گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

وقتی مدیر بودم(3)

وقتی مدیر بودم(3)


پیرمرد، سرایدار مدرسه برای سومین بار به شکایت می آمد، از کسی که  نمی دانست کیست. توضیح اینکه، مدرسه ی ما، جلوی ساختمان دارای حیاط بزرگی است و با فاصله چند متری از جلوی پله های ساختمان، دو باغچه بزرگ به طور قرینه در چپ و راست وجود دارد. این باغچه ها دارای چند اصله درخت قدیمی زردآلو است که دور آنها پرچین شده است. و درست فصل امتحانات خردادماه میوه می دهند.

یک روز صبح به اتفاق معاون در اطراف ساختمان مدرسه قدم می زدیم که تابستان در راه است و جهت تعمیرات لازم برآورد هزینه می کردیم. هنگامی که به پشت ساختمان پیچیدیم، دانش آموزی ضعیف و لاغراندام را دیدیم که پیرهنش را در شلوار جا می داد که چند زردآلو به زمین افتاد. معاون جلو رفت... دانش آموز که ناگهانی متوجه ما شده بود، رنگش پرید و با لرز و ترس شروع به عجز و لابه کرد که:« به خدا کار ما نیس... به خدا کار ما نیس...» معاون پیراهنش را از شلوار بیرون کشید که کلی زردآلوی نارس و رسیده بیرون ریخت...

دانش آموز مثل ابر بهار اشکش سرازیر شد:« آقا به خدا کار ما نیس...!» معاون گفت:« نترس! عیبی نداره! فقط بگو کار کیه؟»

دانش آموز، شاگرد اول مدرسه را معرفی کرد. او را به دفتر بردیم. چند دقیقه بعد معاون با شاگرد اول مدرسه آمد. دانش آموز ممتاز مدرسه تا چشمش به دوستش افتاد ، سرخ شد و وجودش مرتعش گردید... سرش را پایین گرفت...

معاون و دانش آموز ضعیف و لاغر را مرخص کردم و گفتم:« یه دانش آموز ممتاز مدرسه چگونه چنین کاری می کند!؟ اگه راستش را بگی کاری به کارت ندارم.»

اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:« من از دور چند سنگ به درختان باغچه اول می زدم، سرایدار می آمد. چند سنگ به درختان باغچه دوم می زدم. سرایدار به باغچه دوم می رفت. ما باغچه اول را از زردآلو خالی می کردیم. تا سرایدار به باغچه اول می آمد، ما باغچه دوم را خالی می کردیم.» گفتم:« به بابا بگو از بازار بخره» گفت:« پدرم مرحوم شده... مادرم توی خونه های مردم کارگری می کنه و خرج من و دو خواهرم را تامین می کنه من زردآلوها را برای خواهرام می بردم.» گفتم: برو دَرسَت را بخوان. این موضوع همین جا فراموش میشه.»

وقتی که مدیر بودم(2)


وقتی که مدیر بودم(2)


معاون من مردی شوخ طبع، مهربان و خوش قلب بود. اما برای بچه ها منظم باشند همیشه هیاهو می کرد و خط و نشان می کشید و اگر کسی به دامش می افتاد باید به رگبار سوال هایش پاسخ می داد و بچه ها سعی می کردند به چنین دامی نیفتند و کار مدرسه به طور مطلوب پیش می رفت.

معلم ها زنگ تفریح از شوخ طبعی او استفاده کرده، سر به سرش می گذاشتند و او با ناراحتی کذایی و گاها جدی سبب خنده و نشاط دبیران می شد و به این نشاط دامن می زد. موضوعی که دبیران پیش می کشیدند و با طرح های گوناگون مطرح می کردند.«دنبه» بود که آقای معاون حساسیت داشت و شوخی جدی حالش را به هم می زد. تا این که روزی خدمت کار دو دانش آموز را که یکدیگر را خونین و مالین کرده بودند به دفتر آورد. شرایط روحی و جسمی  بچه ها همه را وادار به سکوت کرد.

به خصوص چشم های خدمتکار حال عجیبی داشت. معاون طبق معمول بچه ها را زیر باران سوال گرفت. یکی از دانش آموزان که مثل ابر بهاری اشک می ریخت هق هق کنان گفت: «آقا!...آقا ما از دنبه بدمان می آید، این همیشه دور و برما می چرخه و میگه: دنبه، دنبه، دنبه»

شلیک خنده دبیران .... معاون از دفتر بیرون پرید و از مدرسه خارج شد... همه یکصدا گفتند:« مار از پونه بدش میاد از در لونش سبز میشه.

وقتی که مدیر بودم(1)

وقتی که مدیر بودم(1)

نوشته: سیدرضا میرموسوی


ابلاغم را گرفتم، مدیر مدرسه ی.... چرا در این زمستان پر برف، نمی دانم. با غرور و احساس مسئولیت پا به مدرسه گذاشتم. معاون و دفتردار و خدمتکار به استقبالم آمدند. هنوز وارد دفتر مدرسه نشده بودیم که مردی قوی هیکل و چاق و کلاه شاپو به سر و لنگی لوله شده بر گردن، هراسان و دوان دوان خود را به ما رساند، در حالی که ساطوری را تهدیدوار در هوا تکان می داد فریاد می زد:« کو؟ کجاست؟ میلاد کجاست!؟ معاون خودش را جلو انداخت و گفت:« بفرمایین... بفرمایین آقای عباسی چایی میل کنید! چرا ناراحتین؟... معرفی می کنم آقای ... مدیر جدید مدرسه هستن...» آقای عباسی ساطور را به طرف معاون گرفت و داد زد:« من این حرفا سرم نمیشه...مدیر کیه؟...رئیس کیه؟ بگو ببینم میلاد کدوم کلاسه؟

ناگهان پسری تپل و کیف به گردن و عرق ریزان وارد شد. وقتی پدرش را دید، نفس زنان سلام سردی کرد و گفت:« بابا! کمک می کردم... به مردم کمک می کردم...خودت گفتی کمک به مردم ثواب داره... منم ثواب کردم... ماشین های مردم را که تو برف مونده بودند، هل می دادم تا روشن شه...»

مرد دست بچه را قاپید و گفت:«این بچه مدرسه برو نیس، ما دو ساله آب تو هاون می کوبیم...» خودم باید ببرمش مغازه، کار و کاسبی درسش بدم» و در حالیکه بچه را به دنبال خود می کشید از مدرسه خارج شد.

بخش هایی از قطعه ی " گپی با شهدا"


بخش هایی از قطعه ی " گپی با شهدا"


نوشته: سیدرضا میرموسوی


دلاورای وطنم، پهلوونای میهنم


گل های سزخ آتشین


کبوترای نازنین


کجا شما پر کشیدین!؟


پر کشیدین تو آسمون


رفتین بالا، اون بالاها


                تا برسین پیش خدا


دلاورای وطنم، پهلوونای میهنم


دلم می خواد با شماها حرف بزنم


خیلی صمیمی بشینم کنارتون


                                  گپ بزنم

                                                  ...

*****

 

دلاورای وطنم! پهلوونای میهنم!


مغرورم از غیرتتون


شجاعت و همتتون


ایمون و هم عزتتون


شکل چشماتون می دونم


پاکه دلاتون می دونم


وقتی میام کنارتون


یا بر سر مزارتون


زار و نزارم به خدا


پیش شما،


کوچیک و خوارم به خدا

                                  ...

*****


بزرگ ما ، سرور ما، سید ما فرموده اند:


 کسی که زحمت می کشه


کار می کنه، رنج می کشه


تا بچه هاشو سیر کنه


شیر بخره پنیر کنه


«عرق جبین خشک نشده


                        حقش باید ادا بشه»


راضی باشه، دعا کنه


شاکری از خدا باشه


دلاورا، پهلوونا


صدا میاد: هفت ماهه، یا ده ماهه که


                    کار می کنه حق و حقوقی نداره


وقتی در خونه میره،


                نا نداره...

 

*********


با توجه به این که اثر چاپ نشده از انتشار کامل آن در وبلاگ خودداری می کنیم