواست و حالا من به آقا یاشار پیشنهاد می کنم مدت بیشتری موضوع بررسی بشه تا آیناز جون هم فرصت بیشتری برای فکر کردن داشته باشه!»

کلاهشو برداشت و با اشاره به خانم با هم مجلس را ترک کردند...

تنها صدای گریه آیناز از اتاق دیگر شنیده می شد...

1-حافظ



داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(30)

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(30)

سید رضا میرموسوی

شماره 190 از مجموعه داستانک در عصر ما


لایق هدیه

...روزها و هفته ها به کندی می گذشت و به شدت آزارم می داد! در شرایطی که پاییز بود و روزهای طولانی تابستان را پشت سر گذاشته بودیم و در این ایام که برای من خاص حساب می شد چه خوابها که ندیدم و چه خیالها که به سرم نزد!

برای گریز از این حال و هوا به قول ایلیار دنبال چاره جویی بودم(1)

و تنها چاره ی فرار از این هجوم افکار و خیال، کار و تلاش بود و به همین سبب عامدانه بیشتر و بیشتر مسئولیت می پذیرفتم که می دانستم اسیر احساس شدن، ضعف و سستی به بار می آورد و نیز افسردگی به همراه دارد و در این حال و حس ممکن است تصمیمهای غلط و به دور از خرد گرفته شود!

ایلیار در این مدت نه تنها واکنشی نشان نمی داد که هیچ... صدایش هم در نمی آمد تا آن روز صبح گشاده رو، متبسم و همراه با نسیم مثنوی از راه رسید و خواند:

گفتم:« خوش خبر باشی استاد خوش صدای هنرمند! از نسیم مثنوی عطر جان پرور به مشام می رسد!»

و چشم به دهان ایلیار دوختم.

ایلیار:« اول از همه اوستا رضا! صبر و صبوریتو تحسین می کنم! چون خودم تا به این حد صبور نبودم، دوم، جهت اطلاع، در این مدت گذشته خانم بنده اغلب نیازهاشو از مغازه بابایاشار تامین می کرده و با دخترخانم آشنا شده که در اثر خریدهای مکرر، این آشنایی تبدیل به دوستی میشه و در این رابطه خانم صمیمانه از ایشون می پرسه:« دوس داری عروس بشی!؟»

و دختر خانم با حجب حیای طبیعی جواب میده:«من باید از پدرم مراقبت کنم!»

و خانم خیلی مودبانه میگه:«عزیزم! دو نفری که بهتر میشه از پدر محافظت و مواظبت کنین!»

و دختر با سکوت و تامل زیاد پاسخ میده:« نمی دونم! تا نظر پدر چی باشه یا آقا داماد کی باشه!؟»

خانم میگه:«غریبه نیس! میشناسیش! همون جوونی که تو کیسه های نایلونی مغازه شما گل سرخ به خونه می برده!»

و دختر خانم گلگون شده میگه:«باید فکر کنم و با پدر مشورت کنم! و ایلیار اضافه کرد:«تا اینجا پیش رفتیم، ببینیم بعد چی پیش میاد!» بی هوا از جا پریدم! بشکن زدم و دور ایلیار چرخیدم ، صورتشو بوسیدم


1-به شماره 17 رجوع شود.

2-مولانا


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(29)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(29)

سیدرضا میرموسوی

شماره 189 از مجموعه داستانک در عصر ما

نسیم مثنوی

... من سکوت کرده بودم و حرف و سخنی برای گفتن نداشتم و ریزش آرام آرام اشکهایم بر گونه ها گواه درد و سوز نهانم بود.

می دانستم ایلیار حال مرا درک می کند که ادامه داد:«رضا!یادم نرفته که در زمان ازدواج من بی هیاهو چه دوندگی ها کردی و چه تزئیناتی برای سالن راه انداختی و تلاش می کردی مراسم هر چه با شکوهتر برگزار شود و خم به ابرو نیاوردی و همیشه از آن به عنوان خاطره خوش و شیرین یاد کردی!

خب آدم اینا رو ببینه، نمی تونه فراموش کنه و به روش نیاره...

یه جایی یه جورایی باید جبران کنه!

حالا آقا رضا! آقا پسر!(1) نوبتم که باشه نوبت منه، طرفتم این طور که گفتی آذری زبونه و ما آذریها خیلی خوب زبون هم رو می فهمیم!

فقط وارد شدن به این جریان حساسه و باید با فکر و حساب شده پیش بریم، نمیشه شتاب زده عمل کنیم که اگر خدای نکرده مرتکب اشتباه بشیم  کار  مشکل تر و رسیدن به هدف دورتر میشه!

به قول آذری ها باید گاماس، گاماس حرکت کنیم!

اینا رو گفتم نه اینکه بخوام پر حرفی کرده باشم! 

هم تجربه دارم و هم می خوام خواهش کنم که از خودت بردباری به خرج بدی تا ببینیم چی پیش میاد!

منتظر باش! خبر با من!»

و آوازی خواند:

گفتم:«چی بود!؟ چی شد!؟ چقدر عالی!

این لحن و آهنگ رو نشنیده بودم!»

و ایلیار لبخندزنان گفت:«مثنوی! باز هم برات می خونم به موقع و در شرایطی مناسب!»

و رفت و چسبید به کارش، شک نداشتم که می خواست زمان هدر رفته را جبران کند.

و این اولین باری بود که در محل کار دوستانه با من صحبت می کرد.

من هم که احساس سبکی داشتم با حال و روحیه ای امیدوار به کار مشغول شدم زیرا به عهد و وفای ایلیار ایمان داشتم و جدا از سخنهای دلپذیر او نوای مثنوی در روح و جانم تاثیر عمیقی گذاشت و با درک پیام شعر، آن را نسیم مثنوی نامیدم و آرزو می کنم ایلیار خوش خبر باشه...


1-یادآور کلام عروس خانم به شماره 4 رجوع شود

2-مولانا


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(28)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(28)

سیدرضا میرموسوی
شماره 188 از مجموعه داستانک در عصر ما


چوب تر که ستون نمیشه!(1)

... چند ماهی گذشت...

و من مدام با خودم کشکمش داشتم که در این شرایط نباید بی تفاوت باشم!

از جهتی کاری نمی توانستم انجام دهم زیرا دچار ترس و تشویش می شدم که مبادا حرکتی نامناسب از من سر بزند که آیناز را از دست بدهم و آن وقت چه مصیبتی است!

در این اوقات گاهی فکر می کردم که اگر پدر  مادرم بودند می توانستند در این مورد به خصوص کمکم باشند!

به دنبال چنین فکری، شدیداً دچار افسردگی می شدم و اندوهی سنگین دلم را آزار می داد و بغضی گره خورده راه گلویم را  می گرفت...

روزی استاد ایلیار به ناگهان دست از کار کشید و آمد رو در روی من نشست و گفت:«اوستا رضا! می دونی مدتیه چی آزارم میده!؟ حال و روز شما!

درسته که خیلی خوب کار می کنی اما حواست پیش ما نیس!

یه وقت می خندی و با شوق و ذوق با خودت حرف می زنی، وقت دیگر چنان گرفته و محزون  دیده میشی که رو کارگرای زیر دستت اثر می ذاره...

حالا خواهش می کنم مثل همیشه صادقانه بگو مشکلی پیش اومده یا من اشتباه می کنم!؟ و اگر مشکلی هس به جز من به کی می خوای بگی هر چوب تری رو که نمیشه ستون کرد!

ما که همیشه یار و غمخوار هم بودیم!»

ایلیار دست روی دلم گذاشته بود، درست روی نقطه ضعف من، وجودم لرزید و بغض خفه شده و گره خورده ام باز شد، نه ترکید و زار زار گریستم و تمام مکنونات قلبی ام را بیرون ریختم...

حالم که کمی بهتر شد و سبک تر شدم پرسیدم:« اگر از من بپرسن پدر مادرت کی هستن!؟ یا اونا کجان!؟ چی باید جواب بدم!؟»

و ایلیار آرام ولی قاطعانه همچون گذشته ها گفت:«بیان اصل حقیقت! همون طور که برای من گفتی! جای هیچ پرسشی باقی نمی ذاره!»...


1-ضرب المثل